یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

کلی لبخند online و offline و غیره! مرسی :)
بسته پستی:
یه استاد عزیز یه موقعی بهم گفت که وقتی هر کاری از دستت بر میومد انجام دادی و منتظر نتیجه بودی بهتره همه چیز را بسپری به خدا، مثل یه بسته پستی، نه اینکه اصلا تلاش نکنی و منتظر بمونی ها نه، تلاش کن ولی نگرانیها را بذار کنار، حالا هم من یه بسته پستی دارم که سپردمش دست همون پستچی مهربون، فکر نکنم حالا حالاها به مقصد برسه ولی خوب مهم اینه که وقتی دستم رسید چه جوری ازش نگهداری کنم، میدونم که می رسه، هر بسته ای یه روزی به مقصد می رسه......


کامپیوتر من حالش خوب نیست! باید بره بیمارستان ، به زودی!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

فرض کنید مادر بزرگتون براتون فکس بفرسته، عصر تکنولوژی!!!

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

اولین بار بود که خوندن یه کتاب کوچیک انقدر طول میکشید، اونم چه کتابی، لافکادیو!!! حدود دو هفته پیش یکی از دوستان که فکر میکرد قیافه من خیلی خسته است این کتاب رو بهم داد. شل سیلور استاین رو خیلی دوست دارم ، فقط ظاهرا برای بچه ها می نویسه. از اون قسمتی که لافکادیو نمی تونه تصمیم بگیره که شیر یا آدم خیلی خوشم اومد.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

نمی دونم اسم اینو چی می ذارید ترس، بچگی یا ... از دعوا متنفرم، دو نفر که سر هم داد بزنن من یخ میزنم ، سردم میشه و ممکنه اشک تو چشمام جمع بشه...امروز تو دانشگاه دعوا شد طبق معمول بین بچه های بسیج و انجمن، سر هم داد میزدن و... واقعا احمقانه است، مسخره است ، ببینم اومدیم دانشگاه که چی کار کنیم؟ میشه بگین علم را برای چی میخوایم؟ جدا چی می خوایم؟ مدرک؟ وجهه اجتماعی؟ فهم و درک نمی خوایم نه؟ منطق چی ؟منطق نمی خوایم؟ خدای من آخه شما ها دانشجویین یعنی نمی تونید آروم و بدون داد وبیداد باهم بحث کنید؟ هان؟!! یعنی لازمه سر هم داد بزنید یا از اون بدتر کتک کاری کنید؟ یعنی ایران انقدر کوچیکه که جای هممون نیست؟؟ عصبانیم و پر از فریاد ، تا حالا اینجا داد نزده بودم ولی دیگه مجبورم اینهمه تو دفترم داد زدم کمی هم شما فریادهامو بشنوید. نمیدونم با این وضعیت و این کارها می خوایم به کجا برسیم ، بقیه دنیا مشغول ساختنن و ما هم داریم خراب میکنیم، به جون هم افتادیم، دائم مشغول تقسیم کردن هستیم، آره ماها تقسیم میشیم، به چی؟ به من و تو، ما و اونا، چپ و راست، بسیج و انجمن ، خودی و غیر خودی و.......اینجا بعضیها هستن که آدما رو آدم نمیبینن آدما رو به صورت ایدئولوژی متحرک میبینن.... میدونید یاد چی می افتم؟ کتاب کوری رو خوندید؟ آره یاد کوری می افتم ولی اینبار کورهایی که از منجلاب جهالت در نمیان ، اینبار کوری داستان ما کوری سیاهه، سیاه.........
اگر این استادها بذارن و من زودتر از 10 شب برسم خونه میتونم بیام اینجا و براتون پرت و پلا بنویسم!!!

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

از همون اول که شروع شد منتظر تموم شدنش بودم، اول ساعتها رو میشمردم بعد روزها رو بعد ماهها و حالا هم یکسال و نیمه که منتظرم تا تموم بشه! تا حالا دوبار صبرم تموم شده و دوباره نمیدونم از کجا صبر پیدا کردم و اینبار بازم دا ره تموم میشه برای سومین بار ولی اینبار هیچ ذخیره ای نیست هیچی! اینبار هیچ انرژی برام نمونده...... از همه بدتر اینکه از دست من کاری برنمیاد ، چندماه اول مشغول ریشه یابی بودم و وقتی ریشه هاشو شناختم و دیدم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم فقط دارم تماشا میکنم و........

دیروز مشغول خوندن یه قسمت از وب لاگ سولوژن بودم قسمت من کیستم؟ جالب بود بعضی از جمله ها برام خیلی آشنا بودن انگار خودم نوشته باشم و این اولین بار نیست که این اتفاق می افته از وقتی که وب لاگ خوانی رو شروع کردم روی خیلی از وب لاگها همچین حس آشنایی با کلمات و جمله ها داشتم و البته این موضوع اصلا ربطی به شناخت یا دیدن نویسنده جمله ها هم نداشته. در واقع خیلی از این جمله ها رو روی وب لاگ کسانی خوندم که تا به حال ندیدمشون ، مثل وب لاگ شهرزاد. ما آدما موجودات جالبی هستیم از خیلی نظر ها شبیه هم هستیم و در عین حال همه از هم دوریم!

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

این داستان را اون اولها اینجا گذاشتم ، دلم می خواد دوباره اینجا باشه!



هوس شنا کرده بودم رفتم کنار دریا
عجب عظمتی چه وسعتی چه خوب میشه کمی از این وسعت را احساس کنم!برم بزنم به آب!
-ا ا وایسا کجا میری؟ خطرناکه ها جای عمیق نری ها!!غرق میشی مامان مواظب باش!
-چشم!
-ببین اون طناب را میبینی که اونجا کشیدن تا اونجا بیشتر نری ها تازه اون طناب واسه آدمای حرفه ایه
تو که زیاد هم وارد نیستی مواظب باش!
-باشه!
خلاصه زدم به آب.... چه احساسی.. من داشتم شنا میکردم میپریدم بالا ..پایین... هنوز پام رو زمین بود.
تصمیم گرفتم تا جایی برم که نوک پام رو زمین باشه می خواستم احساس امنیت کنم!
یک کله ملق.....چه آسمونی چه آفتابی عجب روز قشنگی اوخ جون!!!!!!!!!
هنوز پام به زمین میرسید واسه خودم جست و خیز میکردم... شیطنت..شادی... می خواستم دریا را با تمام وجود درک کنم.
ا.. داره عمیق میشه ها!! کم کم پام به زمین نمی رسید ولی گفتم حالا که داره خوش می گذره کمی جلوتر برم که اشکال نداره تازه تا اون طناب هم کلی فاصله است....آخ...... پام زخم شده بود.کف پام خراش برداشته بود ولی هنوز می تونستم از بیکرانی دریا لذت ببرم پس ادامه دادم.
کمی جلوتر یک زخم دیگه برداشتم سرم را کردم زیر آب ببینم چرا پام دوباره زخم شده که کلی ماهی بامزه و رنگ و وارنگ دیدم.....ا ....اینا چقدر قشنگند......دیگه زخمام یادم رفته بود.ماهیها را که دیدم کلی شارز شدم.
بازم ادامه دادم... تا نزدیک طناب یکی دو تا زخم دیگه هم برداشتم ولی انقدر خوش گذشت و خوب بود که همشون را فراموش کردم.از زیر طناب که خواستم رد بشم و کمی برم اون طرف تر طناب گرفت به کمرم و کمرم زخم شد...خیلی می سوخت اول خواستم برگردم بعد گفتم بی خیال هنوز کلی چیز برای کشف کردن هست که به این زخمها می ارزه!
یه ملق دیگه....یه جهش ..... یه موج....یوهو..............!!!!با موجها بالا و پایین می رفتم بعد یه فکری به ذهنم رسید ... نفس بگیرم برم پایین ببینم چه خبره! یه نفس عمیق بعد رفتم زیر آب... زخمام می سوخت یه چیزی هم پام را خراش داد....بدجوری می سوخت ولی.....ا ..اینجا چقدر قشنگه!
دوباره برگشتم بالا رفتم جلوتر یه نفس عمیق....پایین و پایین تر... عمیق و عمیق تر.....آخ دستم!بازم یه زخم دیگه بازم کلی چیز جدید برای کشف کردن!!! .....ااا یک کوسه بودها!!!! برگردم....ولی نه دیگه ساحل را نمی دیدم دور شده بودم رفته بودم تو عمق آبی دریا. خیلی خوب بود ولی کمی ترسیده بودم ...داشت طوفان می شد چند ساعت شنا کرده بودم؟!!! ......آخ زخمام هنوز می سوزن..ولی چه ماهیهای قشنگی بودن ها!!! از ماهیها که بگذریم حالا من وسط این دریای طوفانی چی کار کنم؟ اوم....خوب برم جلوتر ببینم چه خبره!!!!
خلاصه اینطوری شد که من هنوز وسط دریام!!! تصمیم گرفتم تا آب هست شنا کنم تا ماهی قشنگ هست لذت ببرم و تا عمق هست عمیق بشم.
امروز کلاسها تشکیل نشد ، بچه ها اکثرا رفتن پلی تکنیک تا توی تجمع شرکت کنن. این جمله را روی دیوار دانشگاه دیدم:
اندیشیدن را خطر مکن!
این وضع را دوست ندارم هیچ از این وضعیت خوشم نمیاد ولی ظاهرا چاره ای نیست. احساس میکنم همه چیز داره ازمون گرفته میشه، جوانی، شور، نشاط و مهمتر از همه فرصت زندگی! چرا باید اینطوری باشه؟ چرا؟؟؟؟ نمیتونم تحمل کنم که حماقتهای دیگران در زندگی من اثر بذاره .........یه حس بدی دارم احساس میکنم که همه چیز جلو چشمم خراب میشه و فرو میریزه، به قول رکسانا انحطاط!
کی بود میگفت نوشتن تسکین بودن؟ من چند وقتیه که بیشتر از قبل به این مسکن احتیاج دارم.........

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

the future belongs to those who believe in the beauty of their dreams.
این توی off lineهام بود! مرسی دوست خوب.
این enetation دیگه داره شورشو در میاره!!
ترافیک اونم نیم ساعت تو دود و دم و بعد هم بفهمی کلاس تعطیله و تو خبر نداری.کارم از شوت بودن هم گذشته حتی تو تقویم هم یادداشت کرده بودم ها!به این میگن maximum overshoot! ا ببخشید باز مثل اینکه داره برقی میشه!

از یه چیزی خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم هنوز آدمایی هستن که منو میفهمن یا حداقل افکارم براشون غیر عادی نیست کلی امیدوار میشم.یه موقعی فکر میکردم خیلی غیر عادیم و هیچ کس منو نمیفهمه ولی حالا اوضاع بهتره.....

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱

اون موقعها که بچه بودم هروقت بابا می خواست بره مسافرت کلی دردسر داشت تا من راضی بشم و سر و صدا نکنم، اون موقعها دختر لوس بابا بودم ولی بعدها که بزگتر شدم دیگه سر و صدایی در کار نبود فقط از وقتی که میرفت همش منتظر بودم تا برگرده همیشه هم کلی دلم براش تنگ میشد، دبیرستان که بودم مدرسه ام را عوض کردم و از تمام دوستام جدا شدم، ترم اول خیلی دلتنگشون بودم ، تبدیل شده بودم به یه موجود اخمو و بد اخلاق ، تو مدرسه جدید زیاد راحت نبودم تازه آخر ترم هم که داشتم کم کم باهاشون جور میشدم یه اتفاقی افتاد که دوباره از من دورشون کرد ، متاسفانه شاگرد اول شدم! از اول دبستان این دومین باری بود که این اتفاق می افتاد و توی مدرسه ها هم که بچه ها معمولا جواب سلام شاگرد اول را نمی دهند چه برسه به اینکه تازه وارد هم باشه!خلاصه تو این جور موقعیتها هر دفعه یه جوری با دلتنگی کنار اومدم، حالا که دلم برای تو تنگ می شه چی؟ فعلا تبدیل شدم به یه موجود تناوبی ، یه جور سیگنال تناوبی با دوره تناوب تصادفی! خوب خوب بد بد بد بد خوب بد خوب خوب خوب بد خوب......! اصلا همچین سیگنالی وجود داره؟ نمیدونم به هرحال اگر هم نباشه میتونن از روی من مدلسازیش کنن اگر هم هست یکی تحلیلشو به من نشون بده ببینم امیدش چقدره!!! حالا میدونی با این موقعیت چی کارمی کنم؟ هیچی میام اینجا چند خط مینویسم و بعد هم مثل بچه های خوب میرم درس بخونم تا فردا سر امتحان دوباره با پریسا ترانزیستور روcommon zero (صفر مشترک) نبندیم!!!
ببخشید اینجا اصطلاحات برقی زیاد شد، وقتی صبح مخابرات داشته باشم ظهر حل تمرین مخابرات و سه شنبه هم میان ترم مخابرات نوشته هام اینطوری از آب در میان(نه اینکه قبلا قابل خوندن بودن!) :)

راستی کمی هم حافظ
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و زسر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
این همه راه..............!

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

می خواستم یه چیزی بنویسم ولی..... هیچی اصلا اینو ننویسم بهتره!
یه روز خوب.......!!! فقط یه چیزی واقعا فاجعه است که یه استاد با حاضر غایب دانشجوها رو وادار کنه که بیان سر کلاس.

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱

سلام!
چند وقته بهتون سلام نکردم، پس بازم سلام! چند روزی پر از فریاد بودم به همین خاطر اینجا سر نزدم، نمی خواستم سرتون داد بزنم. در واقع روزها مشغول تماشای یه شمع بودم و شبها کابوس شمع میدیدم ، اوضاع خوبی نبود ، مثل این بود که شمع را دو دستی بگیری تا شاید نسوزه بدون اینکه فکر کنی که تحمل اشکهای شمعه را داری یا نه............ به هر حال صبر کردم تا طوفان تموم بشه بعد اینجا سر بزنم.


تا حالا شده فکر کنید که یه نفر را خوب میشناسید ولی بعد از یه اتفاق ساده متوجه بشید که اصلا نمیشناختیدش؟! آره من کسی را که تظاهر میکرد هست دیده بودم نه اون کسی را که واقعا بود ، تقصیر من نبود هرکی جای من بود اونطوری میدیدش ، از بچگی اونطوری شناخته بودمش ولی........دیگه برام به یه غریبه تبدیل شده، یه غریبه که ............. گاهی موفقیت میتونه امتحان بزرگی باشه، بزرگتر از اونی که هرکسی از پسش بر بیاد! الان اون بالا بالاهاست به یه بادکنک پر باد تبدیل شده ولی هر بادکنکی یه روز برمیگرده رو زمین ، هیچ دلم نمی خواد روزی را که برمیگرده رو زمین ببینم............

چندوقت پیش به سپیده گفتم که زیاد فکر کردن میتونه خطرناک باشه، این هفته جدی جدی داشتم تو استخر فکر و خیالات غرق میشدم!
راستی اخبار را گوش کردین؟! تزریق سرم حیوانی به انسانها ، حکم تبعید و زندان وشلاق و اعدام هم برای.... من نفهمیدم اول تبعید میشه بعد میره زندان بعد اعدام میشه یا اول اعدام بعد تبعید و بعد زندان یا اول زندان بعد....یا هر ترتیب دیگه ای که بشه با این احکام نوشت؟!!!

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱

اطمینان یعنی..........آرامش! آ ر ا م ش!!! چی میشه گفت؟
You found your way into my head
امروز برای چند دقیقه دختر بد اخلاقی شدم ، در چه حد؟
در حد فراموش کردن آداب معاشرت! یه جورایی دچار وجدان درد شدم ولی فکر کنم فهمیدی چرا، نه؟......
لابد فکر میکنی آرامش و وجدان درد چه جوری با هم جور در میان؟! همینطوری دیگه!!!