سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

چند روز پیش بود؟ یادم نیست...... به توتلفن کردم و بعد از احوالپرسی گفتی داری میری بیرون و خودت بعدا زنگ می زنی و هنوز......... فکر نکنی ازت دلخور شدم ها نه! حتما سرت شلوغه ، کار داری یا.......آره با 18 واحد درس و امتحان حتما سرت شلوغه............ اصلا فکر نکنی با این کارت تنهاییام زیاد شدن ها نه از این فکر ها نکن، فکر نکنی ممکنه گاهی دلتنگت بشم ها ، می تونی فکر کنی که مریم باز تلفن کرده بود که گوش کنه که باهاش تقسیم کنی که اگه تونست مرهم بذاره .......... فکر نکنی که تنها کسی هستی که مریم تمام دیوارهای دورو بر را برات شکست و گذاشت از همشون رد بشی و ممکنه گاهی هم بخواد باهات تقسیم کنه، گاهی بخواد که گوش کنی ، نگران نباش انتظار مرهم ندارم نه من هیچ انتظاری ندارم هیچی.............. همیشه همینطوریه ، عزیز ترین آدمهای زندگیت اونهایی هستن که چگالی حضورشون از همه کمتره، بیشتر اوقات ازت دورن، وقتی بهشون احتیاج داری سرشون شلوغه، در مورد من عزیزان همیشه به طرز عجیبی با من هم فاز بودن و گاهی شبیه من. مثلا من هیچ وقت عادت نداشتم به دوستی بگم که دلم خیلی براش تنگ شده و دوستان عزیز من هم همینطور بودن ، زیاد با کلمات بلد نبودن ابراز احساسات کنن طوری که ممکنه فکر کنی براشون بی اهمیتی ولی بعد یه موقعی که اصلا انتظار نداشتی عکس العملی دیدی که ............. من دوست ندارم زیاد راجع به عزیزانم قضاوت کنم ، قضاوت کار سختیه خیلی سخت....... اینبار هم قضاوت نمیکنم بازم میگم از دستت دلخور نیستم اصلا! ( چون سرت شلوغه امیدوارم اصلا اینجا را نخونی) این نوشته ها فقط نتیجه دلتنگی هستن، دلتنگی من برای تو.همین!
و اما راجع به کلمات....... کلمات خیلی مهم هستن من این را از دوستان دانشگاهی یاد گرفتم، کلمات بخش مهمی از واکنش ما را نسبت به دیگران تشکیل میدن ودیگران برای نتیجه گیری از واکنش ما نسبت به خودشون به کلمات احتیاج دارن، من خیلی وقته که راحت تر از قبل می تونم به دوستانم بگم که دلم براشون تنگ شده و......... آره در استفاده از کلمات در مواقع لزوم صرفه جویی نکنید چون ممکنه سوء تفاهم ایجاد بشه و..... البته من هنوز در این زمینه مشکل دارم! فقط یه نفر هست که در مورد من به کلمات احتیاج نداره آره همین شخصیت جریانات تلفن و....... یه دوست دبیرستانی و قدیمی که امیدوارم به دلیل مشغله زیاد اصلا به اینجا سر نزنه یا وقتی سر بزنه که نوشته بالا به آرشیو منتقل شده باشه.......



راستی:
یک نفر تو نظرهای این پایین از غلطهای املایی و انشاییش معذرت خواهی کرده بود! با همه شما هستم:
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی!
هرچی دلتون خواست و هر جور که دلتون خواست برام بنویسید، خوشحال میشم. با خرده گیری واین حرفها ممکنه حس آزادیتون دچار مشکل بشه، من خیال ندارم این کار را بکنم! در ضمن نوشته های خود من پر از اینجور غلطهاست!!!!!!
بهاره یه چیزایی راجع به آزادی نوشته بود، اگر تا حالا نخوندین یه سری اونجا بزنید خوبه!
اینم یه چیزی که به بحثهای آنجا مربوط میشه:
درسته که آزادی یه حس درونیه( مثلا در شرایط مساوی احساس آزادی دو نفر و تعریفشون از آزادی فرق میکنه) ولی این احساس شدیدا تحت تاثیر المانهای خارجی قرار داره، کسی که خودشو آزاد احساس میکنه قاعدتا باید واکنشهایی مطابق با احساسش داشته باشه، حالا فرض کنیم این شخص در شرایط استبداد و خفقان زندگی کنه در این صورت اگر بخواد مطابق با حسش رفتار کنه باید بهاش را بپردازه ( این بها می تونه خیلی سنگین باشه) و اگر هم جور دیگه ای رفتار کنه حس آزادیش سرکوب میشه .

بعد از نوشتن مطلب بالا یه سوالی برام پیش اومد:
چه جوری میشه به مقدار خوبی دنیای درونی و بیرونی را به هم نزدیک کرد؟
راجع به جواب سوال بالا به زودی یه چیزایی می نویسم، باشه طلبتون!!!!!

و یه سوال کلا بی ربط:
طرفداران شبیه سازی انسان تصادفا از اینجا رد نمیشن؟!!! اگر جواب مثبته میشه بگین چرا؟ من می خوام بدونم چرا؟

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۱

کاملا غیر منتظره
چه مزه ای میده آدم کادو غیر منتظره بگیره ها!!! امروز این دوستان هم دانشگاهی حسابی منو غافلگیر کردن! مرسی!!! امروز که رسیدم خونه داشتم تصمیم میگرفتم که این تابلویی را که هدیه گرفتم کجا بذارم ، دور و بر اتاق را نگاه کردم و دیدم ا اینجا پر از هدیه هایی که من از بچه های دانشگاه گرفتم از جمله عروسکهای پت ومت و یه مار دراز بامزه!!! این مار دراز بامزه که اتفاقا دراز هم کادو شده بود امسال باعث شد من یه روز تولد شاد و خنده دار داشته باشم. آره دیگه اگر یه روز از پل سید خندان تا انقلاب را با یه مار دراز کادو شده سوار تاکسی و مقداری هم پیاده برین مطمئنا یه روز شاد و خنده دار خواهید داشت!!!! این تابلو امروزی هم خیلی قشنگ بود کلی شاد شدم ، قسمت جالبش اینجاست که یک نفر لو داد که اول قرار بوده برای من یه موش لنگ بخرن ولی چون به این نتیجه رسیدن که من احتمالا بزرگ شدم برام تابلو خریدن!!!!! مرسی بچه ها..........


هوسهای بی جا!!!!
من دلم دریا می خواد، هر دریایی هم نه ، دریای جنوب....... ساحل بندر عباس، چابهار ، کیش یا..........، دلم برای دریا تنگ شده..............
اوم .......دیگه چی؟!!! آهان
یه چیز ترسناک، شبیه سازی انسان! این موضوع شماها را نمیترسونه؟!!!



خنک.......سبک.....رها...... باد.......موج .....دریا.....زیبا......وسعیع........آبی....آبی....آسمان....پرواز....رهایی



پروژه مخابرت و تمریتهای کنترل..........دیر شد وای .....شب بخیر!!!

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

این enetation لوس بی نمک دیگه جدا شورشو در آورده به زودی سیستم نظر سنجی اینجا را عوض میکنم. بعد از امتحانات!
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱

زندگی مجازی
وقتی دوستانت را فقط روی اینترنت می بینی ، وقتی سلام و احوالپرسیها آنلاین و اف لاین هستن و از همه بدتر وقتی سه روز که اکانت نداشتی دلت برای دوستانت تنگ میشه و اونوقت تازه میفهمی که چند وقته فقط از طریق اینترنت ازشون باخبر بودی............... بیشتر از این چی میشه گفت؟ هیچی! اینجور وقتهاست که میفهمی زندگی مجازی یعنی چی..............

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱

سلام م م م !!!!!!!!
چه هفته هیجان انگیزی بود ها!!!!! هر روز که می رفتم دانشگاه دوستام منو دچار لحظات پر هیجان می کردن….. یکی میگفت فردا کوئیز داریم اون یکی میگفت فردا باید تمرین تحویل بدی نفر بعدی هم میگفت راستی فردا میان ترم داریم!!! شاهکار بود این هفته، یک هفته خنده دار، تا حالا ورقه امتحانی را انقدر تمیز تحویل نداده بودم، سفید مثل همین برفی که زمینها را پوشونده!!! ( خوشبختانه استادم موجود منطقی بود و با توضیح من کاملا قانع شد!)

چندروز پیش تو مطب دکتر صحنه ای دیدم که.............. با چشمهای خودم دیدم که دکتر محترم با مریضش به خاطر اینکه پول نداشت با بدترین لحنی که بلد بود صحبت کرد و بعد از اینکه کلی سرش منت گذاشت که تا حالا هم زیادی براش کار انجام داده، محترمانه از مطبش بیرونش کرد( البته کارش را انجام داد ها!!!!)............. از دیدن این صحنه احساس تهوع بهم دست داد........ دکتر میگفت این مردم را میبینی؟ دچار فقر فرهنگین اینا، می خواستم بپرسم تو دچار چه جور فقری هستی؟؟؟؟؟؟

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱

نوشتن واقعا خوبه...... سبک میشم ولی یه چند وقتی زیاد اینجا نمیام باید به کارام برسم.... تازه انرژیم داره برمیگرده سر جاش!

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود................
عجب برفیه............چقدر زیباست..............تهران سفید پوش!
ذهنم خیلی شلوغه، 19 واحد درس داشتم و دو هفته است سر هیچ کلاسی نرفتم و تقریبا درس هم نخوندم. اگر کسی در دو هفته یکبار بیهوش بشه و دو بار هم سرما بخوره چقدر انرژی براش میمونه؟؟؟؟ من همانقدر انرژی دارم و به اندازه تمام این دو هفته هم باید دنبال استادها بدوم اونم 19 واحد! نه، دو طرف تساوی هیچ جوری با هم جور در نمیان.......... شاید با حذف چند واحد بشه دو طرف تساوی را با هم جور کرد ولی اونوقت تمام برنامه هایی که ریخته بودم میرن رو هوا.............. حالا اگر برنامه ها رو هم فراموش کنم و تغییرشون بدم کدوم درس را حذف کنم؟ مثلا اصول میکرو؟ آره میان ترمش را که ندادم، یه میان ترم 10 فصلی و حذفی! ولی آخه درس به این سادگی با اون استاد گلابی!!!!!!!!!! یا مثلا الکترونیک ،از اول هم با این درس مشکل داشتم ولی آخه ا ین درس هم که تا میان ترم خونده بودم............ یا..........
با هرکس صحبت میکنم میگه فدای سرت سلامتی آدم از همه چی مهمتره، باشه قبول مهمتره ولی ...............
آه خدایا تو خونه موندن چقدر سخته........

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱

یار دبیرستانی مرسی! خیلی خوشحال شدم خیلی........
تازه چشمهامو باز کرده بودم، هنوز کمی خواب آلود بودم، در اتاق را باز کرد و اومد تو دیدم با قیافه نگران داره منو نگاه میکنه، پرسید: خوبی؟
بهش گفتم که خوبم و بهش لبخند زدم ولی قیافه اش هنوز نگران بود. تعجب کردم، مگه من بهش لبخند نمیزدم پس چرا قیافه اش هیچ تغییری نمیکرد؟ آهان پتو را زیاد بالا کشیده بودم فقط چشمهامو میدید! ولی خوب یعنی از چشمهام هیچی نفهمید؟! نه نه بعد از چند ثانیه قیافه اش باز شد، گفت خوشحالم که خوبی......... آره همه پدرها از چشمهای بچه هاشون میفهمن چه خبره..........

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۱

جمله عصبانی دیدین؟! در کتاب جامعه شناسی نخبه کشی پر از جملات عصبانی بود.
اگه میپرسید حتما تمام ماجرا را میشنید، البته بهتره بگم اگه بیشترمیپرسید! بیشتر میپرسید یعنی چی؟
آدما برای جواب دادن به سوالات روشهای مختلفی دارن، مثلا من کسانی را میشناسم که با یه سوال هرچی تو دلشونه میریزن بیرون و بعد از یه سوال دو کلمه ای حدود نیم ساعت برات صحبت میکنن، بعضیها نه، باید هم ازشون بپرسی و هم با چشمهای پرسشگر تو چشماشون نگاه کنی اونوقت بعد از چند لحظه همه چیز را میگن . دسته بعدی کسانی هستند که تا چند بار ازشون نپرسی و کلی نگاهشون نکنی جوابتو نمیدن، در واقع دیرتر از بقیه احساس راحتی میکنن و میتونن حرفشونو بزنن .

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

این داستان را مریم برام نوشته بود:(مرسی دوست خوب)
بچه که بود ازش پرسیدند:مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟
نگاه معصوم و کودکانه اش رو به چهره ادم بزرگ روبه روش دوخت._خوب هر دو رو دوست دارم.
_دروغ نگو کدوم رو بیشتر دوست داری؟
روح دست نخورده اش معنی دروغ رو نمیفهمید.شاید اسم یک جور شکلات بود از اون گرونهاش که یاد گرفته بود هیچ وقت اسمش رو نبره چون هر بار اخمهای بابا میرفت تو هم.لجوجانه زل زد به ادم بزرگ
_گفتم هردو رو
_پس مامان رو بیشتر دوست داری هان؟مگه بابا بده؟
انگشت کوچولوش رو روی لبش گذاشت.یادش نمی امد همچین چیزی گفته باشه .عجب ادم بزرگ زبون نفهمیه
همیشه مامان و بابا رو یک نفر حساب کرده بود که تو همه چیز مثل هم بودند.اصلا مامان یعنی بابا.بابا هم یعنی مامان.حالا ازش میخواستند از هم تفکیکشون کنه و بگه بیشتر به کدوم یکی تعلق داره.اینقدر انگشتش رو روی لبش فشار داد که خون الود شد.پرسید:_این خون توست یا مامان که توی تن منه؟
ادم بزرگ رفت.ادم بزرگ ترسیده بود.
با خودش فکر کرد اونکه چیزی نگفت.فقط تصمیم
گرفته بود خون مال هر کی بود اون رو بیشتر دوست داشته باشه.
خیلی از اون موقع میگذره و کوچولویی که هنوز اسم شکلاتهای گرون رو بلد نیست وبلاگ دوستش رو میخونه و به خودش میگه:
کاش بجای اون سوال مضحک بی جواب ازم پرسیده بودند مامان بابا رو چه قدر دوست داری؟
یه سوا ل:
دوستی یه نوع خودخواهیه؟ یعنی یه نفر با من دوسته چون با هم کوه و سینما و ... میریم ، گاهی همدم تنهاییاش میشم و ......... و وقتی یه مدت من نتونم همراهیش کنم اون باید ناراحت و دلخور بشه ، حتی اگر این همراهی نکردن من به دلیل بیماری باشه؟ ( و حتی احوالپرسی هم نکنه؟!!!) جدا آدما برای چی باهم دوست میشن؟ نمیدونم برای همه اینطوریه یعنی کلا دوستی انسانها به خاطر خودخواهیشونه یافقط بعضیها اینطورین؟!!!
هفته پیش یکی از دوستام منو پای تلفن میخکوب کرد!

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

کدوم آدم احمقی همچین کاری میکنه؟
هیچ کس، من!
آره من هفته پیش یه عمل جراحی کوچیک داشتم (آپاندیس) و چون احساس کردم دوستام همه سرشون شو لوغه و هر کسی یه جورایی مشغوله به هیچکس چیزی نگفتم در واقع بهشون گفتم دارم میرم مسافرت! چون از دکتر و امپول و اینجور چیزا نمیترسم فکر نمیکردم زیاد سخت بگذره! وقتی دکتر گفت جنابعالی باید دوهفته تو خونه بمونی نزدیک بود داد بزنم ، اصلا به سکون عادت ندارم نمیتونم یه جا بمونم چه برسه به اینکه بخوابم! دوستام هم که فکر می کردن من رفتم مسافرت سراغی ازم نمیگرفتن خلاصه اینطوری شد که............. آخر این هفته خیلی سخت گذشت تقویمم داشت می ترکید ، کلی تمرین و امتحان و....و من که باید استراحت میکردم!
آخیش مثل اینکه کلمات دارن برمیگردن!!!!!
به هر حال من این هفته هم باید خونه باشم ولی دیگه با شرایط موجود کنار اومدم.... یه توانایی خیلی خوب و مفید انسان توانایی تطبیق با شرایطه که من چند روزی فراموشش کرده بودم!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

کلمات فرار میکنن و جملات متلاشی میشن............ من نمیتونم بنویسم!
در مناطق کوهستانی، رنگ آبی شفافیتی کامل دارد، وضوحی سفید رنگ . این رنگ آبی ، چطور بگویم، میشوید و می سوزاند.
ابله محله کریستین بوبن


یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱

may your world be filled with the excitement of discovery.
این جمله را اول کتاب کارلسون دیدم.
من خوبم، خوب خوب!!!!!!! دیگه هم قرار نیست مثل بچه های لوس بیام اینجا آه و ناله کنم!

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

می دونی تنهایی را کی بیشتر حس میکنیم؟ موقع شادی ؟ نه! شادیها را با اکثر دورو بریها میشه تقسیم کرد ولی غم و غصه ها هستن که به این راحتیها نمیشه تقسیمشون کرد، تازه با هر کسی هم تقسیم نمیشن اینطوریه که یهو سنگین میشیم و بعد هم تنهایی سرک میکشه میگه حالا که هیچ کس نیست بذار حداقل من اینجا باشم منم که هیچ وقت مخالفت نمیکنم میگم باشه همینجا بمون فعلا هم اینجاست، فکر کنم یک هفته ای مهمون من باشه ............
سلام!
من خداحافظی را پس می گیرم مثل اینکه می تونم بنویسم و این خودش خیلی خوبه. این هفته من در سه چیز خلاصه میشه: سرما خوردگی، تنهایی و.... به هر حال اون سومی هم از دوتای اولی بهتر نیست! تازه این هفته دانشگاه نمیرم و دلم برای اونجا هم کلی تنگ میشه! در حال حاضر دو نفر قراره همدم تنهایی من بشن اولیش یه کچولوه . ......شازده کوچولو و دومی هم یه ابله، هر ابلهی نه ابله محله.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

come what may!!!
من چند روزی نیستم فعلا خداحافظ!
کاش میشد از روی تقویم پرید، من دلم می خواد امشب از روی تقویم بپرم و هفته دیگه چهارشنبه فرود بیام! این هفته رو دوست ندارم ولی خوب مگه قراره همیشه اوضاع طوری باشه که من دوست دارم؟

این خط اینترنت لعنتی اعصابم را بهم ریخته! می خواستم اینجا کمی cat stevens بذارم، چی؟ wild world! ولی وقتی هر دودقیقه یکبار قطع میشه هیچی نمیتونم upload کنم! ( قابل توجه بهاره و زهرا!)

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱

کامپیوتر من از بیهوشی دراومد!
این روزها:
این روزها اگر کسی با من حرف بزنه من جمع میشم، اگر تو چشمام نگاه کنه سرم را میندازم پایین و اگر کسی بهم لبخند بزنه منم بهش لبخند می زنم، آدما اگه جواب لبخندشونو ندی ناراحت میشن من نمی خوام کسی را ناراحت کنم. این روزها اگر با کسی مخالف باشم باهاش بحث نمیکنم، اگه سعی کنید یه موضوع ساده را به من توضیح بدید از کارتون پشیمون میشید و........ امیدوارم این روزها زودتر تموم بشن.........
باز همون مشکل قدیمی، مشکل از این قراره که من نمیتونم گریه کنم! این مشکل یه مدت حل شده بود ، تقریبا از اردیبهشت تا اواخر شهریور، ولی دوباره برگشته. گریه ضعف نیست ، گاهی اوقات بر هر درد بی درمان دواست! اشکها اون تلخ ترین لحظه ای را که توی هر احساس هست میشورن و ماها گاهی اوقات به این شستشو احتیاج داریم. میدونید اگر این تلخیها شسته نشن چی میشه؟



اون موقعها که بچه بود ازش پرسیدند:
مامان و بابا را چقدر دوست داری؟
تا اون جایی که می تونست دستاش را باز کرد ، یه نگاهی به فاصله دستاش انداخت و گفت:
- انقدر!
- فقط همینقدر؟!
کمی فکر کرد و بعد گفت نه یه عالمه، خیلی!
- خیلی یعنی چقدر؟
- یعنی اندازه زمین
- اندازه زمین؟!
- نه نه اوم........ اندازه خورشید
- اندازه خورشید؟
- نه نه...اوم............. اندازه تمام دنیا!
- آهان، اندازه تمام دنیا، پس خوش بحال مامان و بابا!
اون موقع از جوابی که داده بود خیلی خوشحال بود، یه چیز بزرگ کشف کرده بود، دنیا! ولی جدی جدی دنیا چقدر بزرگ بود؟
خوب میشه گفت اون اولها دنیا اندازه آغوش مادر بود ، بعد هم دنیا اندازه خونشون بود بعدا هی اون بزرگ شد و بزرگی دنیا هم دائم تغییر میکرد، کم کم مدرسه هم به ابعاد دنیا اضافه شد بعد جغرافی خوند و دنیا هی بزرگ و بزرگتر شد یه موقعی هم دنیا از اینجا تا نپتون و پلوتون بود و بعد........ حالا دیگه نمیدونه دنیا از کجا تا کجاست، فقط موقعی که داشت بزرگ میشد یه چیزی کشف کرد، فهمید که دوست داشتن اندازه نداره تو هیچ ظرفی هم جا نمیشه حتی یه ظرف اندازه تمام دنیا حتی اون دنیایی که دیگه نمیدونه چقدر بزرگه و حالا ، حالا از هیچ بچه ای نمیپرسه مامان و با با را چقدر دوست داری چون این سوال به نظرش بی معنیه.............

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

کلی لبخند online و offline و غیره! مرسی :)
بسته پستی:
یه استاد عزیز یه موقعی بهم گفت که وقتی هر کاری از دستت بر میومد انجام دادی و منتظر نتیجه بودی بهتره همه چیز را بسپری به خدا، مثل یه بسته پستی، نه اینکه اصلا تلاش نکنی و منتظر بمونی ها نه، تلاش کن ولی نگرانیها را بذار کنار، حالا هم من یه بسته پستی دارم که سپردمش دست همون پستچی مهربون، فکر نکنم حالا حالاها به مقصد برسه ولی خوب مهم اینه که وقتی دستم رسید چه جوری ازش نگهداری کنم، میدونم که می رسه، هر بسته ای یه روزی به مقصد می رسه......


کامپیوتر من حالش خوب نیست! باید بره بیمارستان ، به زودی!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

فرض کنید مادر بزرگتون براتون فکس بفرسته، عصر تکنولوژی!!!

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

اولین بار بود که خوندن یه کتاب کوچیک انقدر طول میکشید، اونم چه کتابی، لافکادیو!!! حدود دو هفته پیش یکی از دوستان که فکر میکرد قیافه من خیلی خسته است این کتاب رو بهم داد. شل سیلور استاین رو خیلی دوست دارم ، فقط ظاهرا برای بچه ها می نویسه. از اون قسمتی که لافکادیو نمی تونه تصمیم بگیره که شیر یا آدم خیلی خوشم اومد.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

نمی دونم اسم اینو چی می ذارید ترس، بچگی یا ... از دعوا متنفرم، دو نفر که سر هم داد بزنن من یخ میزنم ، سردم میشه و ممکنه اشک تو چشمام جمع بشه...امروز تو دانشگاه دعوا شد طبق معمول بین بچه های بسیج و انجمن، سر هم داد میزدن و... واقعا احمقانه است، مسخره است ، ببینم اومدیم دانشگاه که چی کار کنیم؟ میشه بگین علم را برای چی میخوایم؟ جدا چی می خوایم؟ مدرک؟ وجهه اجتماعی؟ فهم و درک نمی خوایم نه؟ منطق چی ؟منطق نمی خوایم؟ خدای من آخه شما ها دانشجویین یعنی نمی تونید آروم و بدون داد وبیداد باهم بحث کنید؟ هان؟!! یعنی لازمه سر هم داد بزنید یا از اون بدتر کتک کاری کنید؟ یعنی ایران انقدر کوچیکه که جای هممون نیست؟؟ عصبانیم و پر از فریاد ، تا حالا اینجا داد نزده بودم ولی دیگه مجبورم اینهمه تو دفترم داد زدم کمی هم شما فریادهامو بشنوید. نمیدونم با این وضعیت و این کارها می خوایم به کجا برسیم ، بقیه دنیا مشغول ساختنن و ما هم داریم خراب میکنیم، به جون هم افتادیم، دائم مشغول تقسیم کردن هستیم، آره ماها تقسیم میشیم، به چی؟ به من و تو، ما و اونا، چپ و راست، بسیج و انجمن ، خودی و غیر خودی و.......اینجا بعضیها هستن که آدما رو آدم نمیبینن آدما رو به صورت ایدئولوژی متحرک میبینن.... میدونید یاد چی می افتم؟ کتاب کوری رو خوندید؟ آره یاد کوری می افتم ولی اینبار کورهایی که از منجلاب جهالت در نمیان ، اینبار کوری داستان ما کوری سیاهه، سیاه.........
اگر این استادها بذارن و من زودتر از 10 شب برسم خونه میتونم بیام اینجا و براتون پرت و پلا بنویسم!!!

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

از همون اول که شروع شد منتظر تموم شدنش بودم، اول ساعتها رو میشمردم بعد روزها رو بعد ماهها و حالا هم یکسال و نیمه که منتظرم تا تموم بشه! تا حالا دوبار صبرم تموم شده و دوباره نمیدونم از کجا صبر پیدا کردم و اینبار بازم دا ره تموم میشه برای سومین بار ولی اینبار هیچ ذخیره ای نیست هیچی! اینبار هیچ انرژی برام نمونده...... از همه بدتر اینکه از دست من کاری برنمیاد ، چندماه اول مشغول ریشه یابی بودم و وقتی ریشه هاشو شناختم و دیدم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم فقط دارم تماشا میکنم و........

دیروز مشغول خوندن یه قسمت از وب لاگ سولوژن بودم قسمت من کیستم؟ جالب بود بعضی از جمله ها برام خیلی آشنا بودن انگار خودم نوشته باشم و این اولین بار نیست که این اتفاق می افته از وقتی که وب لاگ خوانی رو شروع کردم روی خیلی از وب لاگها همچین حس آشنایی با کلمات و جمله ها داشتم و البته این موضوع اصلا ربطی به شناخت یا دیدن نویسنده جمله ها هم نداشته. در واقع خیلی از این جمله ها رو روی وب لاگ کسانی خوندم که تا به حال ندیدمشون ، مثل وب لاگ شهرزاد. ما آدما موجودات جالبی هستیم از خیلی نظر ها شبیه هم هستیم و در عین حال همه از هم دوریم!

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

این داستان را اون اولها اینجا گذاشتم ، دلم می خواد دوباره اینجا باشه!



هوس شنا کرده بودم رفتم کنار دریا
عجب عظمتی چه وسعتی چه خوب میشه کمی از این وسعت را احساس کنم!برم بزنم به آب!
-ا ا وایسا کجا میری؟ خطرناکه ها جای عمیق نری ها!!غرق میشی مامان مواظب باش!
-چشم!
-ببین اون طناب را میبینی که اونجا کشیدن تا اونجا بیشتر نری ها تازه اون طناب واسه آدمای حرفه ایه
تو که زیاد هم وارد نیستی مواظب باش!
-باشه!
خلاصه زدم به آب.... چه احساسی.. من داشتم شنا میکردم میپریدم بالا ..پایین... هنوز پام رو زمین بود.
تصمیم گرفتم تا جایی برم که نوک پام رو زمین باشه می خواستم احساس امنیت کنم!
یک کله ملق.....چه آسمونی چه آفتابی عجب روز قشنگی اوخ جون!!!!!!!!!
هنوز پام به زمین میرسید واسه خودم جست و خیز میکردم... شیطنت..شادی... می خواستم دریا را با تمام وجود درک کنم.
ا.. داره عمیق میشه ها!! کم کم پام به زمین نمی رسید ولی گفتم حالا که داره خوش می گذره کمی جلوتر برم که اشکال نداره تازه تا اون طناب هم کلی فاصله است....آخ...... پام زخم شده بود.کف پام خراش برداشته بود ولی هنوز می تونستم از بیکرانی دریا لذت ببرم پس ادامه دادم.
کمی جلوتر یک زخم دیگه برداشتم سرم را کردم زیر آب ببینم چرا پام دوباره زخم شده که کلی ماهی بامزه و رنگ و وارنگ دیدم.....ا ....اینا چقدر قشنگند......دیگه زخمام یادم رفته بود.ماهیها را که دیدم کلی شارز شدم.
بازم ادامه دادم... تا نزدیک طناب یکی دو تا زخم دیگه هم برداشتم ولی انقدر خوش گذشت و خوب بود که همشون را فراموش کردم.از زیر طناب که خواستم رد بشم و کمی برم اون طرف تر طناب گرفت به کمرم و کمرم زخم شد...خیلی می سوخت اول خواستم برگردم بعد گفتم بی خیال هنوز کلی چیز برای کشف کردن هست که به این زخمها می ارزه!
یه ملق دیگه....یه جهش ..... یه موج....یوهو..............!!!!با موجها بالا و پایین می رفتم بعد یه فکری به ذهنم رسید ... نفس بگیرم برم پایین ببینم چه خبره! یه نفس عمیق بعد رفتم زیر آب... زخمام می سوخت یه چیزی هم پام را خراش داد....بدجوری می سوخت ولی.....ا ..اینجا چقدر قشنگه!
دوباره برگشتم بالا رفتم جلوتر یه نفس عمیق....پایین و پایین تر... عمیق و عمیق تر.....آخ دستم!بازم یه زخم دیگه بازم کلی چیز جدید برای کشف کردن!!! .....ااا یک کوسه بودها!!!! برگردم....ولی نه دیگه ساحل را نمی دیدم دور شده بودم رفته بودم تو عمق آبی دریا. خیلی خوب بود ولی کمی ترسیده بودم ...داشت طوفان می شد چند ساعت شنا کرده بودم؟!!! ......آخ زخمام هنوز می سوزن..ولی چه ماهیهای قشنگی بودن ها!!! از ماهیها که بگذریم حالا من وسط این دریای طوفانی چی کار کنم؟ اوم....خوب برم جلوتر ببینم چه خبره!!!!
خلاصه اینطوری شد که من هنوز وسط دریام!!! تصمیم گرفتم تا آب هست شنا کنم تا ماهی قشنگ هست لذت ببرم و تا عمق هست عمیق بشم.
امروز کلاسها تشکیل نشد ، بچه ها اکثرا رفتن پلی تکنیک تا توی تجمع شرکت کنن. این جمله را روی دیوار دانشگاه دیدم:
اندیشیدن را خطر مکن!
این وضع را دوست ندارم هیچ از این وضعیت خوشم نمیاد ولی ظاهرا چاره ای نیست. احساس میکنم همه چیز داره ازمون گرفته میشه، جوانی، شور، نشاط و مهمتر از همه فرصت زندگی! چرا باید اینطوری باشه؟ چرا؟؟؟؟ نمیتونم تحمل کنم که حماقتهای دیگران در زندگی من اثر بذاره .........یه حس بدی دارم احساس میکنم که همه چیز جلو چشمم خراب میشه و فرو میریزه، به قول رکسانا انحطاط!
کی بود میگفت نوشتن تسکین بودن؟ من چند وقتیه که بیشتر از قبل به این مسکن احتیاج دارم.........

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

the future belongs to those who believe in the beauty of their dreams.
این توی off lineهام بود! مرسی دوست خوب.
این enetation دیگه داره شورشو در میاره!!
ترافیک اونم نیم ساعت تو دود و دم و بعد هم بفهمی کلاس تعطیله و تو خبر نداری.کارم از شوت بودن هم گذشته حتی تو تقویم هم یادداشت کرده بودم ها!به این میگن maximum overshoot! ا ببخشید باز مثل اینکه داره برقی میشه!

از یه چیزی خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم هنوز آدمایی هستن که منو میفهمن یا حداقل افکارم براشون غیر عادی نیست کلی امیدوار میشم.یه موقعی فکر میکردم خیلی غیر عادیم و هیچ کس منو نمیفهمه ولی حالا اوضاع بهتره.....

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱

اون موقعها که بچه بودم هروقت بابا می خواست بره مسافرت کلی دردسر داشت تا من راضی بشم و سر و صدا نکنم، اون موقعها دختر لوس بابا بودم ولی بعدها که بزگتر شدم دیگه سر و صدایی در کار نبود فقط از وقتی که میرفت همش منتظر بودم تا برگرده همیشه هم کلی دلم براش تنگ میشد، دبیرستان که بودم مدرسه ام را عوض کردم و از تمام دوستام جدا شدم، ترم اول خیلی دلتنگشون بودم ، تبدیل شده بودم به یه موجود اخمو و بد اخلاق ، تو مدرسه جدید زیاد راحت نبودم تازه آخر ترم هم که داشتم کم کم باهاشون جور میشدم یه اتفاقی افتاد که دوباره از من دورشون کرد ، متاسفانه شاگرد اول شدم! از اول دبستان این دومین باری بود که این اتفاق می افتاد و توی مدرسه ها هم که بچه ها معمولا جواب سلام شاگرد اول را نمی دهند چه برسه به اینکه تازه وارد هم باشه!خلاصه تو این جور موقعیتها هر دفعه یه جوری با دلتنگی کنار اومدم، حالا که دلم برای تو تنگ می شه چی؟ فعلا تبدیل شدم به یه موجود تناوبی ، یه جور سیگنال تناوبی با دوره تناوب تصادفی! خوب خوب بد بد بد بد خوب بد خوب خوب خوب بد خوب......! اصلا همچین سیگنالی وجود داره؟ نمیدونم به هرحال اگر هم نباشه میتونن از روی من مدلسازیش کنن اگر هم هست یکی تحلیلشو به من نشون بده ببینم امیدش چقدره!!! حالا میدونی با این موقعیت چی کارمی کنم؟ هیچی میام اینجا چند خط مینویسم و بعد هم مثل بچه های خوب میرم درس بخونم تا فردا سر امتحان دوباره با پریسا ترانزیستور روcommon zero (صفر مشترک) نبندیم!!!
ببخشید اینجا اصطلاحات برقی زیاد شد، وقتی صبح مخابرات داشته باشم ظهر حل تمرین مخابرات و سه شنبه هم میان ترم مخابرات نوشته هام اینطوری از آب در میان(نه اینکه قبلا قابل خوندن بودن!) :)

راستی کمی هم حافظ
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و زسر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
این همه راه..............!

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

می خواستم یه چیزی بنویسم ولی..... هیچی اصلا اینو ننویسم بهتره!
یه روز خوب.......!!! فقط یه چیزی واقعا فاجعه است که یه استاد با حاضر غایب دانشجوها رو وادار کنه که بیان سر کلاس.

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱

سلام!
چند وقته بهتون سلام نکردم، پس بازم سلام! چند روزی پر از فریاد بودم به همین خاطر اینجا سر نزدم، نمی خواستم سرتون داد بزنم. در واقع روزها مشغول تماشای یه شمع بودم و شبها کابوس شمع میدیدم ، اوضاع خوبی نبود ، مثل این بود که شمع را دو دستی بگیری تا شاید نسوزه بدون اینکه فکر کنی که تحمل اشکهای شمعه را داری یا نه............ به هر حال صبر کردم تا طوفان تموم بشه بعد اینجا سر بزنم.


تا حالا شده فکر کنید که یه نفر را خوب میشناسید ولی بعد از یه اتفاق ساده متوجه بشید که اصلا نمیشناختیدش؟! آره من کسی را که تظاهر میکرد هست دیده بودم نه اون کسی را که واقعا بود ، تقصیر من نبود هرکی جای من بود اونطوری میدیدش ، از بچگی اونطوری شناخته بودمش ولی........دیگه برام به یه غریبه تبدیل شده، یه غریبه که ............. گاهی موفقیت میتونه امتحان بزرگی باشه، بزرگتر از اونی که هرکسی از پسش بر بیاد! الان اون بالا بالاهاست به یه بادکنک پر باد تبدیل شده ولی هر بادکنکی یه روز برمیگرده رو زمین ، هیچ دلم نمی خواد روزی را که برمیگرده رو زمین ببینم............

چندوقت پیش به سپیده گفتم که زیاد فکر کردن میتونه خطرناک باشه، این هفته جدی جدی داشتم تو استخر فکر و خیالات غرق میشدم!
راستی اخبار را گوش کردین؟! تزریق سرم حیوانی به انسانها ، حکم تبعید و زندان وشلاق و اعدام هم برای.... من نفهمیدم اول تبعید میشه بعد میره زندان بعد اعدام میشه یا اول اعدام بعد تبعید و بعد زندان یا اول زندان بعد....یا هر ترتیب دیگه ای که بشه با این احکام نوشت؟!!!

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱

اطمینان یعنی..........آرامش! آ ر ا م ش!!! چی میشه گفت؟
You found your way into my head
امروز برای چند دقیقه دختر بد اخلاقی شدم ، در چه حد؟
در حد فراموش کردن آداب معاشرت! یه جورایی دچار وجدان درد شدم ولی فکر کنم فهمیدی چرا، نه؟......
لابد فکر میکنی آرامش و وجدان درد چه جوری با هم جور در میان؟! همینطوری دیگه!!!

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

دیشب تا صبح سلولهای عصبیم ( همون نورن؟) به همدیگه لگد می زدن در نتیجه من تقریبا نخوابیدم! صبح دیدم چاره اش فقط ورزشه ، یک ساعت شنا کردم بعدش کلاسmatlab وبعد هم پیاده روی از میدون فردوسی تا میدون ولیعصر، فکر کنم با این همه فعالیت دیگه امشب بتونم بخوابم!
امروز میشه گفت خوش شانس هم بودم از آب که اومدم بیرون نتونستم راه برم پام گرفته بود، شانس آوردم تو آب نگرفت!

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

وقتی با دوستات حرف میزنی گاهی اوقات چیزای جالبی کشف میکنی مثل تناقض توی افکار و حرفهای خودت، داشتم به یه دوست میگفتم که اگه بقیه ببینن چی فکر میکنن که یهو دیدم ا مگه من همونی نبودم که میگفتم حرف دیگران برام مهم نیست، پس چی شد؟!!! بعد که کمی فکر کردم همه چی حل شد، دیگه برام مهم نیست!

بارون امروز عالی بود ، هوای خنک... بادددددددددددد ...بوی خاک خیس....آسمون ابری.... یه ذهن شلوغ که کمی آرامش پیدا کرد.

No one gets out of here alive
only the strong survive!
یه موقعی می خواستم اینجا موسیقی داشته باشه ولی الان دیگه نه، ساکت باشه بهتره ، دلم می خواد اینجا صدای کلمات رو بشنوید .
از وقتی دمیان رو خوندم هرمان هسه هم رفت تو لیست نویسنده هایی که دوست دارم چند تا دیگه از کتاباش رو هم امتحان کنم کسی پیشنهادی نداره؟





سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱

امروز بعد از مدتها تو تهران یه خانوم رو با روبنده تو خیابون دیدم! خیلی وقت بود از این صحنه ها ندیده بودم در واقع بیشتر تو بندر عباس اونم n سال پیش از این چیزا دیده بودم، دلم براش سوخت خیلی بده که آدم دنیا رو از پشت یه تور سیاه ببینه! راستی به نظر شما دنیا از اون پشت چه شکلیه؟ میشه روشن و زیبا دیدش یا فقط سیاهه؟!
یه حس جدید و کمی عجیب در واقع غیر منطقی ، اصلا کی گفته که همه چی باید منطقی باشه یا همه جور حسی با عقل جور در بیاد؟ بهاره راست میگفت این حس جدید مثل یه آینه است یه آینه قدی بزرگ، فقط میدونید اگه یه مدت چهارزانو جلو آینه بشینید و توش زل بزنید چی میشه؟ !

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱

امروز که باهاش صحبت می کردم متوجه شدم افکارش تو این چند وقته چقدر خشن شدن، وقتی حرف می زد سردم شد، نوک انگشتام یخ زده بودن...... چی میشه که یه نفر اینطوری میشه ( اونم یه زن)، چه بلایی سرش اومده که انقدر.......؟؟؟ من هنوز سردمه.
راستی سمن جون تولدت کلی مبارک!

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱


far but still seems to be real!
دلم گرفته!!!!!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱

خیلی چیزا هست که می خوام اینجا بنویسم ولی وقت نمیشه سرم خیلی شلوغ شده، زندگی رفته رو دور تند!!!
دیروز سر کلاس زبان یه اتفاق بامزه افتاد ، سر جلسهspeaking دوتا عکس به هرکدوممون دادن تا دو دقیقه راجع بهش صحبت کنیم باید عکسها رو مقایسه می کردیم و کمی هم از خودمون داستان می ساختیم! دوست من یه نگاهی به عکسش انداخت و گفت که هیچی به ذهنش نمیرسه ، یکی از اونا عکس یه بچه کوچولو بود که داشت تو گوش یه آقایی یه چیزی میگفت و اون یکی هم عکس یه خانومی بود که تو باجه تلفن داشت صحبت می کرد و دو نفر هم بیرون باجه ایستاده بودن..... من یه ناهی به عکسها انداختم و به دوستم گفتم کاری نداره که برو بگو یکیشون ارتباط مستقیمه و اون یکی غیر مستقیم ، اون تلفنه به سیم و کابل و شبکه احتیاج داره، تکنولوژی و از این حرفا ولی اون یکی راحت و مستقیمه و خلاصه کلی از این چیزا سر هم کردیم و دوستم هم رفت و همه را گفت بعد استاد کمی چپ چپنگاش کرد و گفت خوب البته این چیزایی که گفتی درسته ایده کلی این عکسها ارتباطات است ولی بیشتر منظورش این بوده که تو ارتباط مستقیم آدما واسه هم وقت میذارن و وقت بقیه رو تلف نمی کنن ولی اون خانومه که تو باجه تلفن ایستاده همه رو معطل کرده و اون دو تا دارن خانومه رو چپ چپ نگاه می کنن!!!!
بعدش دوتایی کلی خندیدیم ، فهمیدم این پنجره ای که رو به دنیا باز کردم دور و برش پر از سیم و کابل شده باید یه فکری براش بکنم و یه نتیجه دیگه اینکه من همون مخابراتی بشم بهتره!!!!!




برای این یه دیواری که باقی مونده یه پنجره ساختم ، اون چیزایی که پشت دیوارن به هوای تازه احتیاج داشتن منم گذاشتم هوا بخورن، هوای تازه و خنک!!!!!

چندروز پیش با یکی از بچه های هم ورودی نشستیم تا تمرینهامونو حل کنیم از اون دخترهایی که زیاد نمیبینیشون و خیلی حضور ندارن ،هم فکری جالبی بود ، جالب و مفید! بعدش کمی با هم صحبت کردیم از این ناراحت بود که چرا آدما از هم دورن و میگفت که با هم ورودیهاش زیاد آشنا نیست از حرفاش فهمیدم که فکر میکنه دیگران نمیتونن درکش کنن و به خاطر همین هم با بقیه فاصله گرفته در واقع تا جایی که متوجه شدم تو شرایطی بود که من پارسال این موقعها داشتم ، من تجربه خودمو براش نگفتم فقط نتایجش رو بهش گفتم ، گفتم که اینطوری از روی ضاهر آدما درباره اونا قضاوت نکنه و از دور نگه که اینا منونمیفهمن ، اگه به اطرافیانمون فرصت بدیم اکثرشون ما رو میفهمن مخصوصا اگه هم سنهای خودمون باشن ، ممکنه ظاهرشون با ما فرق داشته باشه ولی اینطوریا هم نیست که خیلی با ما فاصله داشته باشن. جالب بود میگفت که تاحالا بیشتر اون حرف زده وبقیه فقط گوش کردن ، حالا میخواد یه مدت گوش کنه و بقیه حرف بزنن ولی اکثر آدمایی که دور و برش هستن فقط گوش میکنن و هیچی نمیگن، دقیقا برعکس من بود!!! منتا پارسال فقط گوش کرده بودم اگر هم حرف زده بودم کوتاه و مختصر، بعدش به مدت من حرف زدم و بقیه گوش کردن حالا هم به تعادل رسیدم ولی این دوستم هنوز نرسیده بود، امیدوارم زودتر بتونه همه چیز رو به تعادل برسونه. ترس از فهمیده نشدن دیوار بلندیه خراب کردنش هم خیلی آسون نیست ولی وقتی خرابش کردی هم دنیا رو بهتر میبینی هم خودتو وهم بقیه آدما رو.
هر آدمی یه دنیای جدیده، من کمی از یه دنیای جدید رو کشف کردم اونم به بهانه حل تمرین!!!!



دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱

چند وقته یه گوله انرژیم ، خوشحال و در حال پرواز! :)
بعضعها پشت سر و صداهاشون پنهان میشن بعضیها هم پشت سکوتشون ... تو کجا رفتی هان؟ کجایی از کدوم دیوارها دورت ساختی؟ بیا بیرون دلم برات تنگ می شه ها!

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱

برای یار دبیرستانی:
خسته ای نه؟ می دونم که از این فرهنگ غلط و از این همه رسم و رسوم پر از خرافات و اشتباه خسته شدی، منم از دیدن این چیزا خسته شدم منم مثل تو تعجب میکنم وقتی میبینم حتی آدمای تحصیلکرده این مملکت تو همه اشتباه غرق شدن، تعجب می کنم وقتی میبینم حتی مادر پدرهای خودمون هم تو این فرهنگ غرق شدن. میدونی نگرانم ، نگران تو، خودم ، جامعه حلال قویه خیلی قوی ولی آیا ما انقدر قوی هستیم که توش حل نشیم؟ تو رو نمیدونم ولی من اصلا از خودم مطمئن نیستم ، آخه بزرگترهای ما هم قوی بودن اونها هم هم سن ما که بودن تغییر می خواستن اونا هم.......... الان تعداد خیلی کمیشون هستن که هنوز حل نشدن بقیه اما............ نمی دونم اصلا نمیدونم ماها می تونیم یا نه فقط امیدوارم یادمون نره که یه موقعی نگران حل شدن بودیم!
درد بزرگیه وقتی میبینی با یه کلمه سه حرفی خیلی از پایه های این آدم بزرگها را می لرزونی، آره با یه چرا بدجوری تکونشون می دی چون هیچ جوابی براش ندارن، تازه گاهی اوقات اگه دیدی که با چرا بعضی از پایه ها میلرزند باید خوشحال هم بشی چون بعضیهاشون انقدر به بی دلیلی عادت کردن که دیگه با هیچی نمیشه تکونشون داد، با هیچی…………. دیگه نمی دونم چی کار میشه کرد چند وقته که هیچی نمیدونم تبدیل شدم به یه علامت سوال بزرگ از هیچ نقطه ای هم خبری نیست فقط گاهی چند تا علامت تعجب این دور و برها میبینم، فقط بیا یه کاری کنیم، بیا طوری زندگی کنیم ، طوری ستونها را بسازیم که فردا با یه چرا همه چی نلرزه و بدتر از اون فرو نریزه………………

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

تا پارسال کلی دیوار دور و برم داشتم فقط به یه نفر اجازه داده بودم از بیشتر اون دیوارها رد بشه فقط یار دبیرستانی....... پارسال همین موقعها بود که تصمیم گرفتم دیوارها رو خراب کنم، بیشترشون رو خراب کردم ( همشونو نه!) یکی از دیوارها سر جاش مونده یه چندوقتیه که خیلی میبینمش، خودم نمی خوام که بره کنار، نه سر جاش باشه بهتره! فعلا هم داره یه اتفاقاتی می افته که به محدوده همون دیوار کذایی مربوط میشه در نتیجه اینجا چیزی ازش نمی نویسم فقط ممکنه گاهی رد پاشو ببینید. کمی مشکوک شدم نه؟!!!!!!




پس من درست فهمیده بودم، توهم.............؟؟؟!!!





عشق به قدرت معنوی و دانش حسی است که در هر جامعه متعلق به روح انسانهاست و انسان پیش از هر چیز دیگر با همین خاصیت مشخص می شود و یکی از ارزشمندترین چیزهایی است که باید هرچه بیشتر پرورش و گسترش پیدا کند.
از کتاب میراث انیشتین، وحدت فضا و زمان
تابستون که وقت داشتم حوصله کتاب ضخیم نداشتم و کتاب ارباب حلقه ها رو نخوندم الان هم که حوصله همه جور کتابی رو دارم وقت ندارم که این کتاب رو بخونم !!!!

گاهی اوقات خیلی سرت شلوغ می شه ، هی میدوی اینور اونور، هی عجله داری ، کمی که گذشت یه کم سرعتت رو کم میکنی ، یه نفس عمیق میکشی بعد یهو یاد اونایی می افتی که خیلی دوستشون داری ولی تو این چند وقته فقط از کنارشون گذشتی ..... دلم برای چند نفر خیلی تنگ شده!!!!


بالاخره موفق شدم، این پایین رو ببینید!!!!! یوهوووووووووووووو......

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱

از دیشب تا حالا دچار یه حس عجیبی شدم... چه حسی؟! نمی دونم با کلمات چه جوری میشه بیانش کرد...آها همون حسی که وقتی خبر نامزدی نزدیکترین دوستتون را می شنوید بهتون دست میده! پارسال یه بار بهم گفت روزیکه خبر عروسی خودشو بشنوه از تعجب شاخ در میاره ، اون که هنوز شاخ در نیاورده ولی من کم کم رو سرم داره یه چیزایی سبز می شه فکر کنم شاخ باشه!!!!!!!! بهر حال خانوم خانوما نامزدیتون مبارک، امیدوارم هر دو همیشه شاد شاد شاد باشید.:)
اما من هنوز باورم نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

اگه به کارهای نرم افزاری علاقه دارید روی سایتMIT در قسمت opencourseware- electrical engineering یه کلاس مجانی هست که می تونید از امکاناتش استفاده کنید.
راستی می دونید دو هفته دندون درد یعنی چی؟!
امروز با یه فوق لیسانس الکترونیک صحبت می کردم ، خودش یه موقعی شاگرد اول دانشگاه شیراز بوده می گفت تقریبا سر هیچ کلاسی نمی رفته چون اون چیزی که استادها تو کلاس درس میدادن هیچ ربطی به علم نداشته و پرت وپلا بوده! ازم پرسید چه گرایشی می خوای بری منم گفتم مخابرات ، حدودا نیم ساعت یا بیشتر با من بحث کرد تا منو قانع کنه برم الکترونیک یا کنترل ، گفت برای فارغ التحصیلای مخابرات هیچ جا کار نیست اصلا ابزار کارشون تو ایران نیست تا بتونن کار کنن ، گفت شماها دیدتون راجع به گرایشهای مختلف دیدیه که تودانشگاه به دست آوردین بدون اینکه بدونین دقیقا اون بیرون تو این جامعه چه خبره.خلاصه خیلی راحت گفت که با به عنوان مهندس مخابرات فردا هیچ کاری تو این جامعه پیدا نمی کنی ( یا کار خیلی کمه) یا اگرم کاری باشه تو شرکت مخابرات یا صدا و سیماست، گفت خودش یه موقعی تو مرکز تحقیقات مخابرات کار می کرده و اینکه اون جا هم اصلا جای خوبی نیست! صحبتاش منو یاد یه موضوعی انداخت ، دوم دبیرستان که بودم دلم می خواست ریاضی محض بخونم سوم که بودم تصمیم داشتم فیزیک بخونم سال آخر هم که دیدم با ریاضی یا فیزیک تو ایران نمی تونم کاری بکنم اومدم سراغ برق، یعنی در واقع اون موقع هم به خاطر در نظر گرفتن شرایط جامعه و اینکه دلم می خواستم کار عملی انجام بدم اومدم سراغ رشته ای که به اون علایق قبلی بیشتر مربوط باشه ، حالا هم به خاطر همون دلایل قبلی از یه علاقه دیگه بگذرم؟! هنوز نمی دونم ، باید بیشتر تحقیق کنم ولی هیچ دلم نمی خواد این کار را انجام بدم! از وقتی اومدیم خونه رفتم تو فکر اگه واقعا انقدر فرصتهای شغلی مخابرات کم باشن....؟!!! فکر کنم باید با چند تا مهندس مخابرات شاغل صحبت کنم. شماها سراغ ندارین؟
(این جریان مال شنبه بود!)

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱

تبلیغ!
یکی از دوستای خوب وب لاگ زده، نوشته هاشو دوست دارم ، حتما بهش سر بزنید! ( آدم باید دوستاشو تحویل بگیره دیگه!) اینم لینکش
یه میل باکس پر، چند تا off line ، احوالپرسیهای دوستانه، چند تا هم e card ... همه اینا یعنی درسته که تنها هستی اما تنهای تنها نیستی.
امروز خیلی خوب بودم ، روز جهانی کودک بود دیگه!!!!

جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۱

یه مطلبی اون پایین نوشته بودم راجع به بعضی شغلها و روح وجسم واین حرفا، اونو زیاد جدی نگیرید، از اساس مشکل داره!!!!
یه سوالی را می خواستم جواب بدم فکر کنم سوال این بود:
What separates a human soul and a human body?
هیچ چیز، در واقع مرزی وجود نداره که بتونیم بگیم انسان تا اینجا جسمه و از اینجا به بعد روح، مثل دو چیز چیز که در هم حل شده باشند.
این مطلب را هم مریم برام گذاشته بود دوست داشتم شماها هم بخونید:
خداوند عشق محض بود وفرشتگان تسلیم و سر به استان.و خدا ندا داد:کجاست نیازی که مرا فریاد کند و عاشقی که معشوق ما باشد.انگاه تو را خلق نمود که نه جسم محض باشی چون نبات و نه روح ناب چون ملک.تو ان دردانه ای که روحت عاشق است و جسمت ابزار نیازکه چون برای یکی شدن امدی دست خواهی که در اغوش بگیری .پا خواهی که از پیش روان گردی و چشم که در هر نظر بینیش و لب که ثناگوی رویش باشی و گوش که نجوای پر مهرش شنوی و انگاه یگانه ترینت را بیابی و طریق عشق بیاموزی و بیاموزانی و از عشق بار گیری و پر ثمر گردی و افتاده و صبور و گاه رفتن طعم فراق بچشانی و هجر دلدار به یاد اری و بسوی ان یار بشتابی.

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

امروز آدرس اینجا را به یه دوست دبیرستانی دیگه هم دادم اینم برای دوستای دبیرستانی که آدرس اینجا را دارند:
شاید از خوندن مطالب اینجا تعجب کنید ،طبیعیه چون من اون دختر دبیرستانی را که شما میشناختید( به قول خودتون شاد و پر انرژی و پر اعتماد به نفس!) خیلی وقته که گم کردم ،وقتی متوجه شدم خیلی دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم ، هنوز گاهی سایه اش را این دور و برها میبینم ولی خودشو نه، فکر نکنم دیگه برگرده...... به هر حال خوش اومدید :)

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱

THE SECRETARY-GENERAL
---
MESSAGE ON THE OCCASION OF WORLD SPACE WEEK
4-10 October 2001



The theme for this year's observance of World Space Week, "Inspiration from Space," celebrates the many ways in which space has improved our lives by sparking creativity in the arts and sciences.

Space is a part of the world's cultural heritage. It has inspired generations of artists, poets, scientists and musicians. Throughout history, societies have admired and searched for meaning in the same night sky.

Indeed, space exploration can help bring cultures together. Manned space missions today are rarely top-secret national projects. Much more common are international crews, with members from a variety of backgrounds. Crews live together in cramped and challenging conditions for months, sharing experiences, customs and, above all, the enthusiasm for space that brought them together in the first place. Their missions capture the imaginations not only of their native lands, but of people around the world.

Space is also helping us to address some of today's most urgent problems. Space technology has produced tools that are transforming weather forecasting, environmental protection, humanitarian assistance, education, medicine, agriculture and a wide range of other activities. And of course, a fascination with space leads many young people to pursue careers in science and technology, helping developing countries in particular to build up their human resources, improve their technological base and enhance their prospects for development.

World Space Week is an occasion to be inspired anew by the wonders of outer space -- and to rededicate ourselves to sharing those inspirations and discoveries with all humanity.
national space society
بعد از یه عمر رفتم دندان پزشک ، اونم چه دکتری تمام وقت حواسش به فوتبال بود حتی وقتی ایران گل اول رو زد پاشد رفت تو سالن تا گل را ببیند! بعضی از این دکترها هم شاهکارند!!!!!
امروز یکی از بچه ها ناراحت بود تو خلا گیر کرده بود و نمی خواست خلا را با چیزی جز اکسیژن پر کنه، اونم مثل من معتقده که خلا از دی اکسید کربن بهتره.........
کمی هم از استادها:
استاد میدان امواج موجود جالبیه سر کلاس داشت موج درس می داد گفت موج یعنی حرکت، تکاپو یعنی جوانی! فکر کنم واسه همینه که تخصص موج گرفته، روحیه اش واقعا جوونه! جلسه اول هم که سعی کرد این بیت را بگه البته آخرش مصراع اول و دوم را جابجا خوند:
ما زنده به آنیم که آرام نمانیم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
یکی از استادها هم که با کمال اعتماد به نفس میگفت که حافظ و سعدی رو تو خواب دیده و حافظ بهش گفته مرحبا بر تو ای فلانی، حقا که ما باید پا شیم و تو بیای اینجا جای ما!!! حالا خوبه اینجا دانشکده برقه اگه دانشکده ادبیات بود این استاد گرامی چی می گفت؟!!! خدا بعضی از این استادها رو شفا بده!!

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

دندون درد، یه روز پر از کلاس همراه با دندون درد!

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۱

امروز بعد از صحبت با یکی از دوستان به یه نتیجه ای رسیدم، بعضی از شغلها هم روح لازم دارن هم جسم مثل پرستاری ولی رشته های فنی بیشتر به جسم احتیاج دارن حداقل من فکر میکنم مثلا مهندسی مکانیک یا برق تقریبا فقط به جسم احتیاج دارند، البته من هنوز مطمئن نیستم، شما چی فکر میکنید؟!

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

خسته ام وعصبی....ع ص ب ی..............!
-الان چه حسی داری؟
-حس یه آدم بی سواد بی فایده.
-خوبه روز به روز داری پیشرفت می کنی!

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

یه مدت مساله این بود: کنترل یا مخابرات، فعلا مساله حل شد ، مخابرات! ( البته هنوز یک ترم وقت دارم)
الان هم یه مساله دیگه هست: آلمانی یا فرانسه؟! برای این یکی تا زمستون یا شاید هم بهار سال دیگه وقت دارم.


یه کلیشه کاملا تکراری:
- شب بود، هوا تاریک بود، تاریک تاریک، سه نفری داشتند کنار اتوبان راه می رفتند ، تو راه خونه بودند. روزهای آخر تابستون بود چند روز دیگه سال تحصیلی شروع میشد، چه سالی هم ، پیش دانشگاهی و کنکور و...! ذهنش پر از فکر کنکور بود و کیفش هم پر از کتابهای تست، تو این فکر بود که چه جوری باید درس بخونه ، داشت فکر میکرد یعنی سال دیگه این موقع چه خبره؟ به خودش قول داده بود طوری درس بخونه که حتما قبول بشه، آره حتما می تونست..... مثل اکثر آدمای 18 ساله فکر میکرد که اگر کنکور قبول بشه دیگه همه چی حله، چه خوب بود اگه قبول می شد............. تو این فکرها بود که صدای یه ترمز شدید و .......
دوستاش دیدن که یه ماشین بهش زد و بعدش هم به سرعت دور شد، کنار اتوبان مونده بودن خیلی سعی کردن جلو یه ماشین را بگیرن و برسوننش بیمارستان ولی هیچ کس نمی ایستاد براشون مسوولیت داشت، ممکن بود براشون دردسر درست کنه.... آخرش یه نفر جلوشون ایستاد و رسوندشون بیمارستان ولی خیلی دیر فقط یه ربع تو بیمارستان زنده بود و بعد..... از همه نگرانیها راحت شده بود ، دیگه لازم نبود نگران کنکور باشه دیگه هیچی مهم نبود یه راننده با وجدان از تمام نگرانیها راحتش کرده بود............!
الان اگه از دوستاش بپرسند هیچ کدوم نمی تونن بگن که شب تاریک تر بود یا قلب اون راننده، شب یا قلب بعضی از مردم این شهر.......؟!
امروز هفتاد و هفتی شدیم!!!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

روز پدر را به تمام پدرهای مهربون دنیا تبریک میگم.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱

یه حس خوب، خیلی خوبه وقتی می فهمی که تونستی دو تا لبخند به وجود بیاری. دیروز بعد از نهار دوستم اصرار کرد که بریم پیششون ما هم رفتیم همین! یکبار دیگه هم مادرش گفته بود که وقتی من و دوستام میریم اونجا احساس جوونی می کنه و شاد می شه ( ما با سر و صداهامون خونشونو بهم میریختیم!) ولی هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر کسی را خوشحال کرده باشم، حداقل یه کار مفید انجام دادم.....وقتی زنگ زد حال خودمم بهتر شد ، داشتن به صدای بچه گیهای من گوش می دادن، یکی از اون نوارهای قدیمی یهو صداشو تو نوار شنیدم همون صدای مهربون، کلی آدم دورو برم نشسته بودن هیچ کدومشون هم هنوز خبر ندارن ... مجبور شدم با یه لبخند گنده یه دیوار بسازم از اون دیوارهایی که اونورش سرک نکشن ولی خودم ....... اینطوری بودم که بهم زنگ زد، یه دوست خوب ، از اون دوستایی که وقتی میبینیشون می تونی کمی کوله بار خستگیهاتو بذاری زمین و پیششون آرامش داشته باشی... از هفته دیگه که بره یه شهر دیگه ( برای درس خوندن) خیلی دلم براش تنگ میشه، خیلی......
اگه این دوستیها هم نبودن و همین چند تا لبخند هم نبود نمیدونم چی میشد..........

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

یه روز خوب داشتم...... درکه ، هوای کوهستان، باد خنک، یه نهار دوستانه و کلی شوخی و خنده و یه خبر عجیب و غریب، خبر عروسی یکی از همکلاسیهای دبیرستان!!!! هنوز باورم نمیشه، مثل یه شوخیه اصلا نمی تونم باور کنم!

هوای کوهستان آدم رو زنده می کنه، شاد و سرحال می شی، آماده برای شروع....

اولهای راه یه آقای پیر جلومون بود وقتی داشتیم از جلوش رد می شدیم بهمون گفت امیدوارم همیشه انقدر شاد باشید و بخندید! تمام مدت داشته به حرفای ما گوش میداده البته احتمالا صدای ما هم بلند بوده!!!

چند روز پیش طبقه دهم ساختمانی بودم که نزدیک پارک لاله است از اون بالا پارک معلوم بود، یه رگه زرد بین درختهایی که هنوز سبز بودند، رد پای پاییز! دو تا از دوستام دارن میرن شهرستان، جاهایی که درس می خونن ، دلم براشون تنگ می شه...... چند سال پیش پاییز هنوز بوی مدرسه می داد و دیدن دوستای خوب و صمیمی مدرسه ولی الان بوی پاییز عوض شده، من تهران می مونم و اونا می رن، دوری.......

یه روز خیلی خوب.........

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱

یار دبیرستانی اینجا سر میزنه، خوشحالم! :)
یار دبیرستانی از اینجا رد میشی یه رد پایی هم بذار، خوشحال میشم!
اسم امروز رو چی بذارم؟ یه روز...............! از روزای انتخاب واحد متنفرم! این چه وضعشه؟ واقعا مسخره است!


به یه نتیجه جالب رسیدم، اون توریستی که به من گفت ایرانیها ملت مودبی هستن چون فارسی بلد نبوده به این نتیجه رسیده، ملت بی ادبی هستیم، به همین سادگی! روز دوشنبه بی ادبی دو نفر ،اول یه غریبه و بعد هم یه آشنا تمام روزم رو خراب کرد، بعد که یه خورده دقت کردم دیدم متاسفانه آدم بی نزاکت تو خیابونا زیاده، خیلی زیاد!

بعضی از آدما لبخند که میبینن فکر می کنن همه چیز روبراهه، تقصیر خودشون هم نیست عادت کردن تا لب دیوارها برن ولی هیچ وقت اونور دیوار سرک نکشیدن......

امروز یه نفر یه نوار خوب بهم داد، آوای قریه، ترانه های محلی ایرانی، خیلی زیباست، اگر به موسیقی ایرانی علاقه دارید حتما امتحانش کنید واقعا زیباست.....


شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

سلام!
اول می خوام از اون دوستای خوبی که امروز باعث نگرانیشون شدم معذرت خواهی کنم، امروز تو دانشگاه یه ضد حال کامل بودم فقط امیدوارم انرژی دوستام رو نگرفته باشم. یه مسئله ای بود که از فکر کردن بهش فرار می کردم برای فرار راههای مختلفی داشتم کتاب، موسیقی و...... در واقع از فکر کردن به اون مسئله فرار می کردم چون می ترسیدم به بن بست برسم، گاهی اوقات ترس از بن بست فکری خودش بزرگترین بن بسته، از دوستام که جدا شدم تصمیم گرفتم جلوش وایسم، باید باهاش روبرو می شدم برای دو ساعت قیافه ام از اونی که تو دانشگاه دیده بودن خیلی بد تر بود ولی بالاخره درست شد، به بن بست نرسیدم ، حلش کردم! یه دوست خوب بهم گفت برم سراغ کتابای هری پاتر اون دوست خوب منو خیلی خوب می شناسه و می دونه چی دوست دارم ، آره اون کتا با راه فرار خوبی بودن ولی راه حل نبودن، من به راه حل احتیاج داشتم . بهشون گفتم که تخلیه انرژی هستم ، آره انقدر فرار کرده بودم که هیچ انرژی برام باقی نمونده بود الان هم هنوز انرژیم برنگشته ولی تا فردا حتما بر میگرده!
دوستای خوب حرفاتون تسکین خوبی بود ، مرسی ! دیگه هیچ وقت منو به اون دلیل ناراحت نمی بینید.
a friend in need is a friend indeed




از نظر تالکین ( نویسنده کتاب ارباب حلقه ها) نیاز جهان معاصر به ادبیات تخیلی دقیقا در ارتباط با فضای سنگین و طاقت فرسای وضعیت دنیای واقعی است زیرا دنیای ما انباشته از جنگ، فقر، مسکنت و بیماری است و چون ما ترجیح میدهیم در جهانی سالم تر و آسوده تر زندگی کنیم به ادبیات تخیلی روی می آوریم.
تالکین این حالت انسان معاصر را با حالت یک زندانی مقایسه می کند. زندانی در زندان، در فضایی بسیار دلتنگ کننده محدود و محصور است او می کوشد برای رهایی از این دلتنگی و یاس، از زندان بگریزد ، چنین فراری چون گریختن انسان معاصر به دنیای ادبیات تخیلی است. در ادبیات تخیلی دنیای پریان، اژدها ، جادوگران، جنگلهای سحر شده اغلب خوبتر ، بی ضرر تر و بی شررتر از از دنیایی است که در آن زندگی میکنیم با بمبها و سلاحهای ماشینی آن. برعکس دنیای واقعی، دنیای فانتزی جایی است که در آن خیر و شر کاملا از هم تمایز یافته اند.
فانتزی موفق به خواننده خود این امکان را می دهد که داوطلبانه، موقتا ،بی اعتقادی و ناباوری خود را نسبت به آنچه می خواند کنار گذارد و از این رهگذر دنیای تخیلی را به عنوان امری واقعی بپذیرد......

نوشته بالا از مقاله معمار سرزمین میانه ترجمه و تالیف شهناز صاعلی است که توی همشهری جمعه چاپ شده بود.
از اون جایی که از خواننده های پر و پا قرص این نوع ادبیات هستم یه دلیل دیگه هم برای علاقه به ادبیات تخیلی سراغ دارم اونم لذت بردن از خلاقیت این کتاباست، فکر می کنم طبیعت آدما اینطوریه که از خلاقیت لذت می برن. شماها هم موافقید؟

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱

someday there will be a new world
a world of shining hope for you and me................



چقدر آرومه این کتاب، پر از آرامشه، چقدر آرامش........... یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی رو میگم، تا حالا نوشته هاشو نخونده بودم ، این یکی که خیلی آرومه بقیه رو هم بعدا امتحان میکنم.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

اون دور دورها یه چیزی می بینم، شاید یه ستاره تپل مپل! نمی دونم برم طرفش یا نه، به نظر دور میاد ولی...... نکنه جریان همون امید واهی باشه؟!!! ولی من جدی جدی فکر می کنم که اون دور دورها یه چیزی داره سو سو می زنه شاید کمی برم جلوتر ببینم چی میشه شاید از اونجا بهتر بشه دید.
دیروز تو کتابخونه داشتم برگه درخواست کتاب رو پر می کردم که یه خانوم پیر که پشت سرم ایستاده بود پرسید: امروز چندمه؟ سریع جواب دادم: نوزدهم، متوجه نشد دوباره پرسید چندم؟ گفتم: نوزدهم. بعد یهو یادم اومد نوزدم! نه سال گذشت، نه سال! آدما چه زود فراموش میکنند.

عادت رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان، هرچه دارد ، محصول تملمی هستی خویش را به اندیشه سپردن است.
نادر ابراهیمی، یک عاشقانه آرام


چند روزیه که تماشاگرم، چی رو تماشا میکنم؟ یه نمایش جالب!!! در کمال خونسردی ( کمی هم بدجنسی!) فقط دارم تماشا می کنم گاهی هم می خندم! می دونم خیلی کارها از دستم بر میاد ولی اگر دخالت کنم نمایش بهم میریزه، در اون صورت اصلا نمایشی باقی نمی مونه تا اونا بازیگرش باشن یا من تماشاگرش، واسه بازیگرها بهتره که تا آخرش رو خودشون بازی کنن . آخر نمایش کی است؟ احتمالا فردا یا پس فردا ، بهر حال این نمایش کم کم داره به جای هیجان انگیزی می رسه بازیگرهاش هم برای اینکه به اونجا نرسه از دیروز دارن منو چپ چپ نگاه می کنند ولی من کاملا در حال تماشا هستم، تا آخرش ! آخه از یه چیزی مطمئنم نمایش که تموم بشه بازیگرهاش خیلی چیزها یاد می گیرن من نمی خوام با دخالت کردن تو کارشون امکان یادگیری رو ازشون بگیرم.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

امید واهی بهتره یا نا امیدی؟؟؟ من نمیدونم کدوم بهتره، شما می دونید؟
یه آدم نزدیک امروز بهم می گفت فقط باید صبر کنی ، همه چی درست میشه.... اندکی صبر ...... باشه صبر می کنم ، ولی اگر بعد از اندکی صبر هیچ سحری در کار نبود چی؟ اونوقت چی می گی؟
تا شیراز بودیم همه چیز خوب بود، شاد بودم، آرامش داشتم.... اومدیم تهران دوباره شروع شد.....
گاهی حتی یه جمله هم کافیه، فقط یه جمله.....

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

سلام!!!!
من بازم شیراز بودم، رفته بودیم کنفرانس شیراز گردی ( همون برق)! روزهای قبل از سفر انقدر سرم شلوغ بود که نرسیدم اینجا سر بزنم، تو سفر خیلی چیزها برای نوشتن به ذهنم می رسید ، اینایی که براتون می نویسم از همونا هستن نمی شه بهشون گفت سفرنامه فقط به بعضیهاشون می شه گفت لحظه نامه!

- اگه در مورد یه مکان یا یه اتفاق احساست با احساس اکثریت تفاوت داشته باشه بین کلی آدم، تو یه جمع بزرگ احساس تنهایی می کنی، مثلا دوستات از دیدن یه جای جدید خوشحال و هیجان زده هستن و تو با دیدن اونجا آرامش داری و تو یه دنیای دیگه هستی یه جایی که با دنیای دوستات فاصله داره. تو شیراز تنها جایی که منم تو دنیای دوستام شریک بودم شاهچراغ بود چون برای من هم تازگی داشت و یه جای جدید بود. وارد حرم که شدیم بالا را نگاه کردم ، آیینه کاریهای زیبا...خیلی قشنگ بود .... بعد پایین را نگاه کردم، آدمایی که اومده بودن شاهچراغ ، این دو صحنه خیلی باهم فرق داشتن..... یه سری خواب بودن، بعضیها دعا می خوندن، یه خانوم پیر یه گوشه نشسته بود وبه یه نقطه خیره شده بود از چشماش معلوم بود که رفته یه جای دور، خیلی دور..... یه بچه کوچولو کنار مادرش نشسته بود و داشت با تعجب ما رو نگاه میکرد ، شاید از دیدن این همه آدم بزرگ خسته تعجب کرده بود، بچه ها خوبند بهشون که لبخند بزنی حتما جوابتو می دن.... دوروبرم را نگاه کردم دیدم بعضیها گریه می کنن.... اونجا پر از چشمای نگران بود همه پر از درد، خستگی شاید ... دوباره بالا را نگاه کردم دیگه اونقدر به نظر زیبا نمیومد ....بعضیها تو حیاط شاهچراغ خوابیده بودند یعنی خونه نداشتند؟ ...... به اتوبوس که برگشتم دیدم تو جمع خودمونم چشمای خسته زیادن......


- دو تا توریست فرانسوی را تو سعدیه دیدیم، بچه ها گفتن بیا باهاشون صحبت کنیم اولش زیاد حوصله نداشتم بعد دیدم خودمم چند تا سوال دارم که دلم می خواد ازشون بپرسم، از ایران خیلی خوششون اومده بود میگفتن مردم مهربون و مودبی دارین، به نظرشون ایران از بقیه کشورهای اسلامی که دیده بودن بهتر بود چون مردمش خواستار تغییر و پیشرفت هستن. دو نکته تو حرفاشون برام جالب بود یکی اینکه صفحه اول روزنامه های ایرانی انگلیسی زبان را با صفحه اول روزنامه های اروپایی مقایسه کرده بودن و دیده بودن ما تو صفحه اول روزنامه هامون خبرهای دنیا رو می نویسیم ( مثلا راجع به فلسطین و اسرائیل) ولی اونا تو صفحه اول روزنامه هاشون راجع به خودشون می نویسن. دوم اینکه تو دفتری که از مسافرت ایرانشون تهیه کرده بودن یه عکس از مهمونی دانشجوهای ایرانی تو فرانسه بود خانومه پرسید اینا این پولها رو از کجا میارن؟!


- برنامه نور و صدای تخت جمشید که شروع شد ، اولش همه جا تاریک بود آسمون را نگاه کردم ... پر از ستاره.... پر از آرامش.... آبی بیکران زیبا.....
شب قبل از روز رستاخیز تاریک و سنگین خواهد بود...
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بدست
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
آخرش هم:
ای ایران خرم بهشت من.....



- همراهی به یه خانوم و آقا با بچشون روی چمنها نشسته بودن، آقاهه داشت نگاه میکرد خانومه بچه را مرتب می کرد مثل اینکه داشت لباسشو عوض می کرد بعد خانومه داشت وسائل رو جمع می کرد آقاهه هنوزم نگاه می کرد وسائل که کاملا جمع شدن آقاهه بلند شد هنوز فقط نگاه می کرد خانومه حالا داشت زیر انداز رو جمع می کرد، همه چیزها که جمع شد سه نفری باهم رفتند..... با هم!


- شب بود اون بالا تمام شهر زیر پام بود، باد خنکی می وزید.... کاش می شد پرواز کرد......

- جدا از تمام امکانات شیراز استفاده کردیم حتی از تانکی که توی باغ عفیف آباد بود و پیانوی فرح که توی موزه بود!

- -بازم تخت جمشید... طبق معمول خالی تر از دفعه قبل..... نه بلدیم آینده مان را بسازیم نه آثار گذشته را حفظ می کنیم...... تو تخت جمشید خیلی جلو خودمو گرفتم که به بچه ها چیزی نگم ولی نشد آخرش هم بهشون گفتم آخه اگه هرکی میاد اینجا رو این نقش این سنگها دست بکشه که دیگه چیزی از اینجا باقی نمیمونه ، بعضیها هم که می رفتن اونور طناب تا مثلا زیر یکی از ستونا عکس بگیرن! تقصیر خودمون نیست اگه بجای اون همه تاریخ تو مدرسه روش رفتار با آثار باستانی رو بهمون یاد داده بودن حالا وضع فرق می کرد، منم که بچه بودم اولین بار که رفته بودم تخت جمشید روی دیوارهای کاه گلی کوتاه راه رفتم ، بزرگترها دور بودنو منو ندیدن !

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

گاهی اوقات یه چیزایی می شنوم که باعث می شن خوب و بد را گم کنم، بعد از شنیدنشون دیگه نمی دونم چی بد و چی خوب، اینم یکی از اونا بود:
یکی از کارگرهای یه شرکت ساختمانی فوت میکنه، خانواده اش از شرکت می خوان که طلبهای این کارگر رو ( حقوق و اینجور چیزا) بهشون بده تا بتونن مخارج کفن و دفن را پرداخت کنن، شرکت هم بهشون میگه تا وقتی انحصار وراثت نشده باشه نمی تونه بهشون پول بده مگر اینکه همشون به یه نفر وکالت بدن که از طرف وراث پول اون کارگر رو دریافت کنه و به شرکت هم رسید بده، اونا هم به یکی از دوستای همون کارگر وکالت می دن که از طرفشون پول رو بگیره و به اونا بده، اون طرف هم که خودش مشکلات مالی داشته و همسرش سرطان داشته و به پول احتیاج داشته از اعتماد اونا سوء استفاده می کنه و پول رو می خوره.
این جور موقع ها نمی دونم تعریفهای قشنگ قشنگی مثل انسانیت و عدالت به چه درد می خورن و اصلا کاربردشون چیه و کجاست. گاهی اوقات فکر می کنم این تعریفها فقط تو کتاباهستن و به درد همو نجا می خورن، آره گاهی اوقات تو این زمین شلوغ و پر گرد و خاک، بد و خوب گم می شن و دیگه نمیشه گفت چی درسته و چی غلط.

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

امروز قرار بود بریم کوه، صبح که رسیدیم دم پارک جمشیدیه خیلی تعجب کردم ، پنجشنبه ها اون ساعت صبح معمولا تو پارک جای سوزن انداختن نبود ولی امروز یه جور دیگه بود خلوت...... البته اول خوشحال شدم معمولا ترجیح می دم پارک جمشیدیه یا کوه خلوت باشه و آرامش داشته باشه ولی امروز یه جور دیگه بود.... پارک پر از بسیجی و کماندو بود! البته به کسی کاری نداشتند و کسی را نمی گرفتند بعدا فهمیدیم اومدن اردو، من هرچی به دوستام گفتم اینا که به ما کاری ندارن یه خورده برم بالا و برگردیم قبول نکردند البته منظره کوه پر از پلیس و بعضی جاها همراه با صدای نوحه با روحیه هیچ کدوممون جور نبود بعد هم بچه ها می گفتن یاد فیلمای پلیسی می افتیم یه جورایی انگار اینا بالا سرمونن ، گفتن اینجوری خوش نمی گذره اینطوری شد که اول برگشتیم کمی تو پارک نشستیم و بعد موقع برگشتن من پیشنهاد دادم تا نیاوران پیاده بریم ( می خواستم کمی اخماشون باز بشه!) اونا هم قبول کردن بعد هم به نیاوران که رسیدیم بهشون گفتم چطوره تا تجریش پیاده بریم، بازم قبول کردن و خلاصه کوهنوردی ما تبدیل به پیاده روی شد! با اینکه خیلی دلم می خواست برم کوه ولی روز خوبی بود و کلی خندیدیم به نیاوران که رسیدیم دیگه همه موضوع را فراموش کرده بودند و تا تجریش گفتیم و خندیدیم، خیلی خوش گذشت.تازه تو خیابون دیدیم همه جا پر از پوسترهای تبلیغاتی این اردواست، فکر کنم همه خبر داشتند جز ما برای همین هم پارک انقدر خلوت بود!

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

روز مادر! خوبه که روز مادر مادر را به همه مادرها و مادربزرگای مهربون تبریک بگیم ، خیلی خوبه که با یه هدیه از زحمتهاشون تشکر کنیم.فقط این وسط یه چیزی فکر منو مشغول کرده ، همه این کارها انجام میشه، روز زن را جشن می گیرن و هی به خانوما تبریک می گن ولی هیچ حق و حقوقی براشون قائل نیستند، البته شاید بهتره اینطوری بنویسم که خانوما برای خودشون هیچ حقی قائل نیستند در واقع همون یه ذره حق خودشون رو هم نمیشناسن! تا آدم به حقوق خودش ایمان نداشته باشه نباید انتظار داشته باشه که بقیه حقشو رعایت کنن، هدیه واقعی روز زن آشنا کردن زنان ایرانی به حقوقشونه .زنان ایرانی تا وقتی خودشون نخوان وضعشون بهتر نمیشه و تو جامعه همچنان مثل امروز باهاشون رفتار می کنن. مثلا چرا تو جامعه ما مظلوم و بی سر و صدا بودن برای یه خانوم ارزشه؟ چرا اکثر زنان این مساله را قبول کردن؟ چرا تا یه نفر خواست از حقش دفاع کنه می گن فمینیسته؟ شرط میبندم نود درصد کسایی که این کلمه را به کار میبرن حتی معنی اونو نمیدونن ( من هم دقیقا نمیدونم!) تا می همه رسم ورسومای جامعه رو قبول می کنیم بدون اینکه واقعا فکر کنیم که درستند یا نه؟ می دونم که نسل جدید ظاهرشون با نسل قدیم از زمین تا آسمون فرق کرده ولی من که بینشون هستم هنوز این افکار را توشون دیدم، هنوز هستند دوستانی که اگه تو دانشگاه ببینند من دارم می دوم بعدا بهم می گن تو دختری این کارها زشته! ( اینو خودم تجربه کردم!) اگرم بهشون بگی که خوب بابا من عجله داشتم تازه مگه دویدن جرمه ، چپ چپ نگات می کنن و بهت میگن از ما گفتن بود ولی پشت سرت حرف در میارن! اینم از اون جمله هایی که خانوما متاسفانه زیاد استفاده می کنن، این یعنی ترس از فکر بی اساسی که بقیه ممکنه راجع به ما داشته باشن که به نظر من یکی از باورهای ماست که باید دور بریزیم. نه اینکه به انتقاد دیگران توجه نکنیم ، نه انقاد پذیر بودن خیلی صفت خوبیه ولی به معنای ارزش قائل شدن برای هر نظر کوته بینانه ای نیست!

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱

چند وز پیش داشتم دنبال یه مطلبی می گشتم که از home page یه نفر سر در آوردم. توی اون صفحه علائم بیماری MS را کاملا توضیح داده بود، داروهایی رو هم که معمولا تجویز میشه نوشته بود. اول فکر کردم home page یه دکتر است بعد دیدم نه اون صفحه در واقع مال یه بیمار مبتلا به MS است که 30 ساله با این بیماری زندگی می کنه، خودش نوشته بود thirty- odd years. کلی بقیه کسانی رو که مبتلا به این بیماری هستند دلداری داده بود ، عجب روحیه ای! یاد یکی از آشناها افتادم که مبتلا به این بیماریه، شغلش عکاسیه یا اینکه ضعیف شده هنوز به نقاط مختلف ایران میره و عکاسی می کنه منتها دیگه روی صندلی چرخدار، می گه باید حداکثر استفاده را از زندگی بکنه.

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

امروز با یه جای جدید آشنا شدم. انجمن حمایت از حقوق کودکان. دفترشون تو خیابون خرمشهر بود، جلساتشون هم دوشنبه اول هر ماه ساعت 4 بعد از ظهر در فرهنگسرای اندیشه ( خیابان شریعتی، پایینتر از پل سید خندان ) برگزار میشه. یکی از کارهایی که انجام میدن، تدریس به بچه های خیابانیه. هر جمعه بچه ها در یه مدرسه نزدیک فرهنگسرای خواجوی کرمانی (دروازه غار یه جایی نزدیک میدان شوش ) جمع می شن و بعضیها می رن اونجا و به این بچه ها درس میدن.
چرا رفتم اونجا؟ راستش خودم هم درست نمی دونم! فقط دارم به این نتیجه می رسم که دنیای بزرگترها از دست رفته و نمیشه براش کاری کرد ولی شاید حداقل بشه دنیای کودکان را زیباتر کرد، شاید......
اگه فقط بتونیم چند تا لبخند رو لبهای بچه ها بیاریم شاید خستگیهامون کمتر بشن.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

جمعه آخر شب بود داشتیم چت می کردیم که بهم گفت دکتر بهش چی گفته. شوکه شدم اصلا باورم نمی شد ، یهو اینور طوفان شد و منم خیس خیس دنبال یه جمله می گشتم که براش بنویسم ، با اینکه دلم براش تنگ شده بود فکر کردم چه خوب که اینجا نیست اگه رودررو بهم گفته بود و می دید مثل بچه ها دارم گریه می کنم خیلی بد می شد تازه خوب بود که میکروفون هم خراب بود وگرنه می فهمید صدام داره می لرزه. مغزم خالی شده بود خیلی سعی کردم یه جمله خوب بنویسم ولی اینجور موقع ها چی میشه نوشت؟ بدترین جمله ممکن را نوشتم براش نوشتم انقدر ناراحت شدم که نمی دونم چی براش بنویسم. نمی دونم با این جمله اونور هم طوفانی کردم یا نه فقط می دونم که بچه بودن خودم را ثابت کردم، اینهممه کتاب خوندن و نوشتن جمله های قشنگ چه فایده؟ چه فایده وقتی نمی تونی به موقع یه جمله درست بنویسی؟ بعدش اون هی با من شوخی کرد، اون داشت منو آروم می کرد! منم به شوخی هاش جواب می دادم ، خودم گریه می کردم سعی می کردم اونو بخندونم. برام نوشت که مشکل خودشه و باید باهاش زندگی کنه، به این زودی با موضوع کنار اومده بود یا تظاهر می کرد؟ نمی دونم . نمیدونم قلب مهربون زودتر برای آدم مشکل درست می کنه یا روح بزرگ؟ برای اون که فرقی نمی کنه چون دوتاشو باهم داره. چرا همیشه روح های بزرگ و قلبهای مهربون زودتر خسته می شن؟
نمی تونم بفهمم، هنوز نمی تونم بفهمم چرا تو؟ چرا انقدر زود؟ چرا؟ خدا مگه نمی خواد تواین دنیا روح بزرگ باقی بمونه؟ خدا که می دونه این زمینی ها بدون قلبهای مهربون نمی تونن زندگی کنن پس چرا؟
تو چند روز سعی کردم باور کنم، سعی کردم با موضوع کنار بیام ، آره کم کم دارم باهاش کنار میام ولی سخت بود، باور کردنش مشکلترین کار دنیا بود.فقط کاش بیای ایران ، کاش هیچ وقت نرفته بودی ، اگه نرفته بودی اگه انقدر تنها نبودی شاید..... نمی دونم حالا دیگه دیر شده به قول خودت باید باهاش زندگی کنی چاره ای نیست......
نگفتن و پنهان کردنش هم سخته ، سخته که من فقط بدونم و مجبور باشم وقتی حالت رو می پرسن تو چشماشون نگاه کنم و بهشون دروغ بگم. می دونی اون دختر کوچولویی که بین شما آدم بزرگا، بزرگ شد هنوز در مقابل شماها بچه است هنوزم باور کردن مشکلاتتون براش خیلی شخته، از کوچیکی عادت کرده شماها رو سالم و قوی ببینه تا حالا فکر نکرده بود یه روزی مجبور می شه بیماری شما ها رو ببینه در واقع همیشه فکر میکرد فقط خودش بزرگ میشه و شماها همیشه همونطوری می مونین و هیچ تغییری نمی کنین، ولی حالا باید باور کنه ، آره دیگه داره باور می کنه که زمان برای شما ها هم میگذره، ولی کاش مجبور نبود باور کنه.....
I won't let sorrow defeat me.
جمعه آخر شب بود داشتیم چت می کردیم که بهم گفت دکتر بهش چی گفته. شوکه شدم اصلا باورم نمی شد ، یهو اینور طوفان شد و منم خیس خیس دنبال یه جمله می گشتم که براش بنویسم ، با اینکه دلم براش تنگ شده بود فکر کردم چه خوب که اینجا نیست اگه رودررو بهم گفته بود و می دید مثل بچه ها دارم گریه می کنم خیلی بد می شد تازه خوب بود که میکروفون هم خراب بود وگرنه می فهمید صدام داره می لرزه. مغزم خالی شده بود خیلی سعی کردم یه جمله خوب بنویسم ولی اینجور موقع ها چی میشه نوشت؟ بدترین جمله ممکن را نوشتم براش نوشتم انقدر ناراحت شدم که نمی دونم چی براش بنویسم. نمی دونم با این جمله اونور هم طوفانی کردم یا نه فقط می دونم که بچه بودن خودم را ثابت کردم، اینهممه کتاب خوندن و نوشتن جمله های قشنگ چه فایده؟ چه فایده وقتی نمی تونی به موقع یه جمله درست بنویسی؟ بعدش اون هی با من شوخی کرد، اون داشت منو آروم می کرد! منم به شوخی هاش جواب می دادم ، خودم گریه می کردم سعی می کردم اونو بخندونم. برام نوشت که مشکل خودشه و باید باهاش زندگی کنه، به این زودی با موضوع کنار اومده بود یا تظاهر می کرد؟ نمی دونم . نمیدونم قلب مهربون زودتر برای آدم مشکل درست می کنه یا روح بزرگ؟ برای اون که فرقی نمی کنه چون دوتاشو باهم داره. چرا همیشه روح های بزرگ و قلبهای مهربون زودتر خسته می شن؟
نمی تونم بفهمم، هنوز نمی تونم بفهمم چرا تو؟ چرا انقدر زود؟ چرا؟ خدا مگه نمی خواد تواین دنیا روح بزرگ باقی بمونه؟ خدا که می دونه این زمینی ها بدون قلبهای مهربون نمی تونن زندگی کنن پس چرا؟
تو چند روز سعی کردم باور کنم، سعی کردم با موضوع کنار بیام ، آره کم کم دارم باهاش کنار میام ولی سخت بود، باور کردنش مشکلترین کار دنیا بود.فقط کاش بیای ایران ، کاش هیچ وقت نرفته بودی ، اگه نرفته بودی اگه انقدر تنها نبودی شاید..... نمی دونم حالا دیگه دیر شده به قول خودت باید باهاش زندگی کنی چاره ای نیست......
نگفتن و پنهان کردنش هم سخته ، سخته که من فقط بدونم و مجبور باشم وقتی حالت رو می پرسن تو چشماشون نگاه کنم و بهشون دروغ بگم. می دونی اون دختر کوچولویی که بین شما آدم بزرگا، بزرگ شد هنوز در مقابل شماها بچه است هنوزم باور کردن مشکلاتتون براش خیلی شخته، از کوچیکی عادت کرده شماها رو سالم و قوی ببینه تا حالا فکر نکرده بود یه روزی مجبور می شه بیماری شما ها رو ببینه در واقع همیشه فکر میکرد فقط خودش بزرگ میشه و شماها همیشه همونطوری می مونین و هیچ تغییری نمی کنین، ولی حالا باید باور کنه ، آره دیگه داره باور می کنه که زمان برای شما ها هم میگذره، ولی کاش مجبور نبود باور کنه.....
I won't let sorrow defeat me.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱

شوکه شدم فکر می کردم حالش خوب شده نمی دونستم به همه دروغ گفته حالا هم باید فیلم بازی کنم اشکام رو پنهان کنم....
باورم نمیشه..... نه نه نمی خوام باور کنم ... نه خدایا نه....چرا ... نه من نمی تونم باور کنم که این اتفاق براش افتاده....... خدایا......... یان یعنی فرصتش کوتاه است و ..... وای نه......... خدایا......... چرا یکی از عزیزای من؟ چرا؟ عجب تابستون مذخرفیه..... خدایا... کاش حداقل زودتر بیاد ایران ... من چه جوری به هیچ کس نگم؟
خدایا.....
تابستون باشه، جمعه باشه، امتحان داشته باشی امتحانت هم خراب کنی!!!!!!!!!!!!!
زندگی بهتر از این نمیشه!!!!!
این کلاس زبانها هم جاهای جالبیند، ترمهای اول که بودم یه روز یکی از معلمهام رو تو راهرو دیدم گفتم سلام ، یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت hi! منم فکر کردم ا اینجوریه پس! دفعه بعد که یکی از معلم ها رو دیدم گفتم hi، یکی از اون نگاه هایی که معلم به دانش آموز شوتش میندازه بهم تحویل داد و گفت سلام!
امروز به یه کلاس زبان تلفن کرده بودم خانومه گفت : ایشون fail کردن باید بیان interview کنن! من که نفهمیدم این بالاخره فارسی بود یا انگلیسی. احتمالا این خانومه هم مثل نفهمیده بالاخره تو ساختمان کلاس زبان باید فارسی حرف زد یا انگلیسی اینه که دو تاشو مخلوط کرده!!! ( حداقل از من باهوشتر بوده ، یه راه حلی براش پیدا کرده تا مثل من هفته ای یکبار ضایع نشه!)

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

خسته شدم ، از تحمل فرهنگ جامعه ای که توش منو یک دهم آدم حساب می کنن ولی اندازه 10 تا آدم ازم مسوولیت می خوان خسته شدم!!! حالم داره بهم می خوره....... تا کی برای داشتن کوچکترین حقی باید داد بزنم؟ تا کی باید با اخم و عصبانیت حق و حقوقم را بگیرم؟ چرا بقیه هیچی نمی گن؟ چرا میذارن حقشون پایمال بشه بعد منو چپ چپ نگا می کنن؟ کی گفته دختر خوب اونیه که آروم و ساکت باشه؟ آروم باشم که حقم رو بخورن؟ جدا طبق کدوم منطق انتظار دارن هیچی نگم؟
به اینجا سر بزنید جالب بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱


با بچه ها آرین قرار داشتیم، با اینکه کمی دیر رسیدم حدود 20 دقیقه هم منتظر بقیه ایستادم ( البته 2 نفر زودتر از من اومده بودند) ، آخرش با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم بریم تو یه گشتی بزنیم تا بقیه بیان آخه بیرون خیلی گرم بود. داشتیم قدم می زدیم که متوجه دو تا دختر شدم که کمی اونطرفتر از ما ایستاده بودند، شلوار کوتاه، آرایش غلیظ و مانتو....! ظا هرشون مثل تابلوهای نقاشی بود، داشتم فکر می کردم اینا چقدر تابلو هستن و چی باعث می شه آدم دلش بخواد تابلو نقاشی بشه که دیدم اومدن جلو و گفتن سلام!!!!!!!! من و دوستم اول کمی جا خوردیم بعد یهو دیدیم ا اینا دوستای ما هستن که! باورم نمی شد، دوستای ما؟!!!!!!!!!!!!!!!!! اول فکر کردم من که به غیر از احوالپرسی چیزی ندارم به اینا بگم ولی بعد که رفتیم تو کافی شاپ و سر صحبت باز شد دیدم اینا فقط ظاهرشون تغییر کرده ، هنوز همون بچه های بامزه و شلوغی بودن که کلاس رو بهم می ریختن، ولی آخه چرا اینطوری شده بودن؟ هیچ وقت فکر نمی کردم دوستای من هم ممکن گم بشن ولی واقعیت اینه که بعد از دوسال تو اون جمع تا حالا دو تاشون گم شدن. چرا آدما گم می شن؟؟؟ چرا انقدر گم میشن که خودشونو با تابلوی نقاشی اشتباه می گیرن؟ شاید اتفاقی که می افته اینه که تعریف آدم رو گم می کنن یا شاید از اون بدتر خودشونو گم می کنن. چه جوری می شه به آدمای گم شده کمک کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

امشب ذهنم بدجوری مشغوله... پر پر ، دارم سعی می کنم یه راه حل پیدا کنم.
هر وقت یه مشکل شخصی برام پیش میاد ، اگه مشکل از اون مدلهایی باشه که خیلی بهم فشار بیاد من به یه حباب تبدیل می شم،یه حباب نسبتا بی خاصیت که با کوچکترین فشاری می ترکه و هیچی ازش نمی مونه!
این حباب شدنها تا حالا دوبار تو دانشگاه باعث شده من از تمام کارهام مهماشو ( که معمولا فعالیتهای فردی بودن) انتخاب کنم و ادامه بدم و بقیه را بذارم کنار. این یه ضعف بزرگه که دارم سعی میکنم یه جورایی برطرفش کنم.
دلیلش شاید این باشه که من زیادی حساس هستم، مشکلات دیگران خیلی روم تاثیر میذاره مخصوصا اگه اون دیگری یکی از اعضای خانواده باشه . ناراحتی های نزدیکان منو تبدیل به یه موجود غیر قابل پیش بینی می کنن ، یه حباب! ولی می خوام این حالت را از بین برم فکر کنم باید تاثیر پذیریم رو کمتر کنم. برام آرزوی موفقیت کنین!( البته این تنها کاری نیست که باید انجام بدم!)
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
می تونم؟
از دستش خسته شدم ، دیگه کاری به کارش ندارم!





تمام تابستون از دوستای دبیرستانم خبری نبود ، اونوقت امروز بچه های پیش دانشگاهی زنگ زدن می گن بریم کافی شاپ آرین و بچه های دبیرستان هم می گن یه روزی تو این هفته بریم نایب و اون یکی هم که میگه بیا بریم جام جم !!!! فکر کنم این تابستونی گنجی چیزی پیدا کردند اینا!!! اگه تو این هفته قرار باشه هر روز رستوران یا کافی شاپ برم که تا آخر هفته ورشکست میشم!







یه کتاب لطیف ، غمگین و بامزه:
درخت زیبای من نوشته ژوزه مائورو ده واسکونسلوس( عجب اسمی!) ترجمه قاسم صنعوی
این کتاب از زبان یک پسر بچه برزیلی است که نزدیک (( فقر و قحطی)) زندگی می کند ، گاهی اوقات بی اینکه بخواهد شیطان به جلدش می رود و به قول خودش چیزهایی را که نباید برای کودکان تعریف کرد ، خیلی زود برای او تعریف کرده اند!

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱

من میترسم اون هواپیما تو ارتفاع پست هیچ وقت به هیچ جزیره ای نرسه و تو آب غرق بشه.....
موقع تماشای ارتفاع پست یه اتفاق عجیبی افتاد..... من داشتم می خندیدم ولی در عین حال اشک از چشمام میومد، حالت عجیبی بود در واقع حالا که فکر میکنم میبینم اون خنده فقط یه ماسک بوده و دلتنگی من هم انقدر عمیق بوده که نتونستم اشکهام رو پشت ماسک پنهان کنم!
قبل از مسافرت می خواستم به نوشته یه نفر جواب بدم ولی نرسیدم!
نقاش خیابان چهل و هشتم تو وب لاگش نوشته بود دیگر خدایی نمانده تا سر بر آستانش نهیم....
منم می خواستم بنویسم:
هنوز در آن گوشه کنارها خدایی هست، هنوز در گوشه هایی از وجود هرکداممان خدایی مانده، خدایی که با تعصبات پنهانش کردند، خدایی که در زمان کودکی آنچنان چهره ای از او برایمان ساختند که فرار را بر قرار ترجیح دادیم، اما او هست و هنوز می توانیم سر بر آستانش نهیم تا تسکینی باشد بی کران خستگیهایمان را.....

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

چی دلم می خواد؟
یه آسمون پر ستاره، یه بوم نقاشی پر از رنگهای مختلف، یه دفتر پر از شعرهای شاد و پر انرژی
اینم از شعر حافظ که قول داده بودم براتون بنویسم:
ایدل آندم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج بصد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ورخود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگر خون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اینست
هیچ خو شدل نپسندد که تو محزون باشی

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱


تا حالا تو عمرم انقدر منچ نباخته بودم ، اونم از یه بچه 6 ساله! انقدر مزه میده ! یه خاصیت این باختنها هم این بود که بعد از هر دست مگفت: یه دست دیگه هم بازی کنیم! حق هم داشت ، اگه منم 6 سالم بود و یه آدم بزرگی را پیدا می کردم که همش ازم ببازه روزی 10 بار می خواستم باهاش بازی کنم! جالب اینجاست که عمدی نمی باختم برعکس موضوع کاملا جدی بود نمی دونم چی می شد که تاس اون همیشه 6 میومد و مال من 1 !!!

سلام
من برگشتم!
سفر خیلی خوبی بود ، شیراز شهر مورد علاقه منه ، عادت کرده بودم حداقل سالی یکبار به باغ ارم و حافظیه سر بزنم ، تا هفته پیش یکسال و نیم بود شیراز نرفته بودم ، دلم برای اونجا خیلی تنگ شده بود!

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱




امسال هروقت خواستیم بریم شیراز یه اتفاقی افتاد و برنامه ما رو خراب کرد ، حالا اگر امروز زلزله ای ، سیلی چیزی اتفاق افتاد تعجب نکنید آخه ما امروز می خوایم بریم شیراز!
فکر کنم تا یه چند روزی نتونم اینجا پرت و پلا بنویسم ...... برگشتم حتما یه شعر حافظ براتون سوغاتی میارم ( بقیه سوغاتیهای شیراز خوردنی هستند!).



چند شب پیش بارون میومد ، صدای بارون و بوی خاک خیس انقدر خوب بود که دلم نیومد بخوابم ( چند بار تو عمر آدم ممکنه تابستون همچین بارونی بیاد؟!) خلاصه تا وقتی بارون میومد بیدار موندم، خیلی دلم می خواست برم پایین تو حیاط و زیر بارون خیس بشم ولی نمی شد چون تو حیاط به خاطر بنایی پر از خاک و گل بود و از اون گذشته همه خواب بودن و نمی خواستم بیدارشون کنم ، فقط پنجره را باز کردم و کنارش نشستم واقعا عالی بود! از پنجره بیرون را نگاه کردم، دیدم چقدر چراغ روشن!!! مثل اینکه اون شب خیلیها به خاطر صدای بارون و بوی خاک خیس نخوابیده بودن!

چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد

لندکروزهای مشکی جوونا رو میگیرند .... خیابونا پر از آدمای معتاد و گداست......حالا هم که به سلامتی می خوان خانه عفاف تاسیس کنن......آزمایشگاه های دانشگاه هیچی ندارن...... همه بچه درس خونها هم می خوان برن......... بابا می گه اینجا دیگه جای موندن نیست........ دوستام اینروزا اکثرا غمگین هستن..... من دلتنگم، من اینجا رو خیلی دوست دارم....... روزنامه ها پر از حماقت هستن، پر از خبرهای تهوع آور..... یکی از آشناها می گفت داریم رو انبار باروت زندگی می کنیم!....... من هنوز دلتنگم.....

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

اگر دلت اندازه دریا باشد و شادیهای تمام آسمان در آن جا شود
اگر رها باشی به اندازه باد
اگر بدانی اندازه تمام دشتها
اگر باشی در تک تک لحظه ها
حتی اگر بتوانی خودت باشی در تک تک لحظه ها
اگر سرشار از شور و امید باشی اندازه تمام جوانیهای دنیا
اگر نشانی خورشید را از ستاره ها گرفته باشی
اگر تمام ابرهای دنیا راز اشک خود را با تو در میان گذاشته باشند
حتی اگر تمام اگرها را طی کرده باشی
ذرهای تنهایی کافی است تا دچار تمام دلتنگیهای آسمان و زمین شوی!
81/3/12
وقتای دلتنگی ، قدم زدن تو یکی از خیابونای تهران ( اونجایی که بزرگ شدم) تسکین خیلی خوبیه. دیشب بود داشتم فکر میکردم حالا کی وقت میکنم برم محله قدیمی و اونجا قدم بزنم ، خوشبختانه امروز صبح وقتش رو پیدا کردم یعنی برام پیدا کردند!
خیلی خوب بود، فکر کنم یک ساعتی اونجاها قدم زدم و کلی حالم بهتر شد. خوبیش اینه که اونجا نزدیک دانشگاه است و تا دانشگاه هم پیاده رفتم!
تازگیها به هرکس و هرکجا که فکر میکنم خیلی سریع، ( رکوردش 24 ساعته!) میبینمشون. جالبه نه؟!

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

سلام
ما یه مجله انگلیسی داریم که چند ماه پیش داشت تو گرداب تکرار غرق می شد، یکی دو قلپ آب هم خورده بود که متوجهش شدیم و یه طناب انداختیم دورش ، حالا هم می خوایم ازآب بیاریمش بیرون ولی تنهایی زورمون نمیرسه ، گفتیم به شماها هم بگیم و ازتون بخوایم شما هم سر طناب را بگیرین.
مجلمون یه نشریه دانشجوییه که سه بخش داره ، هنری، علمی، ادبی. تو هر سه بخش هم می خوایم کارها نوشته یا تالیف خودتون باشه .
(کارهاتون ترجیحا انگلیسی باشه چون ما متاسفانه زیاد وقت ترجمه نداریم!)
اگر تصمیم گرفتید سر طناب را بگیرید به من ای میل بزنید:
bunny_2000ir@yahoo.com
اینم بگم که بچه های مجله ما همیشه از آشنا شدن با دوستان و همکاران جدید خوشحال میشن.
راستی اگر کاریکاتور هم میکشید برامون بفرستید ، خوشحال میشیم.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

پیچیدم تو خیابون فرعی که پلیس جلوم را گرفت:
- کجا خانوم؟
- خونه سرکار!
- از اینجا نمیشه، مگه نمی بینی اینجا یه طرفه است.
- سرکار اینجا که خلوته، قو پر نمیزنه ، مشکلی پیش نمیاد که!
- اینجا خلوت به نظر میاد ، انقدرها هم خلوت نیست.
- سرکار من خیلی خسته ام، هیچ جوری نمیشه این دفعه را ندیده بگیرید؟
- نه خانوم، نود درصد آدمای تو خیابون خستن!
منم که حوصله جر و بحث نداشتم و اهل رشوه دادن هم نیستم فرمون را برگردوندم و برگشتم تو خیابون اصلی،
از وقتی پیچیدم تو خیابون اصلی راه را گم کردم، انقدر خسته بودم که قدرت جهت یابی ام را از دست دادم و مثل اینکه کلا قطب نمای مغزم از کار افتاد!
حالا چی کار کنم؟ از کسی آدرس بپرسم؟ نه من از آدرس پرسیدن متنفرم!
خودم باید راه را پیدا کنم، آره یکبار که راه را پیدا کردم دیگه هیچ وقت گمش نمی کنم.

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

ستاره های آسمون را دزدیدن، ماه هم دیگه ماه همیشگی نیست ، غصه داره....دلش تنگه، دلش واسه ستاره ها تنگ شده، آخه دیگه تو آسمون تنهاست.........
کسی هم نیست ستاره ها رو براش پیدا کنه.....بعضیها می گن ستاره ها خودشون فرار کردن، گفتن یه روزی میایم ماه را هم با خودمون می بریم...... گفتم پس آدما چی؟ ما اگر تو آسمون ماه نباشه ستاره نباشه از دلتنگی می میریم که...... گفتن ستاره ها می گن شما آدما لیاقت هیچی ندارین....... همون بهتر که آسمونتون خالی باشه!
روزنامه همشهری امروز را خوندین؟!
از خوندن صفحه اولش احساس تهوع کردم.

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی!
نکنه جنگ بشه؟ من از جنگ متنفرم..... ویرانی مطلق....نهایت حیوانیت!

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۱

امشب ماه خیلی زیباست. یه آسمون زیبا و ابری و یه ماه کامل!

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

اینجا هرروز داره عوض میشه! در واقع من مشغول رنگ بازی هستم ، تا وقتی به ترکیب دلخواهم برسم به این بازی ادامه می دم!

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

تازگی یک کتابی خوندم که تصمیم گرفتم به شماها هم معرفیش کنم . کتاب حاشیه نشینان، نوشته سوزان الوییز هینتون ، ترجمه نجمه فخرایی، نشر هوای تازه.
شعر رابرت فراست را هم از روی اون براتون نوشتم. کتاب جالبی بود، راجع به یک گروه از جوانان امریکایی با شرایط فرهنگی ، اقتصادی و اجتماعی خاص خودشون. یک مسائل و مشکلاتی هست که در همه جای دنیا وجود دارد و فقط ظاهرش در فرهنگهای مختلف متفاوت است. ولی به قول نویسنده کتاب، زندگی برای همه سخته.
اینم یک قسمت از مقدمه مترجم کتاب :
ما گروهی موجودات سرگردان و متحیریم که هنگام سکوت شب در تاریکی و سرما گوش به صداهای آشنای بیرون پنجره داده ایم و بیخبر از یکدیگردر انتظار بی پایان خودخیمه ای از آرامش را برای یکدیگر به ارمغان
می آوریم.انسانهایی که همه در انتظار سپیده دم به سر می بریم. سپیده دمی که پیش از نمایان کردن چهره خود هرگز وعده و تضمینی برای آمدن به هیچیک از ما نمی دهد.

یک سوال مهم:
اگر شروع کنی به ساختن و خیلی جدی و سخت بسازی، کلی زحمت بکشی ووقتت رابرای ساختن صرف کنی، بعد وقتی کارت تمام شد چند قدم بری عقب و از دور نگاهش کنی و ببینی....وای کج ساختیش!
حالا چی کار میکنی؟ جرات داری از پایه خرابش کنی و دوباره از اول شروع کنی ؟یا از یک جایی به بعد بازسازیش میکنی ؟ یا نه به همون بنای کجی که ساختی قانع می شی و میگذاری باشه؟؟؟!
گاهی اوقات احساس میکنم واژه ها به تنهای کافی نیستند، به رنگ آمیزی احتیاج دارند.

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۱

اولین سبز طبیعت، طلایی است
رنگی که دوامش از همه کمتر است
نخستین برگش یک گل است
ولی اندک زمانی چنین است
سپس برگ پس از برگ فرومی افتد
بهشت غرق در غم است
سپیده دم تبدیل به روز می شود
هیچ چیز طلایی باقی نمی ماند

رابرت فراست
سه شنبه یه تجربه خیلی بد داشتم که باعث شد حسابی شوکه بشم. از اون روز تا حالا خیلی سعی کردم بنویسم ، ولی حتی جرات نوشتن هم نداشتم. گاهی اوقات بیان یه اتفاق دردناک خیلی سخته. وقتی جرات نوشتن پیدا کردم و مطمئن شدم که میتونم نوشتنشو تحمل کنم نشستم پشت مانیتور و تایپ کردم.البته یه دلیل جرات پیدا کردن من هم این بود که ماجرایی که می خوام بنویسم بخیر گذشت و تنها نتیجه اش هم کنسل شدن مسافرت ما بود.
صبح زود بود که رفتم پیش مامان خوابیدم، تازه چشمام داشت سنگین میشد که دستم و گرفت و گفت نفسش داره میره.سریع بلند شدم و یه قرص زیر زبونی بهش دادم ، بلند بلند و نامنظم تنفس میکرد، حالش اصلا خوب نبود،
زنگ زدم به اورژانس و منتظر موندم تا بیان.باورتون میشه اورژانس 45 دقیقه بعد اومد؟!!!!!! داشتم از ترس
می مردم، تو اون 45 دقیقه فقط حواسم به نفس هاش بود، گاهی هم از پنجره نگاه میکردم ببینم کی میان.خیلی
بد بود، جدا عصبانی بودم، بعد از اینکه اومدن و بهش سرم وصل کردن بهشون گفتم هم ما هم شما شانس آوردین که مریض ما اونقدرها هم بدحال نبود، اگر یه جایی مریض قلبی بد حال داشته باشن و شما 45 دقیقه بعد برسید که فاجعه است!!! بعد معلوم شد که از پایگاه هفت تیر اومدن چون یکی از پایگا ههای نزدیک خونه ما در ماموریت
بوده ولی جالب ( تاسف آور) اینه که نزدیک خونه ما دو تا پایگاه دیگه هم دارن.فکر کنم هرکسی را می خوان تو اورژانس استخدام کنن باید جغرافیای تهران را بهش یاد بدن تا اینطوری با جون مردم بازی نکنه.واقعا خجالت آوره!!!!!!!!
راستی امیدوارم هیچ وقت به این شماره احتیاج نداشته باشید ولی بهر حال چون خودم هم سه شنبه فهمیدم براتون مینویسمش.
شماره اورژانس تهران: 115

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

دیروز از اون روزهای بد بود که دیگه نمی خوام هیچوقت تکرار بشه!!!!

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۱

سلام
امشب تو راه خونه که بودم ،تا قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم چیزهایی که می خواستم بنویسم یکی یکی به ذهنم میرسید، جمله ها یکی یکی می یومدن و می رفتن. می خواستم کلی چیزهای شاد براتون بنویسم، می خواستم شادی و انرژی خودم را باهاتون تقسیم کنم! حالا هم همشو براتون می نویسم ولی دیگه شاد نیستم ، دلیل اونم بهتون میگم!
می خواستم بنویسم:
امروز خیلی خوشحالم، به خاطر ساده ترین دلیل دنیا شادم، انقدر ساده که نمی تونم بهتون بگم! یوهووووووووووو................ شاد شادم، اونم بعد از یه مدت طولانی!
تازه عصری هم یه کلاس زبان خوب داشتم. بر عکس ترم پیش که هر جلسه خسته می رسیدم کلاس و سر کلاس تو هپروت بودم و انقدر تو فکرهای خودم غرق بودم که زبان مادری هم داشت یادم میرفت چه برسه به انگلیسی، امروز سرحال بودم و می تونستم از کلاس لذت ببرم!
راستی چون خوشحالم اینم یه قسمت از متن یکی از آهنگ های فرانک سیناترا:
Live free and the beauty surrounds you
The world still astounds you ,
it’s time you Look at stars!
آره تا قبل از سوار شدن به اتوبوس یه دنیا شادی بودم ولی...............................................................
ایستگاه اتوبوس شلوغ بود و مردم تو صف ایستاده بودند، اتوبوس که اومد کمی قبل از ایستگاه ایستاد ، چند تا خانوم که اول صف بودند رفتند جلو در اتو بوس ایستادند، یهو یه خانوم پیر که متوجه نشده بود اونا جلو صف بودن شروع کرد به دعوا و دادو فریاد که چرا شما ها خارج از صف می خواین سوار بشین؟! اون خانوم جلو صف هم اتفاقا چادری بود! خلاصه مردم تو اتوبوس دو دسته شدن و شروع کردن به دعوا، یکی میگفت هرچی متغلبه از تو چادریها و ریشوها درمیاد، اون یکی میگفت این روزها این دخترها و پسرهای جوون همشون خرابن!
یه خانوم چادری میگفت آره اونی که چادر داره می تونه این کارها را بکنه شما هم اگر می تونید این کارها را بکنید کسی که جلوتونو نگرفته! خلاصه همه افتاده بودن به جون همدیگه و منم مونده بودم که تو این شلوغی جام کجاست!
چی به سرمون اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی کارمون کردن که انقدر ظاهربین شدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر زود قضاوت میکنیم که هرکی چادریه متغلبه یا هرکی مانتوش کوتاه دختر بدیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر زود به جون هم می افتیم و با هم دعوا میکنیم؟؟؟؟ خدایا!!!!!!!!!!!!!!!! یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا آدمیت را تو لباس آدما میبینیم؟؟؟؟ چی شد که اینطوری شدیم؟ کی از انسانیت استعفا دادیم؟؟؟؟؟؟ چرا استعفا دادیم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور،
در میان مردمی با این مصیبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانیت است!
میدونین چی احتیاج داریم؟! یه بارون، یه بارون حسابی با دونه های تپل!
یه بارون برای شستن، برای تمیز کردن، یه بارون برای صاف کردن!
یه بارون که صورتامونو بگیریم زیرش تا دونه های خنکش بخوره به صورتامون و بیدارمون کنه!
یه بارون که خیسمون کنه، سر تا پا خیسمون کنه تا پاک شیم، پاک پاک!
یه بارون که بعدش از خونه بیایم بیرون و همدیگه را نشناسیم!
یه بارون که شهرمونو مثل آسمونش صاف و آبی کنه!

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۱

سلام!
هری پاتر را خوندین؟! تو کتاب سوم یا چهارم نوشته بود که دامبلدور ( مدیر مدرسه) وقتی که کلی فکرهای مختلف تو سرش باشه با چوب جادو ییش آنها را تو یه ظرف میریزه تا هم سرش سبک تر بشه و هم از بیرون بتونه آنها را بهتر ببینه و بررسی کنه. گاهی اوقات وب لاگ هم همین نقش را دارد با این تفاوت که با اون چوب جادویی فکرها و درگیریها از مغز خارج می شن ولی با این چوب جادو ( وب لاگ!) فکرها از مغز خارج نمی شن فقط اینجا کپی می شن و سر آدم سبک تر می شه! البنه می شه از بیرون هم بهتر دیدشون و بررسیشون کرد.
راستی دفتر خاطرات هم می تونه یه جورایی چوب جادو باشه فقط اینکه چون نوشته های دفتر معمولا با کسی تقسیم نمیشن کمتر سر آدم سبک می شه!

راستی تا حالا براتون پیش اومده که سر کلاس یه سوالی مطرح بشه و یه جوابی هم به نظر شما برسه ولی هیچی نگین
چون فکر می کنین غلطه ولی بعد معلوم بشه که کاملا درست بوده؟ امروز این اتفاق برای من افتاد. گاهی اوقات یه ذره اعتماد به نفس چیز خوبیه!

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱

بینم درست می شی یا نه!
چقدر امروز نوشتم!
از اون سیب زندگی که می گن گاز باید زد با پوست به بعضیها فقط پوستش رسیده !
ببینم سیبشو شماها خوردین؟!
من یه نقطه ریز تو یه شهر شلوغم، تو شهرم پر از جاهای دیدنیه، پر از جا های سبزه،
پر از زیبای و آرامشه ، پر از رنگهای قشنگه ولی حیف تو همین شهر شلوغ پر از کثیفی و
سیاهیه ، دلم نمی خواست باور کنم که شهرم پر از درد، آره پر از نقطه های ریز پر درد،
باورم نمی شد شهرم، شهر شلوغم همونقدر که پر از شادیه، پر از غم هم هست، آره پر از اشکه.
حتی اگر اشکها را مروارید ببینیم بازم پر از ضجه هایه که نمی شه جز درد چیز دیگه ای دیدشون ، تو
سبزی هاش پر از نقطه سیاهه و سکوتش پر از فریاد.
آسمون این شهر شلوغ پر از ابرهای تپل و خوشگله ولی آسمون دل مردمش شبها بی ستاره است ، ستاره هاشونو به آسمون این شهر شلوغ سپردند و دلهاشون خالی شده ،تاریک شده......
حیف کاش فقط سبزی هاشو دیده بودم کاش ........... کاش فقط ستاره های آسمون زیبایش را دیده بودم ، کاش فقط خنده های شلوغیهای این شهر شلوغ را می دیدم ، کاش هیچ وقت اشک شلوغی های شهرم را ندیده بودم.
شلوغی های شهرم پر از انرژیه ، انرژی که داره تلف می شه، آره انرژی که می تونه کوهها را جا بجا کنه داره تلف میشه!
تو چشم شلوغیهای شهرم پر از نا امیدی و ترسه ، نا امیدی از امروز و ترس از ناامیدی فردا.
شلوغیهای شهرم پر از جوانیه، جوانی با غل و زنجیر، جوانی با دل پیر!
وقتی تو شلوغیهای شهرم ، تو اون همه چشم نگران ، یه چشم مشتاق و امیدوار میبینم از خوشحالی دلم می خواد
پرواز کنم ولی خاطره اون همه چشم نگران رو زمین نگهم میداره!
شلوغیهای این شهر شلوغ منو به فکر فردا می اندازه و می ترسم، میترسم تو شلوغیهاش گم بشم، می ترسم تو شلوغیهاش فراموش بشم و فراموش کنم . نکنه یادم بره که امید و شوق یعنی چی؟!
می ترسم طعم شیرین خندیدن از ته دل ، امید و شوق پرواز را فراموش کنم...................
ولی نه همیشه وقتی تو خیابان یا اتوبوس تو این همه شلوغی خنده یک بچه را می بینم ، امید و شوق ته دلم بیدار میشه ، فکر میکنم شاید، شاید فردا بشه کاری کرد ، شاید فردا روز بهتری باشه ، شاید فردا مفیدتر باشه ، شاید
فردا............................ آخه هرچی باشه فردا یه روز دیگه است!

مریم چرا از وقتی رفتی دانشگاه ساکت شدی؟
دانشگاه که رفتم هولم دادند تو دنیای آدم بزرگها، وقتی افتادم تو دنیاشون دیدم ا اینجا که همه خوابند!
اولش کمی سروصدا کردم شاید بیدار بشن بعد دیدم نه اینا خوابشون خرگوشیه و حالا حالاها بیدار بشو
نیستن بعدش کمی ترسیدم و یه گوشه ساکت نشستم راستش هنوزم می ترسم ، می ترسم هیچوقت بیدار نشن!

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

هی می خواستم نگم نشد!
من بدجوری دلتنگم!
این سیستم نظر سنجی کلافه ام کرده!
امروز خیلی وحشتناک بودم با همه دعوا داشتم! طفلکی دوستام!
زندگی صحنه بازیه؟!
اگر اینطور باشد حال که قراراست نقش من را بازی کنم نمی گذارم یک نقش حقیر باشد، نمی گذارم سیاهی لشگر باشد!

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱

مثل اینکه فعلا نمیتونم صداتونو بشنوم!
امیدوارم بهتر شده باشه!
لحظه به لحظه بدتر میشه!
چقدر خنده دار شد اینجا!
دارم سعی میکنم صداتونو بشنوم!

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

مریم جون این کار را انجام میدی؟
باشه.
مریم اگر بتونی اون کار را هم انجام بدی....
چشم الان اومدم!
مریم این هنوز مونده ها
باشه بذار اون یکی تموم بشه الان میام
اا زود باش به این برس
اومدم
اینجا هنوز کلی کار داره ها!!
الان الان میام
مریم..... مریم... مریم!!!!!
من خسته ام!!!!!!!

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

don't carry the world on your shoulders!

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۱

سلام!
تا حالا خودتون خودتون را غافلگیر کردین؟
من دیروز ان کار را کردم
راستی اینم جواب سولوژن که چرا وب لاگ آدمهای آشنا باعث تعجب می شن!
قسمتی از من بودن انسانها در سکوت آنهاست و معمولا هنگام برخورد با آنها با سهم سروصدای آنها سروکار داریم در نتیجه سهم سکوت آنها ( حتی آشناها !) باعث تعجب ما میشوند!

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۱

داشتم تو خیا بون راه می رفتم که اومدی جلوم،
- یه آدامس بخر.
من نگات نکردم، یعنی تظاهر کردم که ندیدمت و به راهم ادامه دادم و تو هم دنبالم اومدی.
- ترو خدا یه آدامس بخر.
خواستم دوباره راه بیفتم که دچار تردید شدم.کار درست کدومه؟ تا دو دقیقه پیش که ندیده بودمت نظرم این بود که نباید از بچه های کوچولو که تو خیابونها هستند چیزی خریدچون اینطوری به بزرگترهایی که از این بچه ها سوء استفاده میکنن کمک کردیم ولی حالا که جلوم ایستادی دیگه تردید دارم. زیر چشمی یه نگاهی بهت می اندازم، پا برهنه ای و کفش نداری ،برای یه لحظه دیگه نمی دونم چی خوبه و چی بد، به همه چی شک می کنم دیگه فرق خوب و بد را نمی دونم. چی کار کنم؟؟؟ بهت پول بدم و یه آدامس بهم بدی و یک تبسم بچه گانه مهمونم کنی یا رو برگردونم و برم؟؟؟ انتخاب آسانی نیست، یه لحظه فکر می کنم ....... هرچی بیشتر ازت بخرم بیشتر اینجا گوشه خیابون می مونی، نه من نمی خوام تو اینجا بمونی ، می خوام تو دنیای خودت سر جای خودت باشی ، جای تو اینجا نیست ، باورکن اگر بدونم پولی که بهت می دن خرج خودت میشه حداقل کفش میشه و میره پات (یا حتی یه دمپایی) که دیگه تو گرما پا برهنه رو زمین راه نری،اونوقت همه اون آدامسها را ازت میخریدم ولی نه خریدن من کمکی به تو نمی کنه پس من راهم را کج میکنم و میرم تو هم فکر می کنی : (( یه آدم بزرگ خسیس دیگه ، حتی نگاهم نکرد !!!! ))
آره تو اینجوری فکر می کنی یا حداقل برداشت من اینه ، دیگه نمی دونی که از وقتی دیدمت یه فندق تو گلوم گیر کرد و تا خونه صورتت جلو چشمم بود!



بیمارستان جای دلگیریه حتی اگر مریض شما حالش خوب باشه!

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱

کاش زودتر مرخص بشه و بیاد خونه، اینجا خیلی سوت و کوره!
سلام!
تا حالا دستگاه کاردیو اسکوپ(همونی که ضربان قلب را نشون می ده) را از نزدیک دیدید؟ منظورم به غیر از تو فیلمهاست،( البته امیدوارم همیشه فقط تو فیلمها ببینیدش). تا حالا احساس نکرده بودم که انقدر می تونه معنی زندگی بده.

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

یک پنجره گوشه اتاقم دارم، یک پنجره که به یک دنیای خوب باز می شه، یک دنیای ساده و زیبا. جایی که رنگهاش واقعیند، آسمونش واقعیه،حتی ستاره هاش هم واقعیند! این پنجره به دنیای کودکان باز می شه. گاهی اوقات پنجره را باز می کنم واونور سرک می کشم، اول یک نفس عمیق می کشم وبعد پا مو می ذارم لب پنجره و می پرم اونور! بچه ها از دیدنم تعجب نمی کنن، دیگه می دونن که بازم این آدم بزرگ یا از تاریکی ترسیده یا شیطنت بچه گانه اومده سراغش! یه مدتی اونجا می گردم و ورجه ورجه میکنم، ولی میدونم که زیاد نمی تونم بمونم آخه چند وقتی هست که بزرگ شدم! دوباره برمی گردم تو اتاق و پنجره را می بندم، همه جا تاریک است، چند دقیقه ای دم پنجره می ایستم و پلک می زنم تا چشمهام به تاریکی عادت کنن، بعد می رم سراغ کارهام.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۱

یه موقعی شبها تا آسمون را تماشا نمی کردم خوابم نمی برد، الان فقط دودقیقه می تونم از ماه وستاره ها لذت ببرم چون می رم تو فکر. چند نفر می تونن مثل من از آسمون لذت ببرن؟ مهم تر از اون چند نفر سقفشون آسمونه وماه و ستاره ها براشون تازگی ندارن؟ اصلا چرا باید اینطوری باشه؟

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱

سلام!
تا حالا شده موقع امتحا نات از خواب امتحانی بپرید؟!(البته اگه از اونایی هستید که موقع امتحا نات به خواب امتحانی می رن!)
امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم تو یه جنگل هستم! یه جنگل از کتاب، جزوه و کاغذ چرک نویس!!!!
احساس کردم اگه یه کاری نکنم ممکنه تو این جنگل گم بشم، در عرض یک ساعت موفق شدم جنگل را به باغچه تبدیل کنم ولی هنوز با تعریف یه اتاق خیلی فاصله داره!!!!!
تا آخر امتحانات مجبورم تو باغچه باشم !!!!

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۱

عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خود خودش باشد، با تمام نیرویش!
ایتالو کالوینو بارون درخت نشین
من یک هفته ای باید الکترومغناطیس،محاسبات و سیگنال بخونم ، اونم مخلوط!!!!
نکته جالب اینجاست که دارم بارون درخت نشین می خونم!(البته مخلوط با درسهام!!!!)
سلام!!
سلام کردن به آدمایی که نمی بینم حس جالبی داره !
پس بازم سلام!

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

اینم یکی دیگه!
دارم یه چیزایی یاد می گیرم!!
وای چقدر زشت شد من آبی کمرنگ می خواستم!!!!
دارم سعی میکنم قیافه این بلاگ را بهتر کنم!!!
یه دفتر دیگه هم تموم شد. چندمی بود؟ هرچی فکر کرد یادش نیومد.دیگه حساب از دستش در رفته بود، تصمیم گرفت قبل از شروع کردن یه دفتر دیگه همه دفترهای قبلی را یه دور بخونه، این بود که از دفتر اولی شروع کرد.
موقع خوندن از بعضی کارهای خودش تعجب می کرد، بعضی کارها باعث خنده اش می شدن، گاهی اوقات از خودش می ترسید ، گاهی اوقات هم اصلا آدم توی دفتر را درک نمی کرد، دلیل بعضی کارهای خودشو نمی فهمید، کم کم احساس کرد که آدم توی دفترها گاهی یه غریبه است، یه غریبه که داستان زندگیشو برای او تعریف میکنه.چرا اینطوری بود؟ مگه خودش این کاغذها را سیاه نکرده بود؟ پس چرا؟!!!!
به دفتر اخر که رسید فهمید چرا. تو اون دفترها اتفاقات و احساسات زیادی بود ، لحظه های زیادی از زندگیشو تو اون دفترها ثبت کرده بود ولی خودش تو اون دفترها نبود،خودش تو هیچ دفتری جا نمی شد!

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۱

چرا؟ چرا حل نمیشه؟ گاهی اوقات واقعا خستم می کنه! چاره ای نیست به این نتیجه رسیدم که حل شدنی نیست!
باید راههایی برای تحملش پیدا کنم، این بهترین راه حله!
تماشاگران می گویند:
شاعر این شعر زیر سم اسبان وحشی کشته شده!
چرا این شعر که خیلی سرگرم کننده بود
-آری اما شبیه زندگی بود
و این گناه نابخشودنی شاعر است.....
لورکا
اگه یه فندق تو گلوتون گیر کنه چی کار می کنید؟
من یه فندق تو گلوم گیر کرده!!!!!
ماشین حسابم مرد!!!!!!!تقصیر محاسبات دیگه،بعد از یه ترم هم که خواستم تمرین محاسبات حل کنم اینطوری شد! آخه وسط امتحانا وقت خراب شدن ماشین حسابه؟!!!
دیده بودم کامپیوتر هنگ کنه ولی ماشین حساب نه!
توفیق اجباری! دیگه نمی تونم تمرینهای محاسبات را حل کنم!!!! من از این درس خوشم نمیاد!
l.m

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۱

یه چیز خنده دار کامپیوتر من ویرگول نداره!!!! بنابراین بعضی جاها به جای ویرگول از چند تا نقطه استفاده کردم!!تازه یکی از حروف الفبا را هم نداره! کم کم کشف میکنین کدومومیگم!!!


هوس شنا کرده بودم رفتم کنار دریا
عجب عظمتی چه وسعتی چه خوب میشه کمی از این وسعت را احساس کنم!برم بزنم به آب!
-ا ا وایسا کجا میری؟ خطرناکه ها جای عمیق نری ها!!غرق میشی مامان مواظب باش!
-چشم!
-ببین اون طناب را میبینی که اونجا کشیدن تا اونجا بیشتر نری ها تازه اون طناب واسه آدمای حرفه ایه
تو که زیاد هم وارد نیستی مواظب باش!
-باشه!
خلاصه زدم به آب.... چه احساسی.. من داشتم شنا میکردم میپریدم بالا ..پایین... هنوز پام رو زمین بود.
تصمیم گرفتم تا جایی برم که نوک پام رو زمین باشه می خواستم احساس امنیت کنم!
یک کله ملق.....چه آسمونی چه آفتابی عجب روز قشنگی اوخ جون!!!!!!!!!
هنوز پام به زمین میرسید واسه خودم جست و خیز میکردم... شیطنت..شادی... می خواستم دریا را با تمام وجود درک کنم.
ا.. داره عمیق میشه ها!! کم کم پام به زمین نمی رسید ولی گفتم حالا که داره خوش می گذره کمی جلوتر برم که اشکال نداره تازه تا اون طناب هم کلی فاصله است....آخ...... پام زخم شده بود.کف پام خراش برداشته بود ولی هنوز می تونستم از بیکرانی دریا لذت ببرم پس ادامه دادم.
کمی جلوتر یک زخم دیگه برداشتم سرم را کردم زیر آب ببینم چرا پام دوباره زخم شده که کلی ماهی بامزه و رنگ و وارنگ دیدم.....ا ....اینا چقدر قشنگند......دیگه زخمام یادم رفته بود.ماهیها را که دیدم کلی شارز شدم.
بازم ادامه دادم... تا نزدیک طناب یکی دو تا زخم دیگه هم برداشتم ولی انقدر خوش گذشت و خوب بود که همشون را فراموش کردم.از زیر طناب که خواستم رد بشم و کمی برم اون طرف تر طناب گرفت به کمرم و کمرم زخم شد...خیلی می سوخت اول خواستم برگردم بعد گفتم بی خیال هنوز کلی چیز برای کشف کردن هست که به این زخمها می ارزه!
یه ملق دیگه....یه جهش ..... یه موج....یوهو..............!!!!با موجها بالا و پایین می رفتم بعد یه فکری به ذهنم رسید ... نفس بگیرم برم پایین ببینم چه خبره! یه نفس عمیق بعد رفتم زیر آب... زخمام می سوخت یه چیزی هم پام را خراش داد....بدجوری می سوخت ولی.....ا ..اینجا چقدر قشنگه!
دوباره برگشتم بالا رفتم جلوتر یه نفس عمیق....پایین و پایین تر... عمیق و عمیق تر.....آخ دستم!بازم یه زخم دیگه بازم کلی چیز جدید برای کشف کردن!!! .....ااا یک کوسه بودها!!!! برگردم....ولی نه دیگه ساحل را نمی دیدم دور شده بودم رفته بودم تو عمق آبی دریا. خیلی خوب بود ولی کمی ترسیده بودم ...داشت طوفان می شد چند ساعت شنا کرده بودم؟!!! ......آخ زخمام هنوز می سوزن..ولی چه ماهیهای قشنگی بودن ها!!! از ماهیها که بگذریم حالا من وسط این دریای طوفانی چی کار کنم؟ اوم....خوب برم جلوتر ببینم چه خبره!!!!
خلاصه اینطوری شد که من هنوز وسط دریام!!! تصمیم گرفتم تا آب هست شنا کنم تا ماهی قشنگ هست لذت ببرم و تا عمق هست عمیق بشم.
من. من؟ من!

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۱

سلام!
چرا اسم وب لاگ را!SOUND OF SILENCE گذاشتم؟
تصمیم گرفتم سهم سکوتم را با دیگران تقسیم کنم
با شماها!(البته همشو نه!!!)

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۱

آدما موجودات جالبی هستند مدتی از عمرشون صرف گشتن دنبال همراه میشه
بعد از اینکه یک همراه پیدا کردند بقیه وقتشون صرف گشتن دنبال راههایی برای
تحمل همراهشون میشه!!!!در بدترین شرایط هم (که گاهی اوقات بهترین راه حله!!!)
دنبال راههایی میگردن که از دست همراهشون خلاص بشن!!!!!
دو امکان وجود داره آدما یا گشتن بلد نیستند یا همراهی!!!

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۱


آخیش بالاخره درست شد!!!!!! من میتونم فارسی بنویسم!!!! هیچی زبان مادری نمیشه!!! مرسی آیدین!

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۱

still haven't found out how to make it in farsi!!!!

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱


hi!
a bit strange?!!!why am i writting my weblog in english?!!
well the reason is: simply i don't know how to write it in farsi!!!
it will appear in farsi as soon as i discovered how!!!!