سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

چند روز پیش بود؟ یادم نیست...... به توتلفن کردم و بعد از احوالپرسی گفتی داری میری بیرون و خودت بعدا زنگ می زنی و هنوز......... فکر نکنی ازت دلخور شدم ها نه! حتما سرت شلوغه ، کار داری یا.......آره با 18 واحد درس و امتحان حتما سرت شلوغه............ اصلا فکر نکنی با این کارت تنهاییام زیاد شدن ها نه از این فکر ها نکن، فکر نکنی ممکنه گاهی دلتنگت بشم ها ، می تونی فکر کنی که مریم باز تلفن کرده بود که گوش کنه که باهاش تقسیم کنی که اگه تونست مرهم بذاره .......... فکر نکنی که تنها کسی هستی که مریم تمام دیوارهای دورو بر را برات شکست و گذاشت از همشون رد بشی و ممکنه گاهی هم بخواد باهات تقسیم کنه، گاهی بخواد که گوش کنی ، نگران نباش انتظار مرهم ندارم نه من هیچ انتظاری ندارم هیچی.............. همیشه همینطوریه ، عزیز ترین آدمهای زندگیت اونهایی هستن که چگالی حضورشون از همه کمتره، بیشتر اوقات ازت دورن، وقتی بهشون احتیاج داری سرشون شلوغه، در مورد من عزیزان همیشه به طرز عجیبی با من هم فاز بودن و گاهی شبیه من. مثلا من هیچ وقت عادت نداشتم به دوستی بگم که دلم خیلی براش تنگ شده و دوستان عزیز من هم همینطور بودن ، زیاد با کلمات بلد نبودن ابراز احساسات کنن طوری که ممکنه فکر کنی براشون بی اهمیتی ولی بعد یه موقعی که اصلا انتظار نداشتی عکس العملی دیدی که ............. من دوست ندارم زیاد راجع به عزیزانم قضاوت کنم ، قضاوت کار سختیه خیلی سخت....... اینبار هم قضاوت نمیکنم بازم میگم از دستت دلخور نیستم اصلا! ( چون سرت شلوغه امیدوارم اصلا اینجا را نخونی) این نوشته ها فقط نتیجه دلتنگی هستن، دلتنگی من برای تو.همین!
و اما راجع به کلمات....... کلمات خیلی مهم هستن من این را از دوستان دانشگاهی یاد گرفتم، کلمات بخش مهمی از واکنش ما را نسبت به دیگران تشکیل میدن ودیگران برای نتیجه گیری از واکنش ما نسبت به خودشون به کلمات احتیاج دارن، من خیلی وقته که راحت تر از قبل می تونم به دوستانم بگم که دلم براشون تنگ شده و......... آره در استفاده از کلمات در مواقع لزوم صرفه جویی نکنید چون ممکنه سوء تفاهم ایجاد بشه و..... البته من هنوز در این زمینه مشکل دارم! فقط یه نفر هست که در مورد من به کلمات احتیاج نداره آره همین شخصیت جریانات تلفن و....... یه دوست دبیرستانی و قدیمی که امیدوارم به دلیل مشغله زیاد اصلا به اینجا سر نزنه یا وقتی سر بزنه که نوشته بالا به آرشیو منتقل شده باشه.......



راستی:
یک نفر تو نظرهای این پایین از غلطهای املایی و انشاییش معذرت خواهی کرده بود! با همه شما هستم:
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی!
هرچی دلتون خواست و هر جور که دلتون خواست برام بنویسید، خوشحال میشم. با خرده گیری واین حرفها ممکنه حس آزادیتون دچار مشکل بشه، من خیال ندارم این کار را بکنم! در ضمن نوشته های خود من پر از اینجور غلطهاست!!!!!!
بهاره یه چیزایی راجع به آزادی نوشته بود، اگر تا حالا نخوندین یه سری اونجا بزنید خوبه!
اینم یه چیزی که به بحثهای آنجا مربوط میشه:
درسته که آزادی یه حس درونیه( مثلا در شرایط مساوی احساس آزادی دو نفر و تعریفشون از آزادی فرق میکنه) ولی این احساس شدیدا تحت تاثیر المانهای خارجی قرار داره، کسی که خودشو آزاد احساس میکنه قاعدتا باید واکنشهایی مطابق با احساسش داشته باشه، حالا فرض کنیم این شخص در شرایط استبداد و خفقان زندگی کنه در این صورت اگر بخواد مطابق با حسش رفتار کنه باید بهاش را بپردازه ( این بها می تونه خیلی سنگین باشه) و اگر هم جور دیگه ای رفتار کنه حس آزادیش سرکوب میشه .

بعد از نوشتن مطلب بالا یه سوالی برام پیش اومد:
چه جوری میشه به مقدار خوبی دنیای درونی و بیرونی را به هم نزدیک کرد؟
راجع به جواب سوال بالا به زودی یه چیزایی می نویسم، باشه طلبتون!!!!!

و یه سوال کلا بی ربط:
طرفداران شبیه سازی انسان تصادفا از اینجا رد نمیشن؟!!! اگر جواب مثبته میشه بگین چرا؟ من می خوام بدونم چرا؟

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۱

کاملا غیر منتظره
چه مزه ای میده آدم کادو غیر منتظره بگیره ها!!! امروز این دوستان هم دانشگاهی حسابی منو غافلگیر کردن! مرسی!!! امروز که رسیدم خونه داشتم تصمیم میگرفتم که این تابلویی را که هدیه گرفتم کجا بذارم ، دور و بر اتاق را نگاه کردم و دیدم ا اینجا پر از هدیه هایی که من از بچه های دانشگاه گرفتم از جمله عروسکهای پت ومت و یه مار دراز بامزه!!! این مار دراز بامزه که اتفاقا دراز هم کادو شده بود امسال باعث شد من یه روز تولد شاد و خنده دار داشته باشم. آره دیگه اگر یه روز از پل سید خندان تا انقلاب را با یه مار دراز کادو شده سوار تاکسی و مقداری هم پیاده برین مطمئنا یه روز شاد و خنده دار خواهید داشت!!!! این تابلو امروزی هم خیلی قشنگ بود کلی شاد شدم ، قسمت جالبش اینجاست که یک نفر لو داد که اول قرار بوده برای من یه موش لنگ بخرن ولی چون به این نتیجه رسیدن که من احتمالا بزرگ شدم برام تابلو خریدن!!!!! مرسی بچه ها..........


هوسهای بی جا!!!!
من دلم دریا می خواد، هر دریایی هم نه ، دریای جنوب....... ساحل بندر عباس، چابهار ، کیش یا..........، دلم برای دریا تنگ شده..............
اوم .......دیگه چی؟!!! آهان
یه چیز ترسناک، شبیه سازی انسان! این موضوع شماها را نمیترسونه؟!!!



خنک.......سبک.....رها...... باد.......موج .....دریا.....زیبا......وسعیع........آبی....آبی....آسمان....پرواز....رهایی



پروژه مخابرت و تمریتهای کنترل..........دیر شد وای .....شب بخیر!!!

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

این enetation لوس بی نمک دیگه جدا شورشو در آورده به زودی سیستم نظر سنجی اینجا را عوض میکنم. بعد از امتحانات!
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱

زندگی مجازی
وقتی دوستانت را فقط روی اینترنت می بینی ، وقتی سلام و احوالپرسیها آنلاین و اف لاین هستن و از همه بدتر وقتی سه روز که اکانت نداشتی دلت برای دوستانت تنگ میشه و اونوقت تازه میفهمی که چند وقته فقط از طریق اینترنت ازشون باخبر بودی............... بیشتر از این چی میشه گفت؟ هیچی! اینجور وقتهاست که میفهمی زندگی مجازی یعنی چی..............

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱

سلام م م م !!!!!!!!
چه هفته هیجان انگیزی بود ها!!!!! هر روز که می رفتم دانشگاه دوستام منو دچار لحظات پر هیجان می کردن….. یکی میگفت فردا کوئیز داریم اون یکی میگفت فردا باید تمرین تحویل بدی نفر بعدی هم میگفت راستی فردا میان ترم داریم!!! شاهکار بود این هفته، یک هفته خنده دار، تا حالا ورقه امتحانی را انقدر تمیز تحویل نداده بودم، سفید مثل همین برفی که زمینها را پوشونده!!! ( خوشبختانه استادم موجود منطقی بود و با توضیح من کاملا قانع شد!)

چندروز پیش تو مطب دکتر صحنه ای دیدم که.............. با چشمهای خودم دیدم که دکتر محترم با مریضش به خاطر اینکه پول نداشت با بدترین لحنی که بلد بود صحبت کرد و بعد از اینکه کلی سرش منت گذاشت که تا حالا هم زیادی براش کار انجام داده، محترمانه از مطبش بیرونش کرد( البته کارش را انجام داد ها!!!!)............. از دیدن این صحنه احساس تهوع بهم دست داد........ دکتر میگفت این مردم را میبینی؟ دچار فقر فرهنگین اینا، می خواستم بپرسم تو دچار چه جور فقری هستی؟؟؟؟؟؟

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱

نوشتن واقعا خوبه...... سبک میشم ولی یه چند وقتی زیاد اینجا نمیام باید به کارام برسم.... تازه انرژیم داره برمیگرده سر جاش!

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود................
عجب برفیه............چقدر زیباست..............تهران سفید پوش!
ذهنم خیلی شلوغه، 19 واحد درس داشتم و دو هفته است سر هیچ کلاسی نرفتم و تقریبا درس هم نخوندم. اگر کسی در دو هفته یکبار بیهوش بشه و دو بار هم سرما بخوره چقدر انرژی براش میمونه؟؟؟؟ من همانقدر انرژی دارم و به اندازه تمام این دو هفته هم باید دنبال استادها بدوم اونم 19 واحد! نه، دو طرف تساوی هیچ جوری با هم جور در نمیان.......... شاید با حذف چند واحد بشه دو طرف تساوی را با هم جور کرد ولی اونوقت تمام برنامه هایی که ریخته بودم میرن رو هوا.............. حالا اگر برنامه ها رو هم فراموش کنم و تغییرشون بدم کدوم درس را حذف کنم؟ مثلا اصول میکرو؟ آره میان ترمش را که ندادم، یه میان ترم 10 فصلی و حذفی! ولی آخه درس به این سادگی با اون استاد گلابی!!!!!!!!!! یا مثلا الکترونیک ،از اول هم با این درس مشکل داشتم ولی آخه ا ین درس هم که تا میان ترم خونده بودم............ یا..........
با هرکس صحبت میکنم میگه فدای سرت سلامتی آدم از همه چی مهمتره، باشه قبول مهمتره ولی ...............
آه خدایا تو خونه موندن چقدر سخته........

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱

یار دبیرستانی مرسی! خیلی خوشحال شدم خیلی........
تازه چشمهامو باز کرده بودم، هنوز کمی خواب آلود بودم، در اتاق را باز کرد و اومد تو دیدم با قیافه نگران داره منو نگاه میکنه، پرسید: خوبی؟
بهش گفتم که خوبم و بهش لبخند زدم ولی قیافه اش هنوز نگران بود. تعجب کردم، مگه من بهش لبخند نمیزدم پس چرا قیافه اش هیچ تغییری نمیکرد؟ آهان پتو را زیاد بالا کشیده بودم فقط چشمهامو میدید! ولی خوب یعنی از چشمهام هیچی نفهمید؟! نه نه بعد از چند ثانیه قیافه اش باز شد، گفت خوشحالم که خوبی......... آره همه پدرها از چشمهای بچه هاشون میفهمن چه خبره..........

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۱

جمله عصبانی دیدین؟! در کتاب جامعه شناسی نخبه کشی پر از جملات عصبانی بود.
اگه میپرسید حتما تمام ماجرا را میشنید، البته بهتره بگم اگه بیشترمیپرسید! بیشتر میپرسید یعنی چی؟
آدما برای جواب دادن به سوالات روشهای مختلفی دارن، مثلا من کسانی را میشناسم که با یه سوال هرچی تو دلشونه میریزن بیرون و بعد از یه سوال دو کلمه ای حدود نیم ساعت برات صحبت میکنن، بعضیها نه، باید هم ازشون بپرسی و هم با چشمهای پرسشگر تو چشماشون نگاه کنی اونوقت بعد از چند لحظه همه چیز را میگن . دسته بعدی کسانی هستند که تا چند بار ازشون نپرسی و کلی نگاهشون نکنی جوابتو نمیدن، در واقع دیرتر از بقیه احساس راحتی میکنن و میتونن حرفشونو بزنن .

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

این داستان را مریم برام نوشته بود:(مرسی دوست خوب)
بچه که بود ازش پرسیدند:مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟
نگاه معصوم و کودکانه اش رو به چهره ادم بزرگ روبه روش دوخت._خوب هر دو رو دوست دارم.
_دروغ نگو کدوم رو بیشتر دوست داری؟
روح دست نخورده اش معنی دروغ رو نمیفهمید.شاید اسم یک جور شکلات بود از اون گرونهاش که یاد گرفته بود هیچ وقت اسمش رو نبره چون هر بار اخمهای بابا میرفت تو هم.لجوجانه زل زد به ادم بزرگ
_گفتم هردو رو
_پس مامان رو بیشتر دوست داری هان؟مگه بابا بده؟
انگشت کوچولوش رو روی لبش گذاشت.یادش نمی امد همچین چیزی گفته باشه .عجب ادم بزرگ زبون نفهمیه
همیشه مامان و بابا رو یک نفر حساب کرده بود که تو همه چیز مثل هم بودند.اصلا مامان یعنی بابا.بابا هم یعنی مامان.حالا ازش میخواستند از هم تفکیکشون کنه و بگه بیشتر به کدوم یکی تعلق داره.اینقدر انگشتش رو روی لبش فشار داد که خون الود شد.پرسید:_این خون توست یا مامان که توی تن منه؟
ادم بزرگ رفت.ادم بزرگ ترسیده بود.
با خودش فکر کرد اونکه چیزی نگفت.فقط تصمیم
گرفته بود خون مال هر کی بود اون رو بیشتر دوست داشته باشه.
خیلی از اون موقع میگذره و کوچولویی که هنوز اسم شکلاتهای گرون رو بلد نیست وبلاگ دوستش رو میخونه و به خودش میگه:
کاش بجای اون سوال مضحک بی جواب ازم پرسیده بودند مامان بابا رو چه قدر دوست داری؟
یه سوا ل:
دوستی یه نوع خودخواهیه؟ یعنی یه نفر با من دوسته چون با هم کوه و سینما و ... میریم ، گاهی همدم تنهاییاش میشم و ......... و وقتی یه مدت من نتونم همراهیش کنم اون باید ناراحت و دلخور بشه ، حتی اگر این همراهی نکردن من به دلیل بیماری باشه؟ ( و حتی احوالپرسی هم نکنه؟!!!) جدا آدما برای چی باهم دوست میشن؟ نمیدونم برای همه اینطوریه یعنی کلا دوستی انسانها به خاطر خودخواهیشونه یافقط بعضیها اینطورین؟!!!
هفته پیش یکی از دوستام منو پای تلفن میخکوب کرد!

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

کدوم آدم احمقی همچین کاری میکنه؟
هیچ کس، من!
آره من هفته پیش یه عمل جراحی کوچیک داشتم (آپاندیس) و چون احساس کردم دوستام همه سرشون شو لوغه و هر کسی یه جورایی مشغوله به هیچکس چیزی نگفتم در واقع بهشون گفتم دارم میرم مسافرت! چون از دکتر و امپول و اینجور چیزا نمیترسم فکر نمیکردم زیاد سخت بگذره! وقتی دکتر گفت جنابعالی باید دوهفته تو خونه بمونی نزدیک بود داد بزنم ، اصلا به سکون عادت ندارم نمیتونم یه جا بمونم چه برسه به اینکه بخوابم! دوستام هم که فکر می کردن من رفتم مسافرت سراغی ازم نمیگرفتن خلاصه اینطوری شد که............. آخر این هفته خیلی سخت گذشت تقویمم داشت می ترکید ، کلی تمرین و امتحان و....و من که باید استراحت میکردم!
آخیش مثل اینکه کلمات دارن برمیگردن!!!!!
به هر حال من این هفته هم باید خونه باشم ولی دیگه با شرایط موجود کنار اومدم.... یه توانایی خیلی خوب و مفید انسان توانایی تطبیق با شرایطه که من چند روزی فراموشش کرده بودم!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

کلمات فرار میکنن و جملات متلاشی میشن............ من نمیتونم بنویسم!
در مناطق کوهستانی، رنگ آبی شفافیتی کامل دارد، وضوحی سفید رنگ . این رنگ آبی ، چطور بگویم، میشوید و می سوزاند.
ابله محله کریستین بوبن


یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱

may your world be filled with the excitement of discovery.
این جمله را اول کتاب کارلسون دیدم.
من خوبم، خوب خوب!!!!!!! دیگه هم قرار نیست مثل بچه های لوس بیام اینجا آه و ناله کنم!

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

می دونی تنهایی را کی بیشتر حس میکنیم؟ موقع شادی ؟ نه! شادیها را با اکثر دورو بریها میشه تقسیم کرد ولی غم و غصه ها هستن که به این راحتیها نمیشه تقسیمشون کرد، تازه با هر کسی هم تقسیم نمیشن اینطوریه که یهو سنگین میشیم و بعد هم تنهایی سرک میکشه میگه حالا که هیچ کس نیست بذار حداقل من اینجا باشم منم که هیچ وقت مخالفت نمیکنم میگم باشه همینجا بمون فعلا هم اینجاست، فکر کنم یک هفته ای مهمون من باشه ............
سلام!
من خداحافظی را پس می گیرم مثل اینکه می تونم بنویسم و این خودش خیلی خوبه. این هفته من در سه چیز خلاصه میشه: سرما خوردگی، تنهایی و.... به هر حال اون سومی هم از دوتای اولی بهتر نیست! تازه این هفته دانشگاه نمیرم و دلم برای اونجا هم کلی تنگ میشه! در حال حاضر دو نفر قراره همدم تنهایی من بشن اولیش یه کچولوه . ......شازده کوچولو و دومی هم یه ابله، هر ابلهی نه ابله محله.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

come what may!!!
من چند روزی نیستم فعلا خداحافظ!
کاش میشد از روی تقویم پرید، من دلم می خواد امشب از روی تقویم بپرم و هفته دیگه چهارشنبه فرود بیام! این هفته رو دوست ندارم ولی خوب مگه قراره همیشه اوضاع طوری باشه که من دوست دارم؟

این خط اینترنت لعنتی اعصابم را بهم ریخته! می خواستم اینجا کمی cat stevens بذارم، چی؟ wild world! ولی وقتی هر دودقیقه یکبار قطع میشه هیچی نمیتونم upload کنم! ( قابل توجه بهاره و زهرا!)

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱

کامپیوتر من از بیهوشی دراومد!
این روزها:
این روزها اگر کسی با من حرف بزنه من جمع میشم، اگر تو چشمام نگاه کنه سرم را میندازم پایین و اگر کسی بهم لبخند بزنه منم بهش لبخند می زنم، آدما اگه جواب لبخندشونو ندی ناراحت میشن من نمی خوام کسی را ناراحت کنم. این روزها اگر با کسی مخالف باشم باهاش بحث نمیکنم، اگه سعی کنید یه موضوع ساده را به من توضیح بدید از کارتون پشیمون میشید و........ امیدوارم این روزها زودتر تموم بشن.........
باز همون مشکل قدیمی، مشکل از این قراره که من نمیتونم گریه کنم! این مشکل یه مدت حل شده بود ، تقریبا از اردیبهشت تا اواخر شهریور، ولی دوباره برگشته. گریه ضعف نیست ، گاهی اوقات بر هر درد بی درمان دواست! اشکها اون تلخ ترین لحظه ای را که توی هر احساس هست میشورن و ماها گاهی اوقات به این شستشو احتیاج داریم. میدونید اگر این تلخیها شسته نشن چی میشه؟



اون موقعها که بچه بود ازش پرسیدند:
مامان و بابا را چقدر دوست داری؟
تا اون جایی که می تونست دستاش را باز کرد ، یه نگاهی به فاصله دستاش انداخت و گفت:
- انقدر!
- فقط همینقدر؟!
کمی فکر کرد و بعد گفت نه یه عالمه، خیلی!
- خیلی یعنی چقدر؟
- یعنی اندازه زمین
- اندازه زمین؟!
- نه نه اوم........ اندازه خورشید
- اندازه خورشید؟
- نه نه...اوم............. اندازه تمام دنیا!
- آهان، اندازه تمام دنیا، پس خوش بحال مامان و بابا!
اون موقع از جوابی که داده بود خیلی خوشحال بود، یه چیز بزرگ کشف کرده بود، دنیا! ولی جدی جدی دنیا چقدر بزرگ بود؟
خوب میشه گفت اون اولها دنیا اندازه آغوش مادر بود ، بعد هم دنیا اندازه خونشون بود بعدا هی اون بزرگ شد و بزرگی دنیا هم دائم تغییر میکرد، کم کم مدرسه هم به ابعاد دنیا اضافه شد بعد جغرافی خوند و دنیا هی بزرگ و بزرگتر شد یه موقعی هم دنیا از اینجا تا نپتون و پلوتون بود و بعد........ حالا دیگه نمیدونه دنیا از کجا تا کجاست، فقط موقعی که داشت بزرگ میشد یه چیزی کشف کرد، فهمید که دوست داشتن اندازه نداره تو هیچ ظرفی هم جا نمیشه حتی یه ظرف اندازه تمام دنیا حتی اون دنیایی که دیگه نمیدونه چقدر بزرگه و حالا ، حالا از هیچ بچه ای نمیپرسه مامان و با با را چقدر دوست داری چون این سوال به نظرش بی معنیه.............