یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

دندون درد، یه روز پر از کلاس همراه با دندون درد!

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۱

امروز بعد از صحبت با یکی از دوستان به یه نتیجه ای رسیدم، بعضی از شغلها هم روح لازم دارن هم جسم مثل پرستاری ولی رشته های فنی بیشتر به جسم احتیاج دارن حداقل من فکر میکنم مثلا مهندسی مکانیک یا برق تقریبا فقط به جسم احتیاج دارند، البته من هنوز مطمئن نیستم، شما چی فکر میکنید؟!

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

خسته ام وعصبی....ع ص ب ی..............!
-الان چه حسی داری؟
-حس یه آدم بی سواد بی فایده.
-خوبه روز به روز داری پیشرفت می کنی!

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

یه مدت مساله این بود: کنترل یا مخابرات، فعلا مساله حل شد ، مخابرات! ( البته هنوز یک ترم وقت دارم)
الان هم یه مساله دیگه هست: آلمانی یا فرانسه؟! برای این یکی تا زمستون یا شاید هم بهار سال دیگه وقت دارم.


یه کلیشه کاملا تکراری:
- شب بود، هوا تاریک بود، تاریک تاریک، سه نفری داشتند کنار اتوبان راه می رفتند ، تو راه خونه بودند. روزهای آخر تابستون بود چند روز دیگه سال تحصیلی شروع میشد، چه سالی هم ، پیش دانشگاهی و کنکور و...! ذهنش پر از فکر کنکور بود و کیفش هم پر از کتابهای تست، تو این فکر بود که چه جوری باید درس بخونه ، داشت فکر میکرد یعنی سال دیگه این موقع چه خبره؟ به خودش قول داده بود طوری درس بخونه که حتما قبول بشه، آره حتما می تونست..... مثل اکثر آدمای 18 ساله فکر میکرد که اگر کنکور قبول بشه دیگه همه چی حله، چه خوب بود اگه قبول می شد............. تو این فکرها بود که صدای یه ترمز شدید و .......
دوستاش دیدن که یه ماشین بهش زد و بعدش هم به سرعت دور شد، کنار اتوبان مونده بودن خیلی سعی کردن جلو یه ماشین را بگیرن و برسوننش بیمارستان ولی هیچ کس نمی ایستاد براشون مسوولیت داشت، ممکن بود براشون دردسر درست کنه.... آخرش یه نفر جلوشون ایستاد و رسوندشون بیمارستان ولی خیلی دیر فقط یه ربع تو بیمارستان زنده بود و بعد..... از همه نگرانیها راحت شده بود ، دیگه لازم نبود نگران کنکور باشه دیگه هیچی مهم نبود یه راننده با وجدان از تمام نگرانیها راحتش کرده بود............!
الان اگه از دوستاش بپرسند هیچ کدوم نمی تونن بگن که شب تاریک تر بود یا قلب اون راننده، شب یا قلب بعضی از مردم این شهر.......؟!
امروز هفتاد و هفتی شدیم!!!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

روز پدر را به تمام پدرهای مهربون دنیا تبریک میگم.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱

یه حس خوب، خیلی خوبه وقتی می فهمی که تونستی دو تا لبخند به وجود بیاری. دیروز بعد از نهار دوستم اصرار کرد که بریم پیششون ما هم رفتیم همین! یکبار دیگه هم مادرش گفته بود که وقتی من و دوستام میریم اونجا احساس جوونی می کنه و شاد می شه ( ما با سر و صداهامون خونشونو بهم میریختیم!) ولی هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر کسی را خوشحال کرده باشم، حداقل یه کار مفید انجام دادم.....وقتی زنگ زد حال خودمم بهتر شد ، داشتن به صدای بچه گیهای من گوش می دادن، یکی از اون نوارهای قدیمی یهو صداشو تو نوار شنیدم همون صدای مهربون، کلی آدم دورو برم نشسته بودن هیچ کدومشون هم هنوز خبر ندارن ... مجبور شدم با یه لبخند گنده یه دیوار بسازم از اون دیوارهایی که اونورش سرک نکشن ولی خودم ....... اینطوری بودم که بهم زنگ زد، یه دوست خوب ، از اون دوستایی که وقتی میبینیشون می تونی کمی کوله بار خستگیهاتو بذاری زمین و پیششون آرامش داشته باشی... از هفته دیگه که بره یه شهر دیگه ( برای درس خوندن) خیلی دلم براش تنگ میشه، خیلی......
اگه این دوستیها هم نبودن و همین چند تا لبخند هم نبود نمیدونم چی میشد..........

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

یه روز خوب داشتم...... درکه ، هوای کوهستان، باد خنک، یه نهار دوستانه و کلی شوخی و خنده و یه خبر عجیب و غریب، خبر عروسی یکی از همکلاسیهای دبیرستان!!!! هنوز باورم نمیشه، مثل یه شوخیه اصلا نمی تونم باور کنم!

هوای کوهستان آدم رو زنده می کنه، شاد و سرحال می شی، آماده برای شروع....

اولهای راه یه آقای پیر جلومون بود وقتی داشتیم از جلوش رد می شدیم بهمون گفت امیدوارم همیشه انقدر شاد باشید و بخندید! تمام مدت داشته به حرفای ما گوش میداده البته احتمالا صدای ما هم بلند بوده!!!

چند روز پیش طبقه دهم ساختمانی بودم که نزدیک پارک لاله است از اون بالا پارک معلوم بود، یه رگه زرد بین درختهایی که هنوز سبز بودند، رد پای پاییز! دو تا از دوستام دارن میرن شهرستان، جاهایی که درس می خونن ، دلم براشون تنگ می شه...... چند سال پیش پاییز هنوز بوی مدرسه می داد و دیدن دوستای خوب و صمیمی مدرسه ولی الان بوی پاییز عوض شده، من تهران می مونم و اونا می رن، دوری.......

یه روز خیلی خوب.........

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱

یار دبیرستانی اینجا سر میزنه، خوشحالم! :)
یار دبیرستانی از اینجا رد میشی یه رد پایی هم بذار، خوشحال میشم!
اسم امروز رو چی بذارم؟ یه روز...............! از روزای انتخاب واحد متنفرم! این چه وضعشه؟ واقعا مسخره است!


به یه نتیجه جالب رسیدم، اون توریستی که به من گفت ایرانیها ملت مودبی هستن چون فارسی بلد نبوده به این نتیجه رسیده، ملت بی ادبی هستیم، به همین سادگی! روز دوشنبه بی ادبی دو نفر ،اول یه غریبه و بعد هم یه آشنا تمام روزم رو خراب کرد، بعد که یه خورده دقت کردم دیدم متاسفانه آدم بی نزاکت تو خیابونا زیاده، خیلی زیاد!

بعضی از آدما لبخند که میبینن فکر می کنن همه چیز روبراهه، تقصیر خودشون هم نیست عادت کردن تا لب دیوارها برن ولی هیچ وقت اونور دیوار سرک نکشیدن......

امروز یه نفر یه نوار خوب بهم داد، آوای قریه، ترانه های محلی ایرانی، خیلی زیباست، اگر به موسیقی ایرانی علاقه دارید حتما امتحانش کنید واقعا زیباست.....


شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

سلام!
اول می خوام از اون دوستای خوبی که امروز باعث نگرانیشون شدم معذرت خواهی کنم، امروز تو دانشگاه یه ضد حال کامل بودم فقط امیدوارم انرژی دوستام رو نگرفته باشم. یه مسئله ای بود که از فکر کردن بهش فرار می کردم برای فرار راههای مختلفی داشتم کتاب، موسیقی و...... در واقع از فکر کردن به اون مسئله فرار می کردم چون می ترسیدم به بن بست برسم، گاهی اوقات ترس از بن بست فکری خودش بزرگترین بن بسته، از دوستام که جدا شدم تصمیم گرفتم جلوش وایسم، باید باهاش روبرو می شدم برای دو ساعت قیافه ام از اونی که تو دانشگاه دیده بودن خیلی بد تر بود ولی بالاخره درست شد، به بن بست نرسیدم ، حلش کردم! یه دوست خوب بهم گفت برم سراغ کتابای هری پاتر اون دوست خوب منو خیلی خوب می شناسه و می دونه چی دوست دارم ، آره اون کتا با راه فرار خوبی بودن ولی راه حل نبودن، من به راه حل احتیاج داشتم . بهشون گفتم که تخلیه انرژی هستم ، آره انقدر فرار کرده بودم که هیچ انرژی برام باقی نمونده بود الان هم هنوز انرژیم برنگشته ولی تا فردا حتما بر میگرده!
دوستای خوب حرفاتون تسکین خوبی بود ، مرسی ! دیگه هیچ وقت منو به اون دلیل ناراحت نمی بینید.
a friend in need is a friend indeed




از نظر تالکین ( نویسنده کتاب ارباب حلقه ها) نیاز جهان معاصر به ادبیات تخیلی دقیقا در ارتباط با فضای سنگین و طاقت فرسای وضعیت دنیای واقعی است زیرا دنیای ما انباشته از جنگ، فقر، مسکنت و بیماری است و چون ما ترجیح میدهیم در جهانی سالم تر و آسوده تر زندگی کنیم به ادبیات تخیلی روی می آوریم.
تالکین این حالت انسان معاصر را با حالت یک زندانی مقایسه می کند. زندانی در زندان، در فضایی بسیار دلتنگ کننده محدود و محصور است او می کوشد برای رهایی از این دلتنگی و یاس، از زندان بگریزد ، چنین فراری چون گریختن انسان معاصر به دنیای ادبیات تخیلی است. در ادبیات تخیلی دنیای پریان، اژدها ، جادوگران، جنگلهای سحر شده اغلب خوبتر ، بی ضرر تر و بی شررتر از از دنیایی است که در آن زندگی میکنیم با بمبها و سلاحهای ماشینی آن. برعکس دنیای واقعی، دنیای فانتزی جایی است که در آن خیر و شر کاملا از هم تمایز یافته اند.
فانتزی موفق به خواننده خود این امکان را می دهد که داوطلبانه، موقتا ،بی اعتقادی و ناباوری خود را نسبت به آنچه می خواند کنار گذارد و از این رهگذر دنیای تخیلی را به عنوان امری واقعی بپذیرد......

نوشته بالا از مقاله معمار سرزمین میانه ترجمه و تالیف شهناز صاعلی است که توی همشهری جمعه چاپ شده بود.
از اون جایی که از خواننده های پر و پا قرص این نوع ادبیات هستم یه دلیل دیگه هم برای علاقه به ادبیات تخیلی سراغ دارم اونم لذت بردن از خلاقیت این کتاباست، فکر می کنم طبیعت آدما اینطوریه که از خلاقیت لذت می برن. شماها هم موافقید؟

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱

someday there will be a new world
a world of shining hope for you and me................



چقدر آرومه این کتاب، پر از آرامشه، چقدر آرامش........... یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی رو میگم، تا حالا نوشته هاشو نخونده بودم ، این یکی که خیلی آرومه بقیه رو هم بعدا امتحان میکنم.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

اون دور دورها یه چیزی می بینم، شاید یه ستاره تپل مپل! نمی دونم برم طرفش یا نه، به نظر دور میاد ولی...... نکنه جریان همون امید واهی باشه؟!!! ولی من جدی جدی فکر می کنم که اون دور دورها یه چیزی داره سو سو می زنه شاید کمی برم جلوتر ببینم چی میشه شاید از اونجا بهتر بشه دید.
دیروز تو کتابخونه داشتم برگه درخواست کتاب رو پر می کردم که یه خانوم پیر که پشت سرم ایستاده بود پرسید: امروز چندمه؟ سریع جواب دادم: نوزدهم، متوجه نشد دوباره پرسید چندم؟ گفتم: نوزدهم. بعد یهو یادم اومد نوزدم! نه سال گذشت، نه سال! آدما چه زود فراموش میکنند.

عادت رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان، هرچه دارد ، محصول تملمی هستی خویش را به اندیشه سپردن است.
نادر ابراهیمی، یک عاشقانه آرام


چند روزیه که تماشاگرم، چی رو تماشا میکنم؟ یه نمایش جالب!!! در کمال خونسردی ( کمی هم بدجنسی!) فقط دارم تماشا می کنم گاهی هم می خندم! می دونم خیلی کارها از دستم بر میاد ولی اگر دخالت کنم نمایش بهم میریزه، در اون صورت اصلا نمایشی باقی نمی مونه تا اونا بازیگرش باشن یا من تماشاگرش، واسه بازیگرها بهتره که تا آخرش رو خودشون بازی کنن . آخر نمایش کی است؟ احتمالا فردا یا پس فردا ، بهر حال این نمایش کم کم داره به جای هیجان انگیزی می رسه بازیگرهاش هم برای اینکه به اونجا نرسه از دیروز دارن منو چپ چپ نگاه می کنند ولی من کاملا در حال تماشا هستم، تا آخرش ! آخه از یه چیزی مطمئنم نمایش که تموم بشه بازیگرهاش خیلی چیزها یاد می گیرن من نمی خوام با دخالت کردن تو کارشون امکان یادگیری رو ازشون بگیرم.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

امید واهی بهتره یا نا امیدی؟؟؟ من نمیدونم کدوم بهتره، شما می دونید؟
یه آدم نزدیک امروز بهم می گفت فقط باید صبر کنی ، همه چی درست میشه.... اندکی صبر ...... باشه صبر می کنم ، ولی اگر بعد از اندکی صبر هیچ سحری در کار نبود چی؟ اونوقت چی می گی؟
تا شیراز بودیم همه چیز خوب بود، شاد بودم، آرامش داشتم.... اومدیم تهران دوباره شروع شد.....
گاهی حتی یه جمله هم کافیه، فقط یه جمله.....

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

سلام!!!!
من بازم شیراز بودم، رفته بودیم کنفرانس شیراز گردی ( همون برق)! روزهای قبل از سفر انقدر سرم شلوغ بود که نرسیدم اینجا سر بزنم، تو سفر خیلی چیزها برای نوشتن به ذهنم می رسید ، اینایی که براتون می نویسم از همونا هستن نمی شه بهشون گفت سفرنامه فقط به بعضیهاشون می شه گفت لحظه نامه!

- اگه در مورد یه مکان یا یه اتفاق احساست با احساس اکثریت تفاوت داشته باشه بین کلی آدم، تو یه جمع بزرگ احساس تنهایی می کنی، مثلا دوستات از دیدن یه جای جدید خوشحال و هیجان زده هستن و تو با دیدن اونجا آرامش داری و تو یه دنیای دیگه هستی یه جایی که با دنیای دوستات فاصله داره. تو شیراز تنها جایی که منم تو دنیای دوستام شریک بودم شاهچراغ بود چون برای من هم تازگی داشت و یه جای جدید بود. وارد حرم که شدیم بالا را نگاه کردم ، آیینه کاریهای زیبا...خیلی قشنگ بود .... بعد پایین را نگاه کردم، آدمایی که اومده بودن شاهچراغ ، این دو صحنه خیلی باهم فرق داشتن..... یه سری خواب بودن، بعضیها دعا می خوندن، یه خانوم پیر یه گوشه نشسته بود وبه یه نقطه خیره شده بود از چشماش معلوم بود که رفته یه جای دور، خیلی دور..... یه بچه کوچولو کنار مادرش نشسته بود و داشت با تعجب ما رو نگاه میکرد ، شاید از دیدن این همه آدم بزرگ خسته تعجب کرده بود، بچه ها خوبند بهشون که لبخند بزنی حتما جوابتو می دن.... دوروبرم را نگاه کردم دیدم بعضیها گریه می کنن.... اونجا پر از چشمای نگران بود همه پر از درد، خستگی شاید ... دوباره بالا را نگاه کردم دیگه اونقدر به نظر زیبا نمیومد ....بعضیها تو حیاط شاهچراغ خوابیده بودند یعنی خونه نداشتند؟ ...... به اتوبوس که برگشتم دیدم تو جمع خودمونم چشمای خسته زیادن......


- دو تا توریست فرانسوی را تو سعدیه دیدیم، بچه ها گفتن بیا باهاشون صحبت کنیم اولش زیاد حوصله نداشتم بعد دیدم خودمم چند تا سوال دارم که دلم می خواد ازشون بپرسم، از ایران خیلی خوششون اومده بود میگفتن مردم مهربون و مودبی دارین، به نظرشون ایران از بقیه کشورهای اسلامی که دیده بودن بهتر بود چون مردمش خواستار تغییر و پیشرفت هستن. دو نکته تو حرفاشون برام جالب بود یکی اینکه صفحه اول روزنامه های ایرانی انگلیسی زبان را با صفحه اول روزنامه های اروپایی مقایسه کرده بودن و دیده بودن ما تو صفحه اول روزنامه هامون خبرهای دنیا رو می نویسیم ( مثلا راجع به فلسطین و اسرائیل) ولی اونا تو صفحه اول روزنامه هاشون راجع به خودشون می نویسن. دوم اینکه تو دفتری که از مسافرت ایرانشون تهیه کرده بودن یه عکس از مهمونی دانشجوهای ایرانی تو فرانسه بود خانومه پرسید اینا این پولها رو از کجا میارن؟!


- برنامه نور و صدای تخت جمشید که شروع شد ، اولش همه جا تاریک بود آسمون را نگاه کردم ... پر از ستاره.... پر از آرامش.... آبی بیکران زیبا.....
شب قبل از روز رستاخیز تاریک و سنگین خواهد بود...
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بدست
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
آخرش هم:
ای ایران خرم بهشت من.....



- همراهی به یه خانوم و آقا با بچشون روی چمنها نشسته بودن، آقاهه داشت نگاه میکرد خانومه بچه را مرتب می کرد مثل اینکه داشت لباسشو عوض می کرد بعد خانومه داشت وسائل رو جمع می کرد آقاهه هنوزم نگاه می کرد وسائل که کاملا جمع شدن آقاهه بلند شد هنوز فقط نگاه می کرد خانومه حالا داشت زیر انداز رو جمع می کرد، همه چیزها که جمع شد سه نفری باهم رفتند..... با هم!


- شب بود اون بالا تمام شهر زیر پام بود، باد خنکی می وزید.... کاش می شد پرواز کرد......

- جدا از تمام امکانات شیراز استفاده کردیم حتی از تانکی که توی باغ عفیف آباد بود و پیانوی فرح که توی موزه بود!

- -بازم تخت جمشید... طبق معمول خالی تر از دفعه قبل..... نه بلدیم آینده مان را بسازیم نه آثار گذشته را حفظ می کنیم...... تو تخت جمشید خیلی جلو خودمو گرفتم که به بچه ها چیزی نگم ولی نشد آخرش هم بهشون گفتم آخه اگه هرکی میاد اینجا رو این نقش این سنگها دست بکشه که دیگه چیزی از اینجا باقی نمیمونه ، بعضیها هم که می رفتن اونور طناب تا مثلا زیر یکی از ستونا عکس بگیرن! تقصیر خودمون نیست اگه بجای اون همه تاریخ تو مدرسه روش رفتار با آثار باستانی رو بهمون یاد داده بودن حالا وضع فرق می کرد، منم که بچه بودم اولین بار که رفته بودم تخت جمشید روی دیوارهای کاه گلی کوتاه راه رفتم ، بزرگترها دور بودنو منو ندیدن !