چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد

لندکروزهای مشکی جوونا رو میگیرند .... خیابونا پر از آدمای معتاد و گداست......حالا هم که به سلامتی می خوان خانه عفاف تاسیس کنن......آزمایشگاه های دانشگاه هیچی ندارن...... همه بچه درس خونها هم می خوان برن......... بابا می گه اینجا دیگه جای موندن نیست........ دوستام اینروزا اکثرا غمگین هستن..... من دلتنگم، من اینجا رو خیلی دوست دارم....... روزنامه ها پر از حماقت هستن، پر از خبرهای تهوع آور..... یکی از آشناها می گفت داریم رو انبار باروت زندگی می کنیم!....... من هنوز دلتنگم.....

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

اگر دلت اندازه دریا باشد و شادیهای تمام آسمان در آن جا شود
اگر رها باشی به اندازه باد
اگر بدانی اندازه تمام دشتها
اگر باشی در تک تک لحظه ها
حتی اگر بتوانی خودت باشی در تک تک لحظه ها
اگر سرشار از شور و امید باشی اندازه تمام جوانیهای دنیا
اگر نشانی خورشید را از ستاره ها گرفته باشی
اگر تمام ابرهای دنیا راز اشک خود را با تو در میان گذاشته باشند
حتی اگر تمام اگرها را طی کرده باشی
ذرهای تنهایی کافی است تا دچار تمام دلتنگیهای آسمان و زمین شوی!
81/3/12
وقتای دلتنگی ، قدم زدن تو یکی از خیابونای تهران ( اونجایی که بزرگ شدم) تسکین خیلی خوبیه. دیشب بود داشتم فکر میکردم حالا کی وقت میکنم برم محله قدیمی و اونجا قدم بزنم ، خوشبختانه امروز صبح وقتش رو پیدا کردم یعنی برام پیدا کردند!
خیلی خوب بود، فکر کنم یک ساعتی اونجاها قدم زدم و کلی حالم بهتر شد. خوبیش اینه که اونجا نزدیک دانشگاه است و تا دانشگاه هم پیاده رفتم!
تازگیها به هرکس و هرکجا که فکر میکنم خیلی سریع، ( رکوردش 24 ساعته!) میبینمشون. جالبه نه؟!

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

سلام
ما یه مجله انگلیسی داریم که چند ماه پیش داشت تو گرداب تکرار غرق می شد، یکی دو قلپ آب هم خورده بود که متوجهش شدیم و یه طناب انداختیم دورش ، حالا هم می خوایم ازآب بیاریمش بیرون ولی تنهایی زورمون نمیرسه ، گفتیم به شماها هم بگیم و ازتون بخوایم شما هم سر طناب را بگیرین.
مجلمون یه نشریه دانشجوییه که سه بخش داره ، هنری، علمی، ادبی. تو هر سه بخش هم می خوایم کارها نوشته یا تالیف خودتون باشه .
(کارهاتون ترجیحا انگلیسی باشه چون ما متاسفانه زیاد وقت ترجمه نداریم!)
اگر تصمیم گرفتید سر طناب را بگیرید به من ای میل بزنید:
bunny_2000ir@yahoo.com
اینم بگم که بچه های مجله ما همیشه از آشنا شدن با دوستان و همکاران جدید خوشحال میشن.
راستی اگر کاریکاتور هم میکشید برامون بفرستید ، خوشحال میشیم.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

پیچیدم تو خیابون فرعی که پلیس جلوم را گرفت:
- کجا خانوم؟
- خونه سرکار!
- از اینجا نمیشه، مگه نمی بینی اینجا یه طرفه است.
- سرکار اینجا که خلوته، قو پر نمیزنه ، مشکلی پیش نمیاد که!
- اینجا خلوت به نظر میاد ، انقدرها هم خلوت نیست.
- سرکار من خیلی خسته ام، هیچ جوری نمیشه این دفعه را ندیده بگیرید؟
- نه خانوم، نود درصد آدمای تو خیابون خستن!
منم که حوصله جر و بحث نداشتم و اهل رشوه دادن هم نیستم فرمون را برگردوندم و برگشتم تو خیابون اصلی،
از وقتی پیچیدم تو خیابون اصلی راه را گم کردم، انقدر خسته بودم که قدرت جهت یابی ام را از دست دادم و مثل اینکه کلا قطب نمای مغزم از کار افتاد!
حالا چی کار کنم؟ از کسی آدرس بپرسم؟ نه من از آدرس پرسیدن متنفرم!
خودم باید راه را پیدا کنم، آره یکبار که راه را پیدا کردم دیگه هیچ وقت گمش نمی کنم.

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

ستاره های آسمون را دزدیدن، ماه هم دیگه ماه همیشگی نیست ، غصه داره....دلش تنگه، دلش واسه ستاره ها تنگ شده، آخه دیگه تو آسمون تنهاست.........
کسی هم نیست ستاره ها رو براش پیدا کنه.....بعضیها می گن ستاره ها خودشون فرار کردن، گفتن یه روزی میایم ماه را هم با خودمون می بریم...... گفتم پس آدما چی؟ ما اگر تو آسمون ماه نباشه ستاره نباشه از دلتنگی می میریم که...... گفتن ستاره ها می گن شما آدما لیاقت هیچی ندارین....... همون بهتر که آسمونتون خالی باشه!
روزنامه همشهری امروز را خوندین؟!
از خوندن صفحه اولش احساس تهوع کردم.

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی!
نکنه جنگ بشه؟ من از جنگ متنفرم..... ویرانی مطلق....نهایت حیوانیت!

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۱

امشب ماه خیلی زیباست. یه آسمون زیبا و ابری و یه ماه کامل!

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

اینجا هرروز داره عوض میشه! در واقع من مشغول رنگ بازی هستم ، تا وقتی به ترکیب دلخواهم برسم به این بازی ادامه می دم!

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

تازگی یک کتابی خوندم که تصمیم گرفتم به شماها هم معرفیش کنم . کتاب حاشیه نشینان، نوشته سوزان الوییز هینتون ، ترجمه نجمه فخرایی، نشر هوای تازه.
شعر رابرت فراست را هم از روی اون براتون نوشتم. کتاب جالبی بود، راجع به یک گروه از جوانان امریکایی با شرایط فرهنگی ، اقتصادی و اجتماعی خاص خودشون. یک مسائل و مشکلاتی هست که در همه جای دنیا وجود دارد و فقط ظاهرش در فرهنگهای مختلف متفاوت است. ولی به قول نویسنده کتاب، زندگی برای همه سخته.
اینم یک قسمت از مقدمه مترجم کتاب :
ما گروهی موجودات سرگردان و متحیریم که هنگام سکوت شب در تاریکی و سرما گوش به صداهای آشنای بیرون پنجره داده ایم و بیخبر از یکدیگردر انتظار بی پایان خودخیمه ای از آرامش را برای یکدیگر به ارمغان
می آوریم.انسانهایی که همه در انتظار سپیده دم به سر می بریم. سپیده دمی که پیش از نمایان کردن چهره خود هرگز وعده و تضمینی برای آمدن به هیچیک از ما نمی دهد.

یک سوال مهم:
اگر شروع کنی به ساختن و خیلی جدی و سخت بسازی، کلی زحمت بکشی ووقتت رابرای ساختن صرف کنی، بعد وقتی کارت تمام شد چند قدم بری عقب و از دور نگاهش کنی و ببینی....وای کج ساختیش!
حالا چی کار میکنی؟ جرات داری از پایه خرابش کنی و دوباره از اول شروع کنی ؟یا از یک جایی به بعد بازسازیش میکنی ؟ یا نه به همون بنای کجی که ساختی قانع می شی و میگذاری باشه؟؟؟!
گاهی اوقات احساس میکنم واژه ها به تنهای کافی نیستند، به رنگ آمیزی احتیاج دارند.

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۱

اولین سبز طبیعت، طلایی است
رنگی که دوامش از همه کمتر است
نخستین برگش یک گل است
ولی اندک زمانی چنین است
سپس برگ پس از برگ فرومی افتد
بهشت غرق در غم است
سپیده دم تبدیل به روز می شود
هیچ چیز طلایی باقی نمی ماند

رابرت فراست
سه شنبه یه تجربه خیلی بد داشتم که باعث شد حسابی شوکه بشم. از اون روز تا حالا خیلی سعی کردم بنویسم ، ولی حتی جرات نوشتن هم نداشتم. گاهی اوقات بیان یه اتفاق دردناک خیلی سخته. وقتی جرات نوشتن پیدا کردم و مطمئن شدم که میتونم نوشتنشو تحمل کنم نشستم پشت مانیتور و تایپ کردم.البته یه دلیل جرات پیدا کردن من هم این بود که ماجرایی که می خوام بنویسم بخیر گذشت و تنها نتیجه اش هم کنسل شدن مسافرت ما بود.
صبح زود بود که رفتم پیش مامان خوابیدم، تازه چشمام داشت سنگین میشد که دستم و گرفت و گفت نفسش داره میره.سریع بلند شدم و یه قرص زیر زبونی بهش دادم ، بلند بلند و نامنظم تنفس میکرد، حالش اصلا خوب نبود،
زنگ زدم به اورژانس و منتظر موندم تا بیان.باورتون میشه اورژانس 45 دقیقه بعد اومد؟!!!!!! داشتم از ترس
می مردم، تو اون 45 دقیقه فقط حواسم به نفس هاش بود، گاهی هم از پنجره نگاه میکردم ببینم کی میان.خیلی
بد بود، جدا عصبانی بودم، بعد از اینکه اومدن و بهش سرم وصل کردن بهشون گفتم هم ما هم شما شانس آوردین که مریض ما اونقدرها هم بدحال نبود، اگر یه جایی مریض قلبی بد حال داشته باشن و شما 45 دقیقه بعد برسید که فاجعه است!!! بعد معلوم شد که از پایگاه هفت تیر اومدن چون یکی از پایگا ههای نزدیک خونه ما در ماموریت
بوده ولی جالب ( تاسف آور) اینه که نزدیک خونه ما دو تا پایگاه دیگه هم دارن.فکر کنم هرکسی را می خوان تو اورژانس استخدام کنن باید جغرافیای تهران را بهش یاد بدن تا اینطوری با جون مردم بازی نکنه.واقعا خجالت آوره!!!!!!!!
راستی امیدوارم هیچ وقت به این شماره احتیاج نداشته باشید ولی بهر حال چون خودم هم سه شنبه فهمیدم براتون مینویسمش.
شماره اورژانس تهران: 115

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

دیروز از اون روزهای بد بود که دیگه نمی خوام هیچوقت تکرار بشه!!!!

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۱

سلام
امشب تو راه خونه که بودم ،تا قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم چیزهایی که می خواستم بنویسم یکی یکی به ذهنم میرسید، جمله ها یکی یکی می یومدن و می رفتن. می خواستم کلی چیزهای شاد براتون بنویسم، می خواستم شادی و انرژی خودم را باهاتون تقسیم کنم! حالا هم همشو براتون می نویسم ولی دیگه شاد نیستم ، دلیل اونم بهتون میگم!
می خواستم بنویسم:
امروز خیلی خوشحالم، به خاطر ساده ترین دلیل دنیا شادم، انقدر ساده که نمی تونم بهتون بگم! یوهووووووووووو................ شاد شادم، اونم بعد از یه مدت طولانی!
تازه عصری هم یه کلاس زبان خوب داشتم. بر عکس ترم پیش که هر جلسه خسته می رسیدم کلاس و سر کلاس تو هپروت بودم و انقدر تو فکرهای خودم غرق بودم که زبان مادری هم داشت یادم میرفت چه برسه به انگلیسی، امروز سرحال بودم و می تونستم از کلاس لذت ببرم!
راستی چون خوشحالم اینم یه قسمت از متن یکی از آهنگ های فرانک سیناترا:
Live free and the beauty surrounds you
The world still astounds you ,
it’s time you Look at stars!
آره تا قبل از سوار شدن به اتوبوس یه دنیا شادی بودم ولی...............................................................
ایستگاه اتوبوس شلوغ بود و مردم تو صف ایستاده بودند، اتوبوس که اومد کمی قبل از ایستگاه ایستاد ، چند تا خانوم که اول صف بودند رفتند جلو در اتو بوس ایستادند، یهو یه خانوم پیر که متوجه نشده بود اونا جلو صف بودن شروع کرد به دعوا و دادو فریاد که چرا شما ها خارج از صف می خواین سوار بشین؟! اون خانوم جلو صف هم اتفاقا چادری بود! خلاصه مردم تو اتوبوس دو دسته شدن و شروع کردن به دعوا، یکی میگفت هرچی متغلبه از تو چادریها و ریشوها درمیاد، اون یکی میگفت این روزها این دخترها و پسرهای جوون همشون خرابن!
یه خانوم چادری میگفت آره اونی که چادر داره می تونه این کارها را بکنه شما هم اگر می تونید این کارها را بکنید کسی که جلوتونو نگرفته! خلاصه همه افتاده بودن به جون همدیگه و منم مونده بودم که تو این شلوغی جام کجاست!
چی به سرمون اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی کارمون کردن که انقدر ظاهربین شدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر زود قضاوت میکنیم که هرکی چادریه متغلبه یا هرکی مانتوش کوتاه دختر بدیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر زود به جون هم می افتیم و با هم دعوا میکنیم؟؟؟؟ خدایا!!!!!!!!!!!!!!!! یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا آدمیت را تو لباس آدما میبینیم؟؟؟؟ چی شد که اینطوری شدیم؟ کی از انسانیت استعفا دادیم؟؟؟؟؟؟ چرا استعفا دادیم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور،
در میان مردمی با این مصیبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانیت است!
میدونین چی احتیاج داریم؟! یه بارون، یه بارون حسابی با دونه های تپل!
یه بارون برای شستن، برای تمیز کردن، یه بارون برای صاف کردن!
یه بارون که صورتامونو بگیریم زیرش تا دونه های خنکش بخوره به صورتامون و بیدارمون کنه!
یه بارون که خیسمون کنه، سر تا پا خیسمون کنه تا پاک شیم، پاک پاک!
یه بارون که بعدش از خونه بیایم بیرون و همدیگه را نشناسیم!
یه بارون که شهرمونو مثل آسمونش صاف و آبی کنه!

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۱

سلام!
هری پاتر را خوندین؟! تو کتاب سوم یا چهارم نوشته بود که دامبلدور ( مدیر مدرسه) وقتی که کلی فکرهای مختلف تو سرش باشه با چوب جادو ییش آنها را تو یه ظرف میریزه تا هم سرش سبک تر بشه و هم از بیرون بتونه آنها را بهتر ببینه و بررسی کنه. گاهی اوقات وب لاگ هم همین نقش را دارد با این تفاوت که با اون چوب جادویی فکرها و درگیریها از مغز خارج می شن ولی با این چوب جادو ( وب لاگ!) فکرها از مغز خارج نمی شن فقط اینجا کپی می شن و سر آدم سبک تر می شه! البنه می شه از بیرون هم بهتر دیدشون و بررسیشون کرد.
راستی دفتر خاطرات هم می تونه یه جورایی چوب جادو باشه فقط اینکه چون نوشته های دفتر معمولا با کسی تقسیم نمیشن کمتر سر آدم سبک می شه!

راستی تا حالا براتون پیش اومده که سر کلاس یه سوالی مطرح بشه و یه جوابی هم به نظر شما برسه ولی هیچی نگین
چون فکر می کنین غلطه ولی بعد معلوم بشه که کاملا درست بوده؟ امروز این اتفاق برای من افتاد. گاهی اوقات یه ذره اعتماد به نفس چیز خوبیه!

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱

بینم درست می شی یا نه!
چقدر امروز نوشتم!
از اون سیب زندگی که می گن گاز باید زد با پوست به بعضیها فقط پوستش رسیده !
ببینم سیبشو شماها خوردین؟!
من یه نقطه ریز تو یه شهر شلوغم، تو شهرم پر از جاهای دیدنیه، پر از جا های سبزه،
پر از زیبای و آرامشه ، پر از رنگهای قشنگه ولی حیف تو همین شهر شلوغ پر از کثیفی و
سیاهیه ، دلم نمی خواست باور کنم که شهرم پر از درد، آره پر از نقطه های ریز پر درد،
باورم نمی شد شهرم، شهر شلوغم همونقدر که پر از شادیه، پر از غم هم هست، آره پر از اشکه.
حتی اگر اشکها را مروارید ببینیم بازم پر از ضجه هایه که نمی شه جز درد چیز دیگه ای دیدشون ، تو
سبزی هاش پر از نقطه سیاهه و سکوتش پر از فریاد.
آسمون این شهر شلوغ پر از ابرهای تپل و خوشگله ولی آسمون دل مردمش شبها بی ستاره است ، ستاره هاشونو به آسمون این شهر شلوغ سپردند و دلهاشون خالی شده ،تاریک شده......
حیف کاش فقط سبزی هاشو دیده بودم کاش ........... کاش فقط ستاره های آسمون زیبایش را دیده بودم ، کاش فقط خنده های شلوغیهای این شهر شلوغ را می دیدم ، کاش هیچ وقت اشک شلوغی های شهرم را ندیده بودم.
شلوغی های شهرم پر از انرژیه ، انرژی که داره تلف می شه، آره انرژی که می تونه کوهها را جا بجا کنه داره تلف میشه!
تو چشم شلوغیهای شهرم پر از نا امیدی و ترسه ، نا امیدی از امروز و ترس از ناامیدی فردا.
شلوغیهای شهرم پر از جوانیه، جوانی با غل و زنجیر، جوانی با دل پیر!
وقتی تو شلوغیهای شهرم ، تو اون همه چشم نگران ، یه چشم مشتاق و امیدوار میبینم از خوشحالی دلم می خواد
پرواز کنم ولی خاطره اون همه چشم نگران رو زمین نگهم میداره!
شلوغیهای این شهر شلوغ منو به فکر فردا می اندازه و می ترسم، میترسم تو شلوغیهاش گم بشم، می ترسم تو شلوغیهاش فراموش بشم و فراموش کنم . نکنه یادم بره که امید و شوق یعنی چی؟!
می ترسم طعم شیرین خندیدن از ته دل ، امید و شوق پرواز را فراموش کنم...................
ولی نه همیشه وقتی تو خیابان یا اتوبوس تو این همه شلوغی خنده یک بچه را می بینم ، امید و شوق ته دلم بیدار میشه ، فکر میکنم شاید، شاید فردا بشه کاری کرد ، شاید فردا روز بهتری باشه ، شاید فردا مفیدتر باشه ، شاید
فردا............................ آخه هرچی باشه فردا یه روز دیگه است!

مریم چرا از وقتی رفتی دانشگاه ساکت شدی؟
دانشگاه که رفتم هولم دادند تو دنیای آدم بزرگها، وقتی افتادم تو دنیاشون دیدم ا اینجا که همه خوابند!
اولش کمی سروصدا کردم شاید بیدار بشن بعد دیدم نه اینا خوابشون خرگوشیه و حالا حالاها بیدار بشو
نیستن بعدش کمی ترسیدم و یه گوشه ساکت نشستم راستش هنوزم می ترسم ، می ترسم هیچوقت بیدار نشن!

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

هی می خواستم نگم نشد!
من بدجوری دلتنگم!
این سیستم نظر سنجی کلافه ام کرده!
امروز خیلی وحشتناک بودم با همه دعوا داشتم! طفلکی دوستام!
زندگی صحنه بازیه؟!
اگر اینطور باشد حال که قراراست نقش من را بازی کنم نمی گذارم یک نقش حقیر باشد، نمی گذارم سیاهی لشگر باشد!

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱

مثل اینکه فعلا نمیتونم صداتونو بشنوم!
امیدوارم بهتر شده باشه!
لحظه به لحظه بدتر میشه!
چقدر خنده دار شد اینجا!
دارم سعی میکنم صداتونو بشنوم!

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

مریم جون این کار را انجام میدی؟
باشه.
مریم اگر بتونی اون کار را هم انجام بدی....
چشم الان اومدم!
مریم این هنوز مونده ها
باشه بذار اون یکی تموم بشه الان میام
اا زود باش به این برس
اومدم
اینجا هنوز کلی کار داره ها!!
الان الان میام
مریم..... مریم... مریم!!!!!
من خسته ام!!!!!!!

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

don't carry the world on your shoulders!

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۱

سلام!
تا حالا خودتون خودتون را غافلگیر کردین؟
من دیروز ان کار را کردم
راستی اینم جواب سولوژن که چرا وب لاگ آدمهای آشنا باعث تعجب می شن!
قسمتی از من بودن انسانها در سکوت آنهاست و معمولا هنگام برخورد با آنها با سهم سروصدای آنها سروکار داریم در نتیجه سهم سکوت آنها ( حتی آشناها !) باعث تعجب ما میشوند!

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۱

داشتم تو خیا بون راه می رفتم که اومدی جلوم،
- یه آدامس بخر.
من نگات نکردم، یعنی تظاهر کردم که ندیدمت و به راهم ادامه دادم و تو هم دنبالم اومدی.
- ترو خدا یه آدامس بخر.
خواستم دوباره راه بیفتم که دچار تردید شدم.کار درست کدومه؟ تا دو دقیقه پیش که ندیده بودمت نظرم این بود که نباید از بچه های کوچولو که تو خیابونها هستند چیزی خریدچون اینطوری به بزرگترهایی که از این بچه ها سوء استفاده میکنن کمک کردیم ولی حالا که جلوم ایستادی دیگه تردید دارم. زیر چشمی یه نگاهی بهت می اندازم، پا برهنه ای و کفش نداری ،برای یه لحظه دیگه نمی دونم چی خوبه و چی بد، به همه چی شک می کنم دیگه فرق خوب و بد را نمی دونم. چی کار کنم؟؟؟ بهت پول بدم و یه آدامس بهم بدی و یک تبسم بچه گانه مهمونم کنی یا رو برگردونم و برم؟؟؟ انتخاب آسانی نیست، یه لحظه فکر می کنم ....... هرچی بیشتر ازت بخرم بیشتر اینجا گوشه خیابون می مونی، نه من نمی خوام تو اینجا بمونی ، می خوام تو دنیای خودت سر جای خودت باشی ، جای تو اینجا نیست ، باورکن اگر بدونم پولی که بهت می دن خرج خودت میشه حداقل کفش میشه و میره پات (یا حتی یه دمپایی) که دیگه تو گرما پا برهنه رو زمین راه نری،اونوقت همه اون آدامسها را ازت میخریدم ولی نه خریدن من کمکی به تو نمی کنه پس من راهم را کج میکنم و میرم تو هم فکر می کنی : (( یه آدم بزرگ خسیس دیگه ، حتی نگاهم نکرد !!!! ))
آره تو اینجوری فکر می کنی یا حداقل برداشت من اینه ، دیگه نمی دونی که از وقتی دیدمت یه فندق تو گلوم گیر کرد و تا خونه صورتت جلو چشمم بود!



بیمارستان جای دلگیریه حتی اگر مریض شما حالش خوب باشه!

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱

کاش زودتر مرخص بشه و بیاد خونه، اینجا خیلی سوت و کوره!
سلام!
تا حالا دستگاه کاردیو اسکوپ(همونی که ضربان قلب را نشون می ده) را از نزدیک دیدید؟ منظورم به غیر از تو فیلمهاست،( البته امیدوارم همیشه فقط تو فیلمها ببینیدش). تا حالا احساس نکرده بودم که انقدر می تونه معنی زندگی بده.