سه‌شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۲

دلم گرفته.......یک کم زیاد!
در زندگی هایمان باید زندگی دوگانه ای داشته باشیم و در قلب هایمان خونی دو گانه ، شادی همراه با رنج، خنده همراه با اندوه، مثل دو اسبی که به یک ارابه بسته شده اند و هریک دیوانه وار ارابه را به سوی خود می کشند . پس در جاده ای برفی ، سوارکارانی هستیم که در جستجوی ردپایی ، در جستجوی اندیشه ای سلیم، پیش می تازیم و زیبایی گاه مانند شاخه ای فرود آمده بر چهره مان سیلی می زند ، و زیبایی گاه مانند گرگی افسانه ای به ما یورش می برد و گلویمان را پاره می کند.

دیوانه وار، کریستین بوبن

یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

True.........!
sad but true
ugly but true
catastrophic but true......
true true true............
...................
وحشتناکه ، ویرانی وحشتناکیه، درد این مردم وحشتناکه........نمی دونم چی می شه گفت........هیچی هیچی نمی شه گفت.......

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲

علوم انسانی.........!
دیروز رفته بودیم بازدید از یک آنتنستان ، اونجا دو چیز زیاد بود آنتن و حلزون! بعد از دیدن چند نکته خنده دار ( از زاویه منطقی هم گریه دار!) به این نتیجه رسیدیم که اگر جامعه شناسشون بیشتر فکر کرده بود کار مهندسشون کمتر می شد ، پول کمتری هم تو سطل آشغال می ریختند!


سیاره اونا و سیاره ما
تو سیاره شون هرکس حرف هوشمندانه یا خنده داری بزنه بهش تعظیم می کنند ، کجاشو دیده سیاره ما خیلی جای هیجان انگیز تریه ، حداقل در این گوشه از سیارمون که من می بینم هرکس حرف هوشمندانه ای بزنه لهش می کنند ، هیجان از این بیشتر؟!

9-2=11!
پروژه ات را که تحویل بدی دلت می خواد بگی آخیسشششششش ولی وقتی یادت بیاد که شنبه باید 11 تا گزارش کار تحویل بدی که تا حالا 2 تاش را نوشتی اصلا نمی تونی از ته دل بگی آخیش!

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

فکر می کنی چه حسی داره که بعد از سه روز کار کردن روی برنامه ات با یک دکمه همه چیز را بفرستی هوا؟!! بعدش هم تو آزمایشگاه دو تا IC بسوزونی تا روزت کاملا تکمیل بشه؟!

شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۲

چرا هرچی کار می کنم بازهم کارهام تمام نمی شن؟ :(

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

فکر می کنید چه جور آدمی اول برنامه اش می نویسه: #include"iostream.com" ؟!
;)

چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲

بازی، زندگی، عمو، من.....
داشتند عمو زنجیرباف بازی می کردند، دلم می خواست بازی کنم، آسان ترین کار دنیا این بود که دستشان را بگیری و همراهشان بزنی زیر آواز....عمو زنجیر باف.....یک قدم جلو رفتم، اما دوباره برگشتم، می دانی عمو را دوست دارم ولی از زنجیر بیزارم، از عمویی که زنجیر می بافد بیزارتر .... شاید هم آنقدرها از او که زنجیر می بافد بیزار نیستم، نمی دانم، می دانی به این نتیجه رسیده ام که عمو آنقدرها هم مقصر نیست ، نیمی شریک جرم نیمی قربانی مثل همه*........شاید اگر عمو کمی فکر می کرد و اسیر جامعه ای که زنجیر بافتن را برایش تعریف کرده نمی بود آنقدرها هم از او بیزار نبودم......کاش به جای زنجیر بافتن شغل دیگری انتخاب می کرد، کاش شما انقدر مجذوب عمو زنجیر باف و زنجیرش نبودید، آنوقت شاید طور دیگری آواز می خواندید ، آنوقت شاید من هم آزادانه دست شما را می گرفتم و با هم می زدیم زیر آواز......چه می خواندیم؟ نمی دانم، از کودکی جز عمو زنجیرباف چیزی به ما نیاموخته اند، کاش خودمان شعر جدیدی می ساختیم، شعری که عمو داشته باشد اما زنجیر نه.......شاید اگر شغل عمو را عوض می کردیم او هم شادتر بود، می دانی آخر او فقط برای دیگران زنجیر نمی بافد ، خوب که نگاه کنی خودش هم گرفتار است، گفتم که نیمی شریک جرم نیمی قربانی مثل همه!*
می دانی دلم می خواهد شعر کودکان اطرافم را عوض کنم ، دلم می خواهد بساط زنجیر عمو را از شعرهایشان برچینم ، شاید آنها و عمویشان شادتر زندگی کنند.
کاش از کودکی به ما و عموها یاد داده بودند که یکدیگر را مساوی ببینیم ، آنوقت شاید مینشستیم دور هم و هر شعری که می خواستیم می ساختیم ، شعری که زنجیر نداشته باشد. می دانی عمو همیشه فکر می کند که اگر زنجیر را حذف کنی چیزی از او کم شده چون همیشه او را با زنجیرش شناخته اند ، دیگر نمی داند که تو برای خودت و او زندگی شاد و سبک می خواهی. فقط اگر عمو با زنجیرش شاد نبود، اگر انقدر خود خواه نبود شاید .............بگذریم، دلم برایتان تنگ می شود ولی وارد بازی نمی شوم ، من از زنجیر بیزارم............


*ژان پل سارتر
نمی خوام کنار زندگی قدم بزنم، می خوام از وسطش رد بشم، می خوام جای پام بمونه، واضح و روشن!
یک لحظه دلتنگی
یک چیز هیجان انگیز کشف کرده بودم، یهو دلم خواست هیجان و ذوق زدگیم را باهاش تقسیم کنم، هیجانم مربوط به یک علاقه مشترک بود، تا خواستم این کار را بکنم سرم خورد به سدی که بینمون ساخته شده بود، سرم را بلند کردم وبه سد نگاهی انداختم ، با خودم گفتم ا یادم نبود تو اینجایی........ برای یک لحظه دلتنگ شدم، ولی فقط یک دلتنگی لحظه ای بود، سرم با موضوع هیجان انگیز کذایی گرم شد و هیجانم را با یک دوست دیگر تقسیم کردم و به بقیه کارهام رسیدم.

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۲

هنر عکاسی........اینطوری بهتره: لذت عکاسی
trafic
traficcccccccccc
terrific!
کاش چشمها هم مانند زبان راز داری بلد بودند......
کاش زبان می توانست مانند چشمها صادق باشد......

پ.ن. گاهی اولی لازمه و گاهی هم دومی.

جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۸۲

The Independent's
award-winning
Middle East
correspondent
ایده هام را انقدر وحشیانه و شلوغ روی کاغذ آوردم که نمی دونم پیاده سازیش را از کجا باید شروع کنم! این ایده ها قراره به پروژه برنامه نویسی تبدیل بشن، چه پروژه ای می شه این!

یوهووووووووو
برففففففففففففففففف
:)

پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲

یک چیزی تو مایه های : بگم ؟ نگم؟ بگم؟ نگم؟ .........آخرش هم نمی گم!
بعد از مدتها یک فیلم ایرانی خوب دیدم، شبهای روشن. فقط یک اشکال کوچیک وجود داشت اونم اینکه صندلیهای سینما فرهنگ نو شده بودند و دیگه نمی شد توشون لم داد! یک اشکال بزرگتر هم بود ، چشمهات خیلی غمگین بودند، خودت هم یک جایی اون دوردورها بودی.
You walk along a road
Oh how far you are from home……

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲

با اجازه صاحب گروه یک لحظه فلسفه!
شما مي خواهيد بدي را با بدي ريشه کن کنيد. چنين چيزي ممکن نيست. بدي نکنيد تا بدي نباشد.
تولستوي

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

"Teach me to feel another's woe,
To hide the fault I see;
That mercy I to others show,
That mercy show to me."

Alexander Pope
راههای زیادی برای خشک کردن یک قوطی کبریت نم کشیده وجود دارد.اما باید اول ایمان بیاوریم که راه علاجی هست.
مثل آب برای شکلات ، لورا اسکوئیول

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

امشب همه دور هم بودیم، بابا 50 ساله شد. موقع آوردن کیک تازه منوجه شدیم که شمع یادمون رفته، تو خونه شمع تزئینی زیاد بود ولی انقدر چاق و چله و پر ناز و ادا بودند که هیچ کدوم تو کیک جا نمی شدند، یکیشون یک ستاره نقره ای بود ، اون یکی یک گلوله سبز بعدی هم یک استوانه که بوی هندوانه می داد، اون یکی هم یک شمع مغرور و خوش تیپ قرمز بود که سرش را مغرورانه بالا گرفته بود ، چند تای دیگه هم بودند که همگی عاقل اندر سفیه به من نگاه می کردند ! آخر سر یک شمع ساده سرمه ای دیدم که آروم تو جاش نشسته بود، با پایه اش گذاشتمش کنار کیک و قرار شد همونجا تو پایه اش روشنش کنم . شمع خوبی بود، نه ناز و ادا داشت نه ابعادش برای منظور من نامتناسب بود، خلاصه خوب با هم کنار اومدیم !
مروز فقط می خوام استراحت کنم، آخرین کتابی که خوندم کمدیهای کیهانی ایتالو کالوینو بود، کتاب هیجان انگیزی بود، یک کتاب پر از خلاقیت، موجودات غیر بشری پر از احساسات بشری. واقعا ازش لذت بردم، امروز یک کتاب دیگه را شروع کردم، مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول .
این هوا را دوست دارم، من بهش می گم، هوای سرحال و تر و تازه! البته سرحال سرد!

یه چیز دیگه هم هست که این روزها خیلی هست، یعنی چند وقتیه که هست ولی این روزها .......شماها خیلی تغییر کردین، انقدر عوض شدین که دیگه نمیشناسمتون، می دونین تغییرتون منو تنها کرده........

پنجشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۲

الان یه جای جالب کشف کردم:
اینجا
اینجا به زودی یک کم سر و صداش زیاد می شه. سرو صدای دلنشین!
Passion,Gypsy Kings
پارسال این موقع بیمارستان بودم، شب سختی بود.......

تو هفته جهانی مخابرات که آدم Lost In Her Thoughts باشه، تکلیف امتحاناش کاملا مشخصه!

جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲

پیدا شد....پیدا شد، یوهووووووووووووووووووووووو
دانوب آبی من بالاخره پیدا شد، چند ماهی بود نمی دونستم کجاست . یک اجرای قدیمی دانوب آبی با کر آلمانی، خیلی زیباست. از اون موسیقیهایی که توش غرق می شی، دلت می خواد که تو باشی و موسیقی و یک سالن بزرگ برای رقصیدن، آزاد و رها، دانوب آبی پر از حس رهاییه.

عطر بهارنارنج
اوممممممممممممممم :)

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

هر کسی تو یه هفته شنبه میان ترم مدار مخابراتی داشته باشه و چهارشنبه میان ترم مخابرات 2 ، اون هفته ، هفته جهانی مخابراتشه........این هفته ، هفته جهانی مخابراتمه!

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۲

هر کسی گاهی باید در زندگی جایش را عوض کند.

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

می آیی، می روی، به رد پاهایت نگاه هم نمی کنی، لابد حق هرگونه عبور را داری............
می آیم ، می روم، نگران به ردپاهایم خیره می شوم، نکند ذهنت را خراش داده باشم.

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲

کلمات تب دار
همیشه نسبت به صدام حساسیت داشتم، چند dB بیشتر از حد معموله. اون موقعها که مدرسه می رفتم هروقت کلاس شلوغ بود یا کلاس بزرگ بود و معلم می خواست یک نفر از روی کتاب بخونه ، من باید می خوندم چون صدام تا سر کلاس می رسید ( ته کلاس می نشستم معمولا) . توی کلاس کنکور هم وضع همینطوری بود، حتی مسوول کلاس کنکور که روزهای آخر منو نگران دیده بود به شوخی بهم گفت:" نگران نباش اگر کنکور هم قبول نشی می تونی با این صدا خواننده بشی!" این قسمت خوب ماجراست ، خیلی وقتها موقع صحبت کردن با دوستان یهو متوجه می شم که تا شعاع خاصی همه می تونن صدای منو بشنون! خلاصه مواقع زیادی از دست صدای خودم شاکی بودم و این چند dB بیشتر جلو ناظم و معلم و استاد منو ضایع کرده.
سرما خوردگی که شدید می شه این چند dB بیشتر به جای تمام شکایتهایی که ازش داشتم با من قهر می کنه و تبدیل می شم به موجودی که فقط تصویر داره ولی از صدا خبری نیست! نمی دونم تو اون باند فرکانسی 0-16 کیلو هرتز کدوم فرکانسهاش مال من هستن فقط می دونم که اینجور موقعها دامنه همشون به نزدیکیهای صفر می رسه . اگر کسی باهام حرف بزنه حداکثر می تونم بهش لبخند بزنم . درسته که این چند dB بیشتر گاهی باعث دردسرم شده ولی تو این روزها دلم براش تنگ می شه. کلمات و صدا که نباشند دنیا پر از سکوت می شه ........

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲

اینجا خیلی بامزه بود. به اینا حسودیم شد، البته خیلی وقته که به اینا حسودیم می شه!

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

زندگی در مد فشردگی!
Modularity
چقدر زندگی شیرین شد، چقدر برنامه نویسی آسون شد!

سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۲

امان از دست این جاذبه، گیرم آسمان زیبا بود و خواستی شیرجه بزنی در آسمان اونوقت چی؟!

شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲

دعا
اول از همه برای قلب مهربانی که بالا و پایین زندگی ضربانش را نامنظم می کند، همان که ضربانش آهنگ زندگی می نوازد،برای مهربانترین قلبی که تا بحال شناخته ام،همان که نخستین صدای آرامش بخش زندگیم بوده است، بعد برای یک عزیز دور و تنها، برای تسکین دردها و تنهاییهایش، برای تمام دوستان خوبم، برای اینکه همیشه قلبهایشان شاد و صورتهایشان خندان باشد، برای........
یک چیزی رو شونه هام سنگینی می کرد که حالا دیگه نیست، سبک شدم، خوشحال شدم.
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۸۲

شادی : سیال شدن زمان، شفاف شدن هوا ، آسان شدن تنفس؛ بیش از این چیزی نمی خواهم.

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۲

تا وقتیکه نگفته بود دلش تنگ شده نتونستم اعتراف کنم که من هم........این غرور احمقانه....آیییییییی
خیلی حس خوبی داره، دریافت یک کارت پستال گرم تو یه روز سرد پاییزی!

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

وایسادم از بیرون دارم تماشاشون می کنم، گاهی هم می رم بینشون بهشون سر می زنم.......از بیرون چیزهای خوشایندی نمی بینم. حیف شد یک موقعی هم از بیرون زیبا و شاد بود هم از درون حالا هیچ کدومش خوب نیست.
از هم پاشیدگی، دلخوری، زخمهای تلخ......یعنی نتیجه اون همه زیبایی و شادی این بود؟ نمی دونم.........
همه از یک در اومدن تو، ولی موقع رفتن هر کسی باید از در مخصوص خودش بره بیرون، فاصله در ورود و خروج هیچ دو نفری یکی نیست. فاصله ای که بین این دو در طی می کنی خیلی به خودت مربوط می شه ولی یک قسمتش هم مربوط به محیط اطراف و آدمهای اطرافه .
برو جلو پنجره، اگر سرمایی نیستی یک کم بازش کن، اگر هم هستی همینجوری از پشت پنجره سرت را اونوری بچرخون.....نه انقدر زیاد، یک کم اینور تر........آهان ، حالا یک کم بالاتر......خوبه خوبه، ببینم حالا تو هم مثل من می بینیش؟ زیباست ، نه؟ یک ماه کامل و زیبا : )

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

این هفته:
اگر گفتید وقتی 10 تا کپسول تترا سایکلین و 100 سی سی شربت آلومینیم ام جی و یک شیشه دیفن هیدرامین را باهم قاطی کنید چی می شه و به چه درد می خوره؟!
اگر تنهایی به نتیجه ای نرسیدین می تونین از پرفسور اسنیپ، هرمیون یا یک دکتر دارو ساز بپرسید، البته فکر کنم دو مورد اول احتمال اینکه جواب سوالتون را بدونن بیشتره!


وقتی دسته جمعی دو ر می فا سل لا سی می خوندیم یاد فیلم اشکها و لبخندها ( The Sound Of Music ) افتادم. حس جالبی بود. لذت بخش بود.
دو ر می فا سل لا سی دو سی لا سل فا می ر دو

دلتنگم، دلتنگم، خیلی برات دلتنگم............دلم برای لبخندت تنگ شده، زود باش بیا دانشگاه، نه اشتباه نکن، نمی خوام به خاطر دلتنگی من بیای، نمی خوام به خاطر تنهایی من بیای، به خاطر خودت بیا،............. دیدن اشکهات تلخه، دیدن دردهات سخته، .........بیا بیا بیاااااااااااا

نگران تو باشم یا تو یا تو یاتو یا..................!

آخر هفته هم باز من موندم و تمرینهای مخابرات و کلاس کامپیوتر و خونه مادربزرگ و یک کوه تند!
your dice is cast
از این ضرب المثل متنفرم!

جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲

روی دیگر زندگی، روی تلخ و غمناک............تراژدی زندگی........
تا حالا دیده بودین تلویزیون آلزایمر بگیره؟! تلویزون ما آلزایمر گرفته!
یکی از اون روزهای بی حوصلگی............یک مریم بی حوصله!

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

حالا دیگر هیچ کدام از علائم من در فضا باقی نمانده بودند. می توانستم یکی دیگر بکشم؛ اما دیگر می دانستم که علائم برای داوری در مورد کسی که آنها را می کشد هم به درد می خورند، و در فاصله یک سال کهکشانی سلیقه ها و دیدگاه ها فرصت تغییر دارند و شیوه نگاه کردن به آنچه اول می آید بستگی به آن چیزی دارد که بعدا می آید؛ در مجموع می ترسیدم آنچه که در آن لحظه به نظرم یک علامت بی نقص می رسد ، در ظرف دویست یا ششصد میلیون سال چهره نفرت انگیزی از من ارائه دهد. اما با تاسف زیاد متوجه شدم که زمان بر علامت اول که kgwgk به صورت مخربی خط زده بود، تاثیری نگذاشته است ، چون قبل از شروع پیدا شدن شکلها به وجود آمده بود و قاعدتا چیزی در خود داشت که از تمام شکل گیریها جان سالم به در برده بود، یعنی این را که فقط یک علامت بود و بس.کمدیهای کیهانی، ایتالو کالوینو

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

خنکی دلچسبی بود فقط شب موقع برگشتن از شدت دلچسبی داشتم یخ می زدم!

یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۲

life's just a show for free
come along and watch with me
خونه که رسید یک راست رفت جلو آینه، صورتش از کثیفیهای روز سیاه شده بود، صورتش را صابون زد و با آب سرد شست، صابون حس تمیزی داشت و آب سرد حس طراوت، آب کدر و سیاهی را که توی دستشویی چرخ می خورد و پایین می رفت تماشا کرد، اینها کثیفیهای روز بودند که شسته می شدند، چه حس سبکی بود حس آب سرد روی پوست صورتش. همون موقع آرزو کرد ای کاش می شد ذهن را هم به همین راحتی با آب سرد شست، آب سرد سرد............
پرسید چاق شدم؟
کمی نگاهش کردم و گفتم:" منکه متوجه تغییر خاصی نمی شم، چطور مگه؟"
گفت: " آخه بچه ها می گن چاق شدی ، دوست ندارم چاق بشم ، می ترشم!"
اول فکر کردم داره شوخی می کنه ، خندیدم . بعد متوجه شدم منظورش کاملا جدیه، اون موقع کلی عصبانی شدم، به خودش چیزی نگفتم ولی دلم می خواست سرش داد بزنم بهش بگم که فلسفه وجودی تو خواسته شدن نیست! من نمی دونم آمدنم بهر چه بود ولی مطمئنم بهر این یکی نبود! بعضیها فکر می کنند فلسفه وجودیشون خواسته شدنه.......... چه فلسفه سخت و حقیری است این زندگی کردن برای دیگران ، برای مورد پسند واقع شدن!

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۸۲

یک نامه، تا حالا شده موقع خوندن یک نامه در حالیکه اشک تو چشمهات جمع شده بزنی زیر خنده؟

ميدوني دلم چي ميخواد؟ دلم ميخواد يکبار ديگه باز هم با هم بريم کوه.بشيم همون دوتا دختر خل و چل و الکي خوش قديم.دوباره با هم آواز بخونيم.صدامون بپيچه توي کوه."but if i let you go..." .از سرما يخ بزنم .خودم رو روي نيمکت نمناک به تو بچسبونم و تو بهم لبخند بزني و لبخندت،همون لبخند قديمي باشه.همون که وقتي ميديدمش تمام وجودم پر از شادي ميشد.ديگه جلو جلو نميرم تا توي سراشيبي لغزنده کوه باعث زمين خوردن بقيه بشم .ديگه اونقدر عقب نموني که کسي بخواد از من بگيردت.دلم ميخواد دوباره وسط زمين واليبال قراربگيرم و وقتي سرم رو برميگردونم تو اونجا کنار خط نيم خيز نشسته باشي و صداي حمايت گرمت رو بشنوم.بدونم اگه ببازيم تو گريه نميکني.دلم ميخواد باز توي راه توچال از بالا بدوم و بپرم روي شونه هات و با هم جيغ بکشيم و برسيم اون پايين،جايي که بابات مي ايستاد تا ما بهش برسيم.دلم ميخواد باز هم شيشه بازي کنيم و من باز هم ببازم و تو مجبورم کني بلوزم رو پشت و رو بپوشم.يادت مياد اونشب چقدر خنديديم؟ هرچي دغدغه بود توي صداي خنده هامون محو ميشد،حل ميشد.دلم ميخواد باز زنگ بخوره،معلم تاريخ بياد، تو بياي توي نيمکت ما، کتابهاي زبانمون رو دربياريم و بجاي خوندنشون بنشينيم بزرگان تاريخ رو با مسخره ترين حالت نقاشي کنيم و ته کلاس از خنده ريسه بريم واعصاب نازبانو از دستمون خرد بشه و چندتا بدوبيراه با نمک نثارمون کنه.يادته شبي رو که خونه ژينوس بوديم،دوتايي پيتزاي قارچ و سوسيس سفارش داديم.سحر دربه در دنبال پيتزاي مخلوطش بود وآخرهم پيداش نکرد. بعد وقتي نصف بيشتر پيتزا رو خورديم فهميديم که درواقع ما پيتزاي سحر رو خورده بوديم.يادته چطور سر ميز شام مشکوک ميزديم؟يادته سر امتحان زيست همه رديفها شدند 4.75؟ يادته ميگفتي سرامتحان فارسي اسم حافظ يادت رفته بود؟ صدرالدين يا شمس الدين؟يادته هرکاري کردي که يه معادله رو درست توي مغزم فرو کنم ،نشد؟و تو عصباني نميشدي.هيچ وقت...هميشه لبخند ميزدي.و لبخندت...دلم ميخواد دوباره اون لبخند قشنگ رو روي لبهات ببينم.همونطور ساده و صميمي و ناب!
شيرين ميگفت: "اگه 20 سال از هم جدا بيفتيم و بعد دوباره باز دورهم جمعمون کنم، همين دخترکوچولوهايي هستيم که براي اولين بار همديگر رو ديده بوديم." اي کاش همينطور باشه.اي کاش عوض نشيم.بيا نگذاريم سختيها عوضمون کنه.بيا نگذاريم کينه هاي آدم بزرگها، اين دخترکوچولوهاي توي ذهنمون رو ازمون دور کنه.بيا دست کم ،من و تو ، 20 سال ديگه همون دوتا دختر خل و چل و الکي خوش توي کوه باشيم.
تمرینهای مخابرات+تمرینهای مخابرات + بازهم تمرینهای مخابرات!!!

سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۲

همیشه دنبال راههای تازه است، برای علامت سوالهای ذهنش دنبال جواب می گرده ، به سوالهای قدیمی هم فکر می کنه و سعی می کنه براشون جوابهای تازه پیدا کنه ، هر بار ایده تازه ای به ذهنش می رسه اون ایده را خوب و مرتب بسته بندی می کنه ، گاهی حتی کادو پیچش می کنه یا یه روبان خوشگل دور بسته اش می بنده و میگذاردش گوشه اتاق. چند وقتیه که هرکس وارد اتاقش می شه چشمش به یک گوشه پر از ایده های نو می افته ، ایده های خواب آلود ، یک سری ایده بسته بندی شده که اگر خوب گوشهات را تیز کنی صدای خر و پفشون را می شنوی ، نه اینکه ایده های خوبی نباشند ، نه! ایده هاش عادت کردن تو بسته هاشون بمونن چون او ایده های نو را فقط برای بسته بندی می خواد، عادت کرده با همان جوابهای قدیمی زندگی کنه.
کدوم آدم عاقلی در یک ترم 4 واحد آزمایشگاه برمی داره؟ ;)

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۲

بهترین جمله ای که می شه اوضاع را باهاش توصیف کرد همین بود: هرکسی مشغول به خودش.........

دنیای کودکان دنیایی پر از نتیجه گیریهای ساده و با مزه
ما همه گاهی دعا می کنیم، گاهی زندگی که خیلی سخت می شه ممکنه زیاد هم دعا کنیم. تا حالا فکر کردی بچه ها چه جوری دعا می کنند؟ یک دختر کوچولوی 4 ساله هست که کلی دعا کرده و بعد وقتی دیده هیچ اتفاق خاصی نمی افته به این نتیجه رسیده که خدا فارسی بلد نیست و تصمیم گرفته به آلمانی دعا کنه منتها کمی نگرانه که خدا آلمانی هم بلد نباشه اونوقت دیگه هیچ راهی برای دعا کردن بلد نیست چون فقط فارسی و آلمانی بلده!
سرماخوردگی آدم را بی حوصله می کنه، خواب آلود و بی حوصله که باشی از خیر کلاس 8 صبح می گذری . از سرما خوردگی هم که بگذریم جدا کم کم دارم نسبت به آنتنهای روی پشت بامهای خونه های مردم حساسیت پیدا می کنم، آنتن درس خوبیه ولی هر چیزی حدی داره، هفته ای سه جلسه هر جلسه هم یک ربع اضافه!*

!!!یه اعترافی بکنم اینجا، هر درسی را نخونی و رو هم جمع بشه نسبت بهش حساسیت پیدا نکنی عجیبه *

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

imagine all the people living their life in peace.......

اهدای جایزه صلح نوبل به خانم شیرین عبادی را به خود ایشان و بقیه ایرانیان تبریک می گم. :)

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

موهبتی باارزش است که انسان بتواند در خود به صید بپردازد و احساس های کاملا زنده ای را به سطح زبان بیاورد.

کلمه (( متصنع )) ، هرچند مقداری عادی شده، هنوز هم طنینهای ناگواری بر می انگیزد.


جنس دوم ، سیمون دوبووار
یک گزارش کارآموزی چاقالو + یک کار ترجمه کوچولو + n صفحه جزوه آنتن نخونده + کلاس برنامه نویسی + همچنان جنس دوم + یک تمرین غلط حل شده هنوز صحیح نشده + کمی مهمانی+ سرما خوردگی و گلو درد

امروز صندلیها و اتاق و آدم روبرومون همون قبلیها بودند ولی ما آدمهای قبلی نبودیم، هم دیدمون نسبت به موضوع تغییر کرده بود، هم کلی بزرگتر شده بودیم ، فقط جالبه که اون آدم روبرومون ما را شناخت، یکی دو درصد احتمال می دادم که ببینیمش ولی اصلا انتظار نداشتم که ما را یادش باشه اونم بین این همه شاگرد!

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

زیاد به این مساله فکر نکرده بودم که مثلا سال بالایی شدیم و بچه های سال اول ودوم ما را به چشم آدم بزرگ می بینند! چه آدم بزرگهایی هم!امروز سر یکی از کلاسهای آزمایشگاه با یکی از دخترهای سال دوم هم گروه شدم ، پرسید شما چندی هستید، منم بی خیال جوابش را دادم ، با شنیدن جوابم ابروهاش بالا رفتند بعد گفت یعنی سال آخر دیگه؟ گفتم تقریبا! از عکس العملش تعجب کردم فکر نمی کردم چندی بودنم خیلی مهم باشه ولی این تازه اول ماجرا بود، اولین واحد آزمایشگاهی بود که برداشته بود، تو آزمایشگاه فکر می کرد من همه چیز را بلدم ، موقع بیرون اومدن از آزمایشگاه با هم به در رسیدیم، ایستاد کنار و گفت اول شما بفرمایید، یه جوری نگاهم کرد که داشتم از خنده منفجر می شدم! فکر کنم من هم که سال اول بودم فکر می کردم بچه های سال سوم و چهارم خیلی بزرگند ولی حالا که سال آخرم و از اینور به قضیه نگاه می کنم می دونم که زیاد هم خبری نیست!

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

افکار پراکنده
وقتی از مسائلی که به نظر دیگران کوچک است می رنجی و از کلمات و رفتاری که به نظر اطرافیان عادی است ناراحت می شوی، لابد تعریف کوچک و بزرگ و عادی و غیر عادی از نظر تو و آنها باهم متفاوت است. اگر از لبخند مصنوعی و نگاه معنی دار متنفری لابد اشکال از خودته چون از این لبخندها و نگاه ها همیشه به اندازه کافی وجود داره! اگر از پیدا کردن تنفر و پوزخند در نگاه آدمها سردت می شه بهتره چشمهای آدمها را زیاد نگاه نکنی و نگاهشان را نخوانی ، یک ضرب المثل قدیمی هست که می گه ،" مگه مجبوری؟!!"

وقتی میدونی که از احوالپرسی زیاد خوشش نمیاد چیزی نمی پرسی، وقتی جلوت نشسته ولی نگاهش نگاه همیشگی نیست، وقتی پای تلفن صداش پر از دلتنگیه، وقتی براش نگرانی، وقتی........وقتی یاد نگاه همیشگیش میفتی، همونی که خیلی وقته می شناسی، وقتی صدای همیشگیش را به خاطر میاری........ وقتی این دو وضعیت را با هم مقایسه می کنی..........
Take care it’s such a lonely sky……..

در یک جامعه بیمار داشتن روابط انسانی سالم خیلی سخته.

وقتی از یکی از افراد یک گروه خاطره بدی داشته باشی، تا یه مدت نسبت به هیچ کدومشون نظر خوبی نداری، در اینجور مواقع اگر یکیشون بخواد نیم قدم بیاد جلوتر تو یک قدم می ری عقب.

وقتی از ساعت 8 صبح کلاس داشته باشی شب قبلش زیاد نمی تونی به پرت و پلا نویسی ادامه بدی!

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

باران، باد، طراوت.......و یک دوست که لذتش از ادبیات را با تو تقسیم می کنه

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

دیگه حتی اگر حواس فروشی هم پیدا کنم فایده نداره، حواسم به کلی uninstall شده، فکر نمی کنم فعلا هم قابلیت install شدن داشته باشه!
زیستن به تنهایی کفایت نمی کند، در غیر این صورت ، خلق کردن نیز کاری زاید خواهد بود.
…………………………
وقتی انسان همه چیز را می دهد، هرگز در عوض به اندازه کافی نمی گیرد.


جنس دوم ، سیمون دوبووار

جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۸۲

When the night is all gone
You may rise
To find the sun

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

گاهی احساس می کنی زندگی و رفتار بعضی آدمها شبیه کتابهای داستانه، بعد با خودت می گی شاید اگر بعضی از آدمها بعضی از داستانها را بخوانند بهتر زندگی کنند!
به همین سادگی
ممنون که هستی
:)
موقع تماشای فیلم نفس عمیق دیدیم بعضیها خوابشون برده ، فیلم که تمام شد کمی همدیگر را نگاه کردیم، می خواستیم بدونیم کی تو جمعمون چیزی از فیلم فهمیده، یک کم درباره اش حرف زدیم ، احساس می کردم کارگردان خودش را گذاشته بود سر کار یا ما را؟! امروز تو فکرهای خودم که بودم برای خودم چیزهایی را که دیده بودم تحلیل کردم، نتیجه اش را اینجا براتون می نویسم، اگر هنوز فیلم را ندیدید خوندنش را زیاد توصیه نمی کنم، خودم همیشه دوست دارم اول فیلم را ببینم بعد مطلبی درباره اش بخونم، اگر شما هم طرفدار این طرز فکر هستید بقیه این نوشته را نخونید!

بعد از فیلم که باهم صحبت می کردیم چیزی که همه می پرسیدند این بود که بالاخره کی بود که مرد؟ اون دوتا شخصیت اصلی بودند یا دو نفر دیگه ، داشتم فکر می کردم مگر فرقی هم می کنه؟ دو نفر مردند و دو نفر دیگه هم توی مه به راهشون ادامه دادند، شاید ایده پرسیدن این سوال بود که واقعا زندگی در مهی به اون غلیظی با مرگ فرق چندانی داره؟ مثل همون صحنه اول فیلم که فکر می کردی هنر پیشه توی آب غرق شده و بعد معلوم می شد نفس عمیق گرفته و رفته زیر آب! بعضیها گاهی از آب میان بیرون و نفسی تازه می کنند بعضیها هم انقدر زیر آب می مانند تا خفه می شوند. شاید برای بعضی آدمها زندگی با مرگ فرق ( در مواردی هم فاصله )چندانی نداشته باشه.
راستی دوست دارم اده های بقیه را هم بدونم.*

*فیلم یک نکته دیگه هم داشت که فقط دانشجوهای KNT می تونن بفهمن!!! ;)

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

پاییز..........

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

اگر خوابهایی که شبها می بینی به اتفاقات روز مربوط بشه ، زندگی یکنواخت می شه، خوبه برای تنوع هم که شده شبها خوابهایی ببینی که زیاد به روزها مربوط نباشه!

آخرهای کتاب هری پاتر منو یاد کتاب فاوست انداخت! قبول دارم کمی عجیبه که آدم از هری به فاوست برسه ولی خوب دیگه ! ;)

Life waits for nobody
شرایط نسبتا مشابه بود و داشت اشتباه منو تکرار می کرد، شاید اگر شرایط کاملا مشابه بود انقدر نگرانش نمی شدم. این نسبتا مشابه بودن بیشتر باعث نگرانیم شده بود، چون دیدم اگر اشتباه منو تکرار کنه بهای سنگین تری باید بپردازه. بالاخره امروز باهاش صحبت کردم ، فقط امیدوارم صحبتهام اثر کرده باشند و دوستم بهای اشتباهی را نپردازه که من یکبار پرداختم.

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۲

FRESH START
آنتن + مخابرات 2 ، فکر می کنم ترم جالبی بشه. جالبه که جلسه اول سر کلاس مخابرات 2 چیزهای جدیدی درباره کارآموزی کشف کنی و اینکه یک درس موجی دیگه و یک استاد موجی دیگه ، ولی مثل اینکه نشانه های موجی بودن این یکی از قبلی کمتره! اینم از کلمات قصار استاد موجی این ترم:
دنیا بچه بازیه فقط اسباب بازیهای هرکسی فرق می کنند!
Sometimes you are still you but …………..
Fight Club

Fight Club فیلم جالبی بود، از اون قسمتی که Tyler تو خط خودش رانندگی نمی کرد و اون یکی وحشتزده سرش داد می زد که برگرد تو خط خودت ، خیلی خوشم اومد.

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۲

تابستون بالاخره تمام شد، از فردا باید بریم پیشواز سال تحصیلی!

دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲

با اشکهای خودم سبک می شم ولی با اشکهای یک دوست.......، دیدن اشکهاش سخت بود، بعضی چشمها انقدر مهربان و عمیقند که دیدن اشکهاشون تلخه، از همونهایی که هیچ چیز نمی تواند تب زیبای عشق را از آنها برباید.
خودش گفت خسته است، آره خستگی را توی هق هقش دیدم، گریه معمولی نبود، فوران خستگی بود......... برگشتن توی ماشین یک چیزی تو گلوم گیر کرده بود وداشت خفه ام می کرد ، شیشه را تا آخر کشیدم پایین می خواستم هوای خنک اول شب به صورتم بخوره، نمی خواستم کسی متوجه بشه که یه چیزی تو گلوم داره خفه ام می کنه، هوای خنک حالم را بهتر کرد، بهانه روز انتخاب واحد هم باعث شد کسی به سکوتم شک نکنه
I know that there’s a reason why I need to be alone
I need to find a silent place that I can call my own.........
یک دادگاه یک نفره......... وقتیکه قاضی و متهم یک نفر باشند طبیعیه که حکم تبرئه صادر می شه ولی اون وقت دیگه اسمش تبرئه نیست، توجیه است، گاهی اوقات هم خیلی خطرناک است ، اگر عادت کنی دائم خودت را توجیه کنی ممکنه چیزهای زیادی را از دست بدی.

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

سهم آدمها از زندگی.........
چند شب پیش سینما فرهنگ بودیم، حدود 12 شب که برمی گشتیم ماشین چند دقیقه ای پشت چراغ قرمز میرداماد، سر ولیعصر ماند، کنار جدول خیابان یک دختر کوچولو داشت راه می رفت، یک تکه نان دستش بود و همینطور که کنار جدول قدم می زد مشغول خوردن تکه نانش بود، یک دامن گل بهی با بلوز سفید پوشیده بود ، لباسهاش پر از لکه و دستهاش کثیف بودند ، توجهی به محیط اطراف نداشت، یادم نیست کفش داشت یا نه ولی کفش بعیده شاید دمپایی داشت، شاید هم نه. همون موقع که داشت قدم می زد یک دختر کوچولوی دیگه ، تقریبا هم سن خودش از پشت شیشه یک پژو داشت نگاهش می کرد، دستها و صورتش را چسبانده بود به شیشه ماشین و به دختر کوچولوی کنار جدول خیره شده بود، در نگاهش چیزی شبیه یک جور تعجب یا نگرانی کودکانه بود، چراغ که سبز شد دختر کوچولوی کنار خیابان همانجا روی جدول نشست، همچنان توجهی به اطراف نداشت، انگار عادت کرده بود با صدای گاز ماشینها سر جایش بشیند . دختر کوچولوی توی ماشین هنوز با همان حالت محو تماشای او بود، اول از شیشه کناری و بعد هم از شیشه پشتی . انقدر نگاه کرد تا ماشین پیچید و دختر کوچولوی توی خیابان از نظرش پنهان شد. اون ساعت شب هنوز توی ولیعصر ترافیک بود، ماشین ما با ماشین آنها موازی بود تقریبا، دختر کوچولو توی ماشین ساکت نشسته بود و روبروشو نگاه می کرد. خیلی دلم می خواست توی ماشین ما بود و می تونستم با هاش صحبت کنم ببینم توی دنیای کودکانه اش چی دیده .
سهم متفاوت آدمها از زندگی ، گاهی این تفاوت خیلی متاثر کننده است.............
! TIME FLIES
داشتم لیست واحدها را نگاه می کردم دیدم از این ترم دیگه تقریبا هرچی بخوام می تونم بردارم ( البته اگر کلاس پر نشده باشه!)، بعد با خودم فکر کردم چه زود گذشت، انگار دیروز بود که لیست واحدهای از پیش انتخاب شده را دادند دستمون ، چه انتخاب واحدی هم کرده بودند برامون! از ترم دوم هم که روزهای انتخاب واحد تبدیل شد به یکی از بدترین روزهای عمرم ........
زیاد منتظر نباشید که یک متن پر از حس نوستالوژی بخونید، فعلا از این خبرها نیست! دارم فکر می کنم ببینم چند واحد بردا رم که هم به درس برسم هم به زندگی، البته با وضعیت انتخاب واحد دانشگاه ما برنامه ریزی کمی خنده دار به نظر می رسه ولی خوب حداقل دوروز می شه با فکر برنامه ریزی کذایی خوشحال بود، 20% اش هم که اجرا بشه خودش کلیه!!!

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۲

تبادل اطلاعات
اگر کسی خواست بدونه چه جوری می تونه یک روزه همه پولهاشو خرج کنه بیاد من بهش می گم ( البته فکر کنم همه بلد باشند، کار سختی نیست!) اگر هم کسی می دونه چه جوری می شه تا آخر ماه با یک هسته خرما ( ترجیحا آلبالو!) زندگی کرد به من بگه!

پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲

این آخرین جمله ایه که از کتاب همه گرفتارند اینجا می نویسم، احساس می کنم بعضیهاتون وقتی اسم این کتاب را می بینید یاد گرفتاریهاتون می افتید!

آرین نگران شدت این عشق بود. آقای آرمان او را خاطر جمع کرد: در این دنیا هیچ وقت عشق به اندازه کافی وجود نخواهد داشت.
والیبال + چهارفصل ویوالدی ترکیب جالب و لذت بخشیه البته به شرط اینکه توپتون مثل سنگ نباشه و روزهای بعد دست درد نداشته باشید!

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲


صبح که بیدار شدم دلم می خواست کلی بنویسم، یادم اومد که هنوز جواب نامه را براش ننوشتم، کنار رودخانه نشستم و کلی براش نوشتم، صدای آب و باد و یک نامه مفصل برای یک دوست.......
حسادت
خیلی وقت بود نسبت به هیچ چیز و هیچ کس انقدر حسادت نکرده بودم. کنار دریاچه ایستاده بودیم، چند تا از آقایون داشتند تو آب شنا می کردند، هوا گرم بود ، آب خنک و دریاچه آرام و زیبا. داشتم فکر می کردم پس من چی؟ یعنی سهم من از این همه زیبایی و خنکی فقط تماشاست؟ البته تماشا هم لذت بخش بود ولی........ .از همه بیشتر به اون آقایی که وسط دریاچه مشغول شنا بود حسودیم می شد! دور و برم رو نگاه کردم، یه دختر کوچولو با پدرش تو آب بود، خیلی وقته که دیگه به بهانه کوچک بودن هم نمی شه همچین کاری کرد، حداکثر کاری که می شد کرد قایق سواری روی دریاچه بود، این بود که با یکی از آشناها حدود نیم ساعت رفتیم قایق سواری. خیلی خوش گذشت، کلی خندیدیم ولی هنوز دلم می خواست بپرم تو آب ، حسادتم را با اون آشنا در میون گذاشتم، اول خندید بعد گفت حق داری این آب خیلی وسوسه انگیزه!
دیشب برگشتم به شهر دودی خودمون، من اینطوری احساس می کنم یا جدی جدی تو این چند روزه که من نبودم دودهای شهرمون بیشتر شدن؟!
گاهی اوقات می خوای از آدمهایی که دوستشون داری دفاع کنی، همیشه فکر می کنی آدمهایی که دوستشون داری از بقیه بهترند، کمتر اشتباه می کنند...... اول جلوشون ایستادم و ازش دفاع کردم، باورم نمی شد، بعد که برام تعریف کردند دیدم نه اشتباه کرده، بقیه را رنجونده ، لحظه تلخیه وقتیکه هیچ چیز برای دفاع باقی نمی مونه ، اینجور موقعها شاید خیلی گوشه و کنارهای ذهنت را بگردی تا شاید یک دلیل ، یک توجیه پیدا کنی، با خودت می گی حتی یکی، ولی گاهی حتی یکی هم پیدا نمی شه..........

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

گاهی چیزی که از دست می رود از آنچه به دست می آید مسرور کننده تر است.
همه گرفتارند، کریستین بوبن

سه‌شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۲

یوهوووووووو نامه!ُ
برام نامه نوشته، اونم بعد از یک سال و نیم....... کلی ذوق زده شدم، فکر می کردم فراموشم کرده، البته باید اعتراف کنم که منم زیاد به یادش نبودم. خیلی حس خوبی بود که دیدم بعد از این همه وقت به یادمه..... خیلی حس شیرینیه که با یک نامه غافلگیر بشی. نامه اش منو یاد روزهای خوبی انداخت، روزهای زیبا و شادی بودند. دوست ندارم با این لحن بنویسم، حتما بازهم روزهایی به اون شادی خواهم داشت، زندگی بالا و پایین زیاد داره.

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲

بعضی آدمها شما را از خودتان رها می کنند . به قدر دیدن یک درخت گیلاس پر شکوفه یا بچه گربه ای که دنبال دمش می دود، این کار را طبیعی انجام می دهند.حرفه اصلی این آدمها حضور داشتن است، کار دیگر را برای ظاهر سازی انجام می دهند........

..........حالاست که وزن اشک را احساس می کند و از این حس پشیمان نیست، با خودش فکر می کند که لابد فرشته ها وزن اشک را حس نمی کنند. روح می درخشد، می تابد، می سوزد ولی گریه نمی کند. ما آدمها از فرشته ها که مطلقا از جنس روح هستند خوشبخت تریم.این فکرها از ذهن آرین، در حالیکه انگشتان تمشکی اش را با پیراهن ابی آسمانی اش پاک می کند، می گذرند. او به سمت افق چشم انداز پیش می رود. خندان و گریان از کوه بالا می رود.


برای پاک کردن کتابها کافی است آنها را باز نکنیم. آدمها هم همینطور: برای محو کردنشان کافی است هرگز با آنها صحبت نکنیم
.

همه گرفتارند، کریستین بوبن

موقع امتحانات نمی شه فقط درس خوند، این کتاب بالا هم از نتایج این نتیجه گیری است! تو همین چند صفحه اول کلی از این شخصیت ( آرین) کتاب بوبن خوشم اومده.
خدا نتیجه امتحانا رو بخیر کنه!!!!
خیلی زور داره که تو تابستون مجبور بشی صبح زود پاشی درس بخونی!
داشتم درباره یک کلاس زبان تحقیق می کردم یک نفر که اونجا درس می خوند گفت تعداد کمی را قبول می کنند و شرایطشون هم برای پذیرش یک کم سخته، باید براشون دلیل کافی بیاری که چرا می خوای آلمانی بخونی! فکر کردم حالا اگر بهشون بگم که با وجود کانون زبان و گوته ، اینجا را انتخاب کردم چون به دانشگاهمون نزدیکتره ، خوشحال می شن؟!!

پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

کمدی زندگی، زندگی کمدی ....
فرقی نمی کنه فقط گاهی از شدت خنده اشکهات در میاد، گاهی این کمدی خیلی حقیره،
بعضی قسمتهای داستان زندگی ما آدمها جدا حقیره.....
It's a wild world
فکر کنم امشب دارم بی ربط می نویسم، اینم از نتایج میدان و امواجه!
فکر می کنی چه حسی داره که 5 دقیقه آخر امتحان از استاد یک سوال بپرسی ، استاد هم بیاد بالا سرت یک نگاهی به ورقه ات بندازه و بگه " ببخشید اینجا چی نوشتید؟ نمی تونم اینو بخونم!"
wish you were here..............
راز بقا!
یادمه یکبار تلویزیون برنامه ای درباره خرسها پخش می کرد، نشون می داد که خرسها برای مشخص کردن قلمروشان روی تنه درختها را علامت گذاری می کنند تا بقیه خرسها بدونن که اون محدوده خاص قلمرو اونهاست و نزدیکش نشن....
بعضی آدمها وقتی کسی را دوست دارند یک خط قرمز اطرافش می کشند و طوری رفتار می کنند که اطرافیان اون خط قرمز را کاملا درک کنند..........تصاحب، حس مالکیت !
گاهی آدمها شبیه خرسها رفتار می کنند یا خرسها شبیه آدمها؟! شاید هم هردو مطابق طبیعتشون رفتار می کنند فقط خرسها بدون ادعای عقل و ما آدمها با کلی ادعا.....
The first step is always the hardest
می خوام دوباره شروع کنم، از اول. زبان یاد گرفتن را دوست دارم. هر زبان برای خودش یک دنیا است. دفعه اول یادم نیست چه جوری شروع کردم، شروع همیشه سخت به نظر می رسه ولی لذت بخشه.
دو جلسه بهش درس داده بودم، قرار بود بره تمرینهاش را حل کنه و اگر هنوز اشکال داشت خبرم کنه، زنگ زد، صداش خوشحال بود، گفت یاد گرفتم. از شنیدن این جمله واقعا شاد شدم. خانوم معلم بودن هم گاهی خوبه ها، حتی برای دو جلسه!

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

شب شکن

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

از بس این روزا اینو گوش کردم گفتم متنش را براتون اینجا بذارم!


Beyond the horizon of the place we lived when we were young
In a world of magnets and miracles
Our thoughts strayed constantly and without boundary
The ringing of the division bell had begun

Along the Long Road and on down the causeway
Do they still meet there by the Cut

There was a ragged band that followed our footsteps
Running before time took our dreams away
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
To a life consumed by slow decay

The grass was greener
The light was brighter
With friends surrounded
The nights of wonder

Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
To a glimpse of how green it was on the other side
Steps taken forwards but sleepwalking back again
Dragged by the force of some inner tide

At a higher altitude with flag unfurled
We reached the dizzy heights of that dreamed of world

Encumbered forever by desire and ambition
There's a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road we've been so many times

The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river

Forever and ever

high hopes,pink floyd

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

اول صبح پار ک جمشیدیه وکمدی زندگی، بعد از ظهر هم تراژدی زندگی، یک خانوم معلم مهربون روی تخت بیمارستان و اطرافیانش با لبخندهای نگران .......
و یه چیز دیگه:
I'm feeling down......
خیلی تو خرداد و تیر خوب امتحان می دادیم، حالا باید تو شهریور امتحان بدیم!!!!

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

one man's nightmare is another man's dream!
مجبوری؟ جدا مجبوری الکی به من لبخند بزنی؟ من یک اخم واقعی را به یک لبخند الکی ترجیح می دم......
کار آسانی است که انسان وقتی تنهاست خود را حکمروا بینگارد.

جنس دوم، سیمون دوبووار
چند وقتیه که دارم کتاب جنس دوم را می خونم، این کتاب بد جوری ذهنم را مشغول کرده، موقع خوندن دائم مشغول مقایسه هستم، مقایسه مطالبی که مطرح شده با چیزهایی که دور و بر خودم می بینم، با آدمها، با جامعه خودمون، با دوستانم ( هم پسرها هم دخترها) و با خودم! فکر کنم به خاطر امتحانات کم کم باید این کتاب را کنار بذارم، اگر اینطوری پیش بره سر امتحان ممکنه بتونم سوالهای استاد را از نظر روانشناسی بررسی کنم ولی اونوقت از جواب دادن به سوال شرمنده ام!!
نویسنده توی کتاب ، مخصوصا جلد دوم ( تجربه عینی) از نمونه کار روانشناسان و شخصیتهای بعضی از رمانها برای اثبات نظریاتش استفاده کرده ، از جمله این شخصیتها ناتاشا و کمتر سونیا دو تا از شخصیتهای جنگ وصلح هستند، این دو مورد ( به خصوص ناتاشا) برام به طور خاص جالب بودند. حدود دو سال پیش جنگ و صلح را خواندم، اون موقع از شخصیت پردازی تولستوی در مورد مردهای کتاب خوشم اومد ولی از زنهای کتاب بدم آمد، مثلا یکی از شخصیتهای زن کتاب که بیشتر از بقیه جلب توجه می کنه ناتاشا است ولی شخصیتش هیچ وقت به پای شاهزاده آندره یا برادرش نیکولا ( شخصیتهای مورد علاقه من) نمی رسه. برام جالب بود که تحلیلهایی درباره ناتاشا توی کتاب جنس دوم بخوانم!

.....من از زنها تجلیل به عمل نمی آورم، و نقص هایی را که وضع آنان ایجاب می کند توصیف کرده ام، اما امتیازها و ارزش های آنان را نیز نشان داده ام.
جنس دوم، سیمون دوبووار

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

بالاخره بعد از دو هفته کامپیوتر من برگشت خونه ، فعلا فقط ماوس نداره! جدی جدی داشتم از بی کامپیوتری خفه می شدم!!!
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت.......
روز مادر مبارک:)
my computer's back!!!

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

یک هفته ای هست که تمام فعالیتهای روزانه ام توی کوله پشتیمه و خودم هم دقیقا یادم نیست چند شب خونه خودمون بودم و چند شب خونه مادربزرگ! این موقعیت باعث شده احساس یک توریست را داشته باشم، یک کم سخته که همه چیز را توی یک کوله پشتی جا داد و دائم در رفت و آمد بود مخصوصا اینکه تو این هفته کذایی بخوای با دوستات سینما بری به مراسم وب لاگ بندون برسی و برای تبریک خونه جدید هم به دوستت سر بزنی!
یک جورایی این هفته خیلی آرامش نداشتم، فقط یکبار بعد از خداحافظی از دوستان تو خیابان ولیعصر احساس کردم احتیاج به پیاده روی دارم، نه تند تند و با عجله، با آرامش و تنها ، این بود که چند دقیقه ای تو ولیعصر پیاده روی کردم، خیابان ولیعصر را خیلی دوست دارم......فکر کنم فردا این وضعیت توریستی تمام بشه.....



چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

جنبه!
فیلم فرش باد را که می دیدم دلم درشکه می خواست با بستنی، جنبه ندارم دیگه!!!
oh the God of dust and rainbow
help us see
that without dust
the rainbow would not be!

زنجیر اگر تشخص بدهد، به زنجیر کشیدن افراد آسان تر است تا برداشتن زنجیر از آنان.

برنارد شاو
دنیا، رنگها،لکه ها

دنیاش همیشه رنگیه، پر از رنگهای شاد و تیره ، متنوع. از اول دنیا را اینطوری دیده بود، موقعی هم که شروع کرد به ساختن قسمتهای مختلفش باز هم رنگها را فراموش نکرد. اولین بار که هوا ابری شد و کمی بارون اومد، جای سایه ابرها روی بعضی از رنگهای تیره باقی موند و تیره ترشون کرد به خاطر همین بعد از طوفان قلموش را برداشت و جای لکه ها را دوباره رنگ آمیزی کرد. کم کم یاد گرفت که بعد از طوفان بعضی رنگها ممکنه لکه دار بشن و اگر بخواد دنیاش رنگی بمونه باید قلموش را برداره و لکه ها را دوباره رنگ آمیزی کنه. خوبیش این بود که بیشتر رنگهای تیره لکه دار می شدند و رنگهای روشن سر جای خودشون می موندند.
دفعه آخر طوفان خیلی شدید بود، هم رعد و برق داشت، هم باران هم تگرگ، طوفان که تمام شد وسط دنیایش چهار زانو نشسته بود، دستهاش را زده بود زیر چونه اش و داشت اطراف را تما شا می کرد،این دفعه لکه ها خیلی زیاد بودند ، فقط هم روی رنگهای تیره نبودند، رنگهای روشن هم پر از لکه های تیره شده بودند. مدتی همونطور نشست تا هوا آفتابی بشه و سرما فروکش کنه بعد دوباره قلموش را برداشت و شروع به رنگ آمیزی کرد ، اون گوشه های ذهنش هنوز نگران بود ، نکنه اون دور دورها هم پر از لکه شده باشه ؟ همیشه همینطوری بود، نگران اون دور دورها ، آخه قدش به تمام دنیاش که نمی رسید ، تا یه جایی را می تونست ببینه ، همیشه هم بعد از طوفان روی پنجه پاهاش بلند شده بود تا ببینه اون دور دورها لکه ای مانده یا نه ولی هیچ وقت چیزی ندیده بود، تا جایی که می تونست ببینه رنگها سر جاشون بودند و از لکه ها خبری نبود، این دفعه هم روی پنجه پا بلند شد، چند بار هم بالاو پایین پرید تا بهتر ببینه، تا جایی که می دید رنگها همه مشکل داشتند، این دفعه به یک نردبان احتیاج داشت و یک دوست خوب که نردبان را براش نگه داره............

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

اينجا کنار پنجره تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد اشنا کم است

من دفتری پر از غزلم ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخوا ند مرا کم است

بازا ببين که در اين شهر پر ملال

*احساس و عشق و عاطفه يا نيست يا کم است


* انقدر کیف داره که گاهی یک چیزایی را از یک جاهایی کش بری:D
یک چیزی مثل این نوشته را!



Hold out your hands because friends will be friends, right till the end


من خیلی خوشبختم که این همه بهار دارم؛ بهار با ه، بهار بدون ه، بهار+نارنج.... از دوستی قشنگتون ممنونم، دوستیتون یکی از زیباترین هدیه های زندگی منه، ممنون :)
high hopes+learning to fly+lost for words+a great day for freedom
تازه به این چرخه اگر کمی bon jovi و super tramp هم اضافه کنی......!!!
دیروز که حرف می زدیم چشمهات غمگین شدند، با حرفهام یاد یک نفر انداختمت، خودم متوجه شدم، نمی دونم از چشمهات معذرت خواهی کنم یا از خودت، به هر حال واقعا متاسفم.
یاد داشتهای پریشب!
این قسمت ماجرا را دوست ندارم، اون قسمتی که آدمهای عزیز دور باشند.... فردا صبح داره می ره، کلی پیغام و کارت وچیزهای دیگه بود که می خواستم برسونه، از تمام اینها فقط پیغامها می رسند ( اگر یادش بمونه!)، اصل ماجرا کارت بود که نرسیدم بخرم، حتی یک خط نامه هم....! آدم بدی شدم تازگیها، انقدر سرگرم خودم بودم که دقیقه 90 باخبر شدم که بالاخره تصمیم گرفته بره. وقتایی که همه ایران جمع می شن و دور هم هستیم خوبه ولی وقتایی که نیستن اینجا سوت و کوره، متنفرم از این دوریها! یک نفر هم هست که از همه عزیز تره و خیلی دور، نگرانم براش، نمی دونم چرا اینطوری شده، طبیعیه که نمی تونم شرایطش را دقیقا درک کنم ، تا بحال نه انقدر تنها بودم نه انقدر دور، فقط می دونم که در شرایط خوبی نیست، اگر اینجا بود مطمئنم که می تونستم کمکش کنم ولی اینطوری کار زیادی از دستم بر نمیاد. کاش می تونستم............



گاهی مسوولیتهایی را قبول می کنی که در اون لحظه خاص مطمئن نیستی که بتونی کامل و درست انجامشون بدی حتی ممکنه نتیجه نگرانت کنه چون در اون لحظه در شرایط خاصی هستی، مثلا هیجانزده ای یا خجالت می کشی یا... . بعدا که انجامش دادی و چند روز بعد از بالا به قضیه نگاه کردی می بینی که خیلی هم مسئله بزرگی نبوده فقط در اون شرایط خاص بزرگ به نظر می رسیده. تازه وقتی بفهمی نتیجه کاملا خوب بوده و دوستت راضیه کلی هم خوشحال می شی و از نگرانی خودت خنده ات می گیره!



درصد شادی مردممون کمه، تو خیابانها که راه بری اینو با تمام وجود حس می کنی، ممکنه از پایین شهر که بالاتر بیای کمی شادی بیشتری ببینی ولی فقط کمی!

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۲

طوری برنامه را چیده بودم که اوضاع 3-1 به نفع خودم باشه منتها در اثر حواس پرتی من نتیجه 2-2 شد، به این میگن عدالت اتفاقی!


چه حسی داره که نصف یک کتاب را انگلیسی خونده باشی بعد یهو تصمیم بگیری که از یک فصلی به بعد همون کتاب را به فارسی بخونی؟
خودمم هنوز نمی دونم ولی به زودی امتحان می کنم!



جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۲

بعضیها!

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

is there anybody dreaming
dreaming of a better day
when everything goes your way

این کریستین بوبن موجود جالبیه، این قسمت از کتاب غیر منتظره است:
در نقاشی لحظه ای فرا می رسد که نقاش می داند تابلوی اش تمام شده است. چرایش را نمی داند. تنها به ناتوانی ناگهانی اش از ایجاد هرگونه تغییر در تابلو معترف می شود. تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمک نمی کنند. وقتی که تابلو دیگر نمی تواند به نقاش چیزی ببخشد. وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد . یک اثر وقتی تمام می شود که هنرمند در برابرش به تنهایی مطلق می رسد.
دیروز از خودم مطمئن شدم که دیگه هیچی نیست، رفتم به احترام مسوول گروهمون، به خاطر چیزهایی که ازش یاد گرفتم. وقتی یاد دو سه ماه پیش افتادم خنده ام گرفت! گاهی آدمها به طرز شگفت انگیز و تلخی غافلگیرت می کنند! روزهای سخت و عجیب غریبی را گذروندم، می شه اینجوری توصیفشون کرد: تلخ! وقتی تصویر کسی در ذهنت خرد شد و فروریخت مدتی طول می کشه تا خرده ها کاملا از ذهنت بیرون برند، هیچ احساس خوبی هم نداره. اولین باره که تصویر ذهنی من انقدر از واقعیت دور بود که وقتی با واقعیت روبرو شدم اون تصویر کاملا خرد شد و فروریخت و من ماندم و یک ذهن پر از خرده های کسی که احترام زیادی براش قائل بودم! کاملا متعجب بودم و عصبی. زیاد به دوستانم چیزی نگفتم، به همه گفتم که خوبم یا حداکثر گفتم بد نیستم! اینجور روزهای منو زیاد کسی نمی بینه، فقط آدمهای خیلی نزدیک، البته در این یک مورد فکر کنم دوستانی که با هاشون کوه رفته بودم بخشی از این روزها را دیدند، مخصوصا اونی که اگر نبود من تو دره بودم!! شاید رد پاهایی هم اینجا بود، اما کم. وقتی جرات توصیف روزهای طوفانی را پیدا می کنم که اون روزها گذشته باشند. خوشبختانه اون روزها گذشتند و حالا می تونم راحت درباره شان بنویسم، نمی تونم بگم فقط گذشتند، هر تجربه ای اثر اتی روی زندگی می ذاره.. وقتی انقدر به ورودیها حساس هستی بهتره در انتخاب دوستانت بیشتر دقت کنی . تجربه ها شاید فراموش بشن ولی اثراتشون می مونه.

چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲

استادم چرا جواب email ام را نمی ده؟ دارم دچار کمبود اعتماد به نفس می شم!!!
فکر می کنی من از دستت ناراحتم؟ شاید حالت طبیعی ماجرا این باشه، یعنی شاید اگر بگم همچین چیزی هست کسی تعجب نکه، ولی نیست، من از دستت ناراحت نیستم. انقدرها بدجنس نیستم. برای هر دو تون آرزوی خوشبختی می کنم : ).
از وب لاگ دلتنگستان:
زندگي را مي توان رها کرد، مي توان مشکل کرد و يا مي توان آسان گرفت؛ دوست داري با خودت آشتي کني و زندگي را به دست بگيري و وقتي سوارش شدي رهايش کني که حالا هر جايي مي خواهد برود و تو را هم با خود ببرد. دوست نداري اجازه دهي زندگي سوارت بشود و رهايت کند تا زير بارش زجر بکشي. تصميم مي گيري تا وقتي که سوار هستي همه چيز را ساده و آسان بگيري و هر وقت زندگي را ديدي که رم کرده است و نزديک است سوارت شود کمي افسارش را سخت تر بکشي و محکم همان بالا بنشيني و وقتي که آرام شد باز رهايش کني که تا خود افق تو را با خود ببرد، شايد قبل از غروب به خورشيد برسي.
لینکهای اینجا update شدند. لینک یک مریم دیگر به لینکها اضافه شد!
قابل توجه بعضیها: من انقدرها هم آروم نیستم!

سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۲

چند روز پیش داشتم دوباره یک نگاهی به کتاب درخت زیبای من می انداختم، اون اعتراف نهاییش را خیلی دوست دارم، بازم این جمله:
بدون محبت زندگی چیز مهمی نیست.
وقتی هر روز با چشمهای خودت ببینی که همکاران محترم چه جوری مشغول تلف کردن وقت، انرژی و سرمایه هستند، وقتی بعد از ظهر تو ترافیک ببینی که همه چقدر قشنگ رانندگی می کنند ، سر هم داد می زنند، فحش می دهندو......، وقتی کنار چهار راهها بچه های کوچولو را پابرهنه در حال فروختن آدامس و غیره میبینی، وقتی به چهره های کودکانه و آفتاب خورده شون نگاه می کنی، وقتی ساعت 8 صبح که منتظر تاکسی هستی می بینی که.....! وقتی ساعت 11 صبح تو پارک ساعی دو تا دختر دبیرستانی با لباس مدرسه را با دو تا پسر بزرگتر از خودشون که می بینی و از قیا فه هاشون هم مشخص باشه که وضعیتشون چیه ، وقتی............. وقتی...
اینجور موقعها شاید تو هم مثل من بعدازظهر که بر می گردی خونه دلت بخواد بیفتی تو تختت و سرت را فرو کنی تو بالشت و سعی کنی فقط برای چند ثانیه فکر نکنی تا شاید سردردت خوب بشه، بعدش هم یک ساعت بخوابی .
کوری، این روزها خیلی یاد این کتاب می افتم!

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

دیروز چند دقیقه بعد از من رسید خونه، تازه از سفر برگشته بود، داشتیم با هم حرف می زدیم، چشمهاش خسته بودند و پر از محبت ، محبتی که بهش احتیاج داشتم، چشمهاش همیشه همینطورند ، این من بودم که این همه محبت برام عادی شده بود، بعد از مدتها توجهم به تمام مهربانی اون چشمها جلب شد، دلم می خواست تو چشمهاش غرق بشم.

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

خوش گذشت! نمی تونم احساسم را شرح بدم، کلمه ای براش پیدا نمی کنم.......بهاررررررررررررررررررررررررررررررررررر
نویسنده داشت دو تا داستان را موازی پیش می برد، با دو شخصیت اول متفاوت. من متوجه قضیه نبودم، طبق معمول خیلی حواسم به دوروبر نبود. داشت سعی می کرد بفهمه که کدوم داستان بهتر از آب در میاد، وقتی متوجه شدم تصمیم گرفتم از داستانش بیام بیرون، اون موقع نمی دونستم کدوم داستان را می خواد انتخاب کنه، فرقی هم نمی کرد، نمی خواستم تو داستان اینجور نویسنده ها باشم ، شخصیت اول خیلی براشون مهم نیست، مهم اینه که داستانشون خوب باشه. .وقتی هم که گفت می خواد حرف بزنه فکر کردم تصمیم گرفته بگه، نمی دونم نمی خواست بگه یا چی ، هنوز نفهمیدم چرا اون حرفها را زد، تا خودش چیزی نمی گفت من اشاره ای نمی کردم، نمی خواستم رو داستان دوم اثر بذارم، هنوز انقدر بدجنس نشدم! شاید داستان اصلیش را خیلی هم خوب بنویسه، من در این باره قضاوت نمی کنم . فقط امیدوارم بقیه شخصیتهای داستانش مواظب خودشون باشن، آخه این نویسنده بی فکر می نویسه، شاید به خاطر همین داستانهاش موازی می شن.
آدم home alone باشه، از صبح هم pink floyd گوش کرده باشه، یک گزارش نیمه کاره هم داشته باشه، چه شود!
نمیشه دیگه، وقتی همش وب لاگ نوشته باشی نمی تونی مثل آدمیزاد گزارش بنویسی!
یار دبیرستانیییییییییی!
امروز عقد یار دبیرستانیه، اگر اون وقت که پشت اون نیمکتهای کذایی مشغول شیطنت بودیم بهمون می گفتند که انقدر زود از این اتفاقهای جدی برای یکیمون می افته احتمالا دوتایی از خنده دل درد می گرفتیم! پشت اون نیمکتها که باشی دنیای واقعی دور به نظر می رسه.
خوشحالم، وقتی هم که خبر را شنیدم کلی ذوق زده شدم. بعد از ظهر می رم تا در شادیشون شریک باشم، امیدوارم خوشبخت بشن.*

* چند هفته ای است که از این خبرها زیاد می شنوم ، تابستون جالبیه و کمی عجیب! ;)

سیستم نظر سنجی اینجا عوض شد! اینطوری از راههای غیر معمول هم می تونید نظر بذارید!

پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۲

ممنون بچه ها، خیلی خوش گذشت، دلم برای همتون تنگ شده بود، تو جمعتون شاد بودم: )
دیروز روز خوبی بود، بالاخره یک آدم مهربون پیدا کردیم که به سوالهامون توجه می کنه و برامون وقت می ذاره، کلی مطالب جالب ازش یاد گرفتیم، خیلی خوب بود، احساس بهتری نسبت به محیط و پروژه پیدا کردیم.

سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲

فردا!
خوشحالم فردا دوستانم را می بینم، از وقتی دانشگاه تعطیل شده خیلیهاشون را ندیدم ، دلم برای همشون تنگ شده، خوشحالم که می بینمشون.
:)
کم کم ابرها دارند می رن کنار همون که گفتم
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
هیچ وقت مدت زیادی غمناک نمی مونم، آخه مگر قراره چقدر یا چند بار زندگی کنم که بخوام مدتیش را هم تو غم و غصه بگذرونم؟!!!
کارآموزی، سوال!
تو بخشی که ما هستیم، حداقل مسوولهای ما زیاد حوصله کار آموز ندارند، صبح می خواستیم یک سوال بپرسیم، نفر اول سوالمون را که جواب نداد هیچی خیلی راحت بهمون گفت خوب اگر کار سختیه نمی خواد انجامش بدین! کلی حالمون گرفته شد
رفتیم پیش نفر دوم اونم گفت از مهندس فلانی بپرسید اون مهندس فلانی هم تا آخر وقت اداری تشریف نیاورد! آخرهای وقت اداری قیافه های ما دیدنی بود، حوصله هیچی نداشتیم، برای اینکه خیلی هم بیکار نباشم روی اینترنت دنبال موضوعات مربوط به کارمون گشتم و چیزی که پیدا کردم کلی ذوق زده ام کرد، تمام خستگی روزم از بین رفت. شاد و با حوصله اومدم خونه.
Live free and the beauty surrounds you
The world still astounds you
It’s time you look at stars….

ذوق زده شدم، کلی شاد شدم، یک چیز خوب، یک چیز مفید از اینتر نت download کردم که کلی به درد پروژه مان می خورد. خوشحالم!

یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۲

الان یه چیزی تو وب لاگ مهسا خواندم که شدیدا باهاش موافقم، این بود:
آدمها آروم آروم فراموش می شن...
آره آره .....
و یک چیز دیگه، قبول نیست، منم جمعه می خواستم باشم ولی انقدر دیر رسیدم خونه که.....! به هر حال همینجا از بچه های سیما رایانه معذرت می خوام:)
پروژه اولی ما را لغو کرده بودند ، مسوولمون هم از صبح نیامده بود درنتیجه امروز از صبح تا وقتیکه مسوول گرامی ما بیاد من بیکار بودم و بیشتر وقتم پای اینترنت گذشت! این هم یکی از جاهایی بود که کشف کردم، جالب بود، مخصوصا برای وقتی که در محل کار آموزی کار خاصی برای انجام دادن نداری!!!
گاهی دلم خواسته از بعضی آدمها بپرسم همونقدر که من دلم براشون تنگ می شه اونا هم برای من دلتنگ می شن؟ ولی هیچ وقت نپرسیدم چون سوال احمقانه اییه!

شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۲

دیروز یک کارت عروسی دستم رسید ( از سوئد!!) ، برعکس کارتهای فارسی توش خبری از جملات ادبی و این حرفها نبود، کاملا ساده بود با ظاهری کاملا مطابق با کلمات داخلش. برای این دو تا عزیز قبلا توضیح داده بودم که امکان شرکت در مراسم برام نیست. تصمیم دارم براشون یک کارت تبریک بفرستم هنوز نمی دونم یک کارت معمولی با پست بفرستم یا یک E-Card بفرستم، به هر حال اگر سایت خوبی سراغ داشتید لینکش را برام بفرستید.




جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲

بابت روحیه اینجا معذرت می خوام، بابت دلگیر بودنش، اگر آزارتون می ده یک مدت اینجا سر نزنید، همیشه نمیشه خوب بود!
ALL ALONE IN THIS CRAZY WORLD
یک تصویر
مدتیه که داره شکل می گیره، اولش تار بود و غیر شفاف، باورش نمی کردم، نمی تونستم ، دقیق تر بگم نمی خواستم. از اون به بعد روز به روز واضح تر شد، کم کم روشنتر شد، رنگهاش مشخص شدن، صورتها را توش تشخیص دادم. دیدم، دیدم..... تصویر زشتی نیست ولی آزار دهنده است. دیگران را آزار نمی ده، تازه شاید از دیدنش شاد هم بشن حق هم دارن ولی خوب من هم حق دارم، حق دارم بگم که آزار دهنده است. دیگه تار نیست، دارم می بینمش، هنوز هم نمی خوام، قبول کردنش سخته ، تلخه، ولی هست. از واقعیت نمی شه فرار کرد، هرچه قدر هم سخت باید قبولش کرد.

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۲

هنوز نمی تونم وب لاگهای blogspot را از راههای معمولی ببینم!
حسادت
بعد از مدتها حسودیم شد، به خودش نه، به اون چیزی که توی چشمهاش بود، آرامش و شادی عجیبی تو چشمهاش کشف کردم. خیلی وقته که نه انقدر شاد بودم نه انقدر آرام، حسودیم شد، فقط همین!
ترس.... می ترسم..........

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲

چند هفته پیش به جای یک نفر امتحان دادم،امروز فهمیدم 19 شده با خودم فکر کردم کاش امتحانات خودمون برگزار شده بود! البته موضوع امتحانش اصلا به برق و مخابرات ربطی نداشت، امتحان فلسفه بود، باید قبل از امتحان 15 تا سوال فلسفی از خودش می پرسید و خودش هم جواب می داد، روالش هم اینطوری بود که باید یک سوال می پرسید ، جواب می داد ، به جواب شک می کرد یا نقضش می کرد و از اونجا به سوال بعدی می رسید. روز امتحان هم تنها کاری که داشت وارد کردن این سوال و جوابها از روی کاغذ به ورقه امتحانی بود که البته این قسمتش با خودش بود!
آقاهه یک جوری نگاه می کرد......نگاهش آزارم می داد. از اون وقتایی بود که از وجود مانتو و مقنعه خوشحال بودم حتی چادر هم..........! این جامعه ، این جامعه........کلمه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم....
کارآموزیییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

کلی ذوق زده شدم وقتی شنیدم، مبارک باشه، کلی مبارک باشه دوستای خوب، امیدوارم همیشه کنار هم شاد باشید.

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

اگر زن، خود را به مثابه عاملی غیر اصلی که هرگز به اصلی باز نمی گردد آشکار می کند، از آن رو است که خود به این بازگشت دست نمی زند.
جنس دوم، سیمون دوبووار
این هم جالب بود، از همان کتاب و از فصل دوم، نظر گاه روان کاوی.
طبیعت نیست که زن را تعریف می کند: بلکه خود زن است که با پذیرفتن طبیعت در عواطفش، خود را تعریف می کند.
فعلا درباره این کتاب نظری نمی دم، باید بیشتر پیش برم . تا به حال از سیمون دوبووار کتابی نخوانده بودم، هنوز برام ناآشناست.

پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲

مدتی حوصله کتاب خواندن نداشتم، کتاب نخوانده دورو برم زیاد بود ولی هیچ کدوم اشتیاق کتاب خواندن در من ایجاد نمی کردند، امروز یک نفر این را پیشنهاد کرد:
جنس دوم، سیمون دوبووار
امروز خواندنش را شروع کردم، فکر کنم اشتیاق کتاب خوانیم داره بر میگرده!

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲

این خوبه، این خوبه:
Super Tramp آلبوم Even In The Quietest Moments .
امروز صبح امیر آباد کار داشتم، کجا؟ خیابان بیستم! از شب قبل یکی دو نفر از اطرافیان پیشنهاد کردند که به خاطر 18 تیر بودن امروز و باقی قضایا با من بیان تا یکبار اتفاقی نیفته!!! ...... صبح که سوار تاکسی شدم راننده تاکسی داشت برای آقایی که جلو نشسته بود تعریف می کرد که از صبح تعدادی موتور سوار با باتوم را دیده که به طرف امیر آباد می رفتند خلاصه آقاهه یه جوری تعریف می کرد که من فکر کردم دارم میرم میدون جنگ! .... توی امیر آباد از تاکسی که پیاده شدم وضعیت دنیا کاملا عادی بود، هیچ خبر خاصی نبود و همه چی امن و امان بود.

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲

اشتباه!
غمناک شدم وقتی فهمیدم چه اشتباهی کردم، از یک دوست انتظار نداشتم، اصلا!
تمام شد، دیگه اینجا نیست، از ذهنم پاک شد، هنوز خطهایی که روی ذهنم کشید باقی هستند، اما خودش نیست. اشتباه کرده بودم، اشتباه شناخته بودم، هرچه بود تمام شد.
روز پرستار مبارک مخصوصا برای یک خانوم پرستار مهربون!:)

یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲

چند وقتی بود که اینجا خیلی ساکت بودم، اون چند وقت کذایی تمام شد!
یک صدای آشنا شنیدم، آره خودش بود، این صدا را در تمام زمستان، تقریبا هفته ای یکبار یا بیشتر شنیده بودم. صداش گرم و مهربان ، نگاهش با هوش و مو شکاف است، کمتر کسی را موقع حرف زدن انقدر با اعتماد به نفس دیده بودم . اون موقع برام یک موجود جالب بود، البته از بعضی خصوصیات اخلاقیش خوشم نمی آمد، تا آخرین ملاقات هم که آخرهای اسفند بوداکثرا با هم انگلیسی صحبت می کردیم، این چیزی بود که خودش خواست، یعنی بهتره بگم خودش شروع کرد و من هم مخالفتی نکردم. بیشتر از همه شخصیت مستقلش نظرم را جلب کرده بود ( از آدمهایی که دائم به بقیه تکیه می کنند خوشم نمیاد!) فقط یک بار نگران و بی حوصله دیدمش، دلیلش هم کاملا قابل توجیه بود، دفعه بعد که دیدمش مشکل را کاملا حل کرده بود و دوباره کاملا با انرژی و سر حال بود. به نظرش آدم عجیبی بودم، این مسئله را با یک سوال خنده دار بیان کرد:" تو چرا اینجوری هستی؟!" به سوالش کلی خندیدم! کاری را که قرار بود برای من انجام بده با تاخیر ولی کامل انجام داد.
امروز شنیدن صداش برام غیر منتظره بود، تمام زمستان از جلو چشمانم گذشت، مثل یک فیلم که با دور تند پخش بشود. بعضی آدمها سریع از کنارم رد می شوند ولی فراموش نمی شوند.
این یک تبلیغ واقعیه!
می خواهند وجدانها را آموزش دهند، ولی ان کار را با بستن چشمهامان آغاز می کنند.
جن، آلن رب گری یه
بعضی از آدمها اینگونه اند: تا وقتی بچه هستند با اسباب بازیهاشون بازی می کنند، بزرگ که شدند اسباب بازیها را می ذارند کنار با بقیه آدمها بازی می کنند.!این وسط یک نکته را فراموش کردند ، آدمها وسیله بازی نیستند، زندگی هم زمین بازی دوره کودکی نیست.
فقط اگر کمی آدمها می دونستند که چگونه با هم رفتار کنند دنیا خیلی جای بهتری بود!

شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۲

این دو جمله از فیلم های سه رنگ یادم مانده، اولیش از فیلم قرمز است و دومی از آبی:
People are not bad , they may become weak sometimes….
No love, no friends, they are all traps!
موقعی که فیلم نامه را می خواندم با اولی موافق بودم ولی حالا دیگه مطمئن نیستم. جمله دوم را کلا قبول ندارم، تازه اگر هم کسی این جمله را قبول داشته باشه فکر نکنم بتونه انکار کنه که آدمها گاهی اوقات به trap احتیاج دارند!

پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۲

Hogwarts school of witchcraft and wizardry
چند روزیه دارم با هری مذاکره می کنم که منو ببره هاگوارتز ، گوش نمی کنه که، می گه همون KNT خودتون بیشتر خوش می گذره! صبر کن تابستون تموم بشه برگرد مدرسه خودتون!!! فعلا که هری پیش منه، اینطوری که پیش می ره فکر کنم یک هفته دیگه هم اینجا باشه. : )

برای توصیف فیلم سیزدهمین جنگجو یک کلمه بیشتر نمی شه گفت:
DISGUSTING!
بابت توصیف انگلیسی معذرت می خوام، آخه فیلم زبان اصلی بود!
شراکت!
چیزهای زیادی هستند که با دوستان تقسیم می کنیم، احساسات و لحظات زیادی هستند که با آنها شریک می شویم. شراکت یکی از جنبه های زیبای دوستی است ولی بعضی احساسات و لحظه ها هستند که نمی توان در آنها شریک شد. گاهی اوقات خیلی ساده نمی خواهی تقسیم کنی ، هیچ چیز را ، حتی کلماتت را. می خواهی فقط خودت باشی ، تنهای تنها ، دور از تمام احوالپرسیها و نگاههای دوستانه......

پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۲

اینم یه بار دیگه:
اینجا فعلا تعطیله!
بر می گردم ولی نمی دونم کی!

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

Decoder
Decoding کار مهمیه، چند وقته کشف کردم که decoder من درست کار نمی کنه، گاهی با حرفهام بقیه را می رنجانم ، از کلمات برای بیان منظورم خوب و کامل استفاده نمی کنم و این باعث می شه دیگران منظورم را بد بفهمند و دچار سوء تفاهم بشن. این مشکل با فکر کردن کمتر می شه، اگر قبل از حرف زدن بیشتر فکر کنم و کلمات را با دقت بیشتری انتخاب کنم کمتر دیگران را می رنجانم.



ساعت 12:10فکر کنم امشب از اون شبهای بیداریه!

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲

آدم اگر شب خواب ببینه که آقایون با چادر مشکی تو خیابون راه می رن لابد خیلی از گرمای تابستون حرصش گرفته ، نه؟

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲

sometimes you wanna runaway but you never know what might be coming round your way....
در صورتش دقیق شدم، شکسته شده بود، کمی چین و چروک در گوشه و کنار ، تعدادی موهای سفید و بقیه یادگارهایی که از گذر سالها بر چهره اش مانده بود. برای کسانی در سن و سال من گذر سال یعنی بزرگتر شدن و برای کسانی در سن و سال او یعنی پیر شدن.
اون جملهisn't life strange از اینجا اومده: یکی از آهنگهای moody blues، یه کم دیگه اش اینه:
isn't life strange?
a turning of a page
a book without a light
unless with love we write.....
حدود دو هفته تا شروع کار آموزی وقت دارم....استراحتتتتتتتتتتتتت

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲

ISN'T LIFE STRANGE?!
گرفتم! امروز بعد از مدتها رفتم کانون و مدرکم را گرفتم، فکر کنم اصولا آخرین باری بود که آنجا می رفتم، گرچه از اون ساختمان خیلی هم خوشم نمیومد! فقط چیزهایی که آنجا یاد گرفتم ولحظات خوبی را که با دوستانم داشتم برام با ارزشند. باید اعتراف کنم که محیط آنجا را زیاد دوست نداشتم، از میان استادهام هم فقط یک نفر بود که یادم می ماند!
هری پاتر.... هری پاترررررررررررر
قبول نیست، من هری پاتر می خوام، نمی تونم صبر کنم تا ترجمه بشه! می خوام، می خوام، می خواممممممممممممم
دستهایم
نمی خوام همیشه یه چیزی را محکم توی دستهام نگه دارم، اگر این کار را بکنم دستهام آزاد نیستند، ذهنم هم آزاد نیست، مجبورم بخشی از ذهنم را متوجه دستهام کنم تا اون چیزی که توشونه از دست ندم، نه زندگی را اینطوری نمی خوام، می خوام دستهام آزاد باشند ، ذهنم هم همینطور، برای زندگی به آنها احتیاج دارم، شاید برای همینه که از اصرار یا خواهش بدم میاد، آره به همین دلیل با اینکه از بودن دوستام خوشحال می شم هیچ وقت ازشون نمی خوام که بمونن. اینجوری سبک تر زندگی می کنم، اونا هم همینطور.
تولد، تولد!!
چند روزیi که اینجا یکساله شده، من کمی گیجم دیر یادم اومد! ;)

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲

آپارتمانت ، جایی است که در آن کتاب می خوانی و می تواند جایی را که کتابها در زندگی تو دارند به ما بگوید. شاید آنها دفاعی باشند که تو در برابر زندگی خارج گرفته ای یا خیالی هستند که جذبش شده ای، انگار جذب ما ده مخدر شده باشی و شاید به عکس، پلهای فراوا نی اند که به سوی دنیای خارج کشیده ای . به سوی دنیایی که آنچنان به آن جلب شده ای که به همت کتابها می خواهی آنرا افزون تر کنی و ابعاد گسترده تری به آن بدهی.
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

داشتیم حرف می زدیم، گفت اون ترم تو ترم سختی داشتی.....
یادم اومد، آره آره ترم سختی داشتم ولی خوبیش اینه که اون روزهای سخت تمام شدند و نتیجه بدی هم نداشتند......... بعد از فکر کردن درباره اون ترم سخت کمی احساس قدرت کردم.


NO ONE CAN ALWAYS BE STRONG!

هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!

هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!
دوستم: اون دو تا را نگاه کن، دلم برای فلانی می سوزه..........
من: اینطوری نمیشه قضاوت کرد، صحبت علف و بزی و این حرفهاست.....
دوستم: آخه در اکثر موارد بزی موقع علف خوردن نمی دونه چی دا ره می خوره، فقط خوشحاله که داره علف می خوره، همین!

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲

یه خبرهاییه! از خوابگاه علوم پزشکی ( دانشگاه تهران) صدای داد و فریاد، سوت، کف زدن، هو و از این جور چیزها میاد.چه خبره؟؟؟؟
این چه وضعشه؟ هی آدم را از حس امتحانات پرت می کنند تو حس تابستان و دوباره برش می گردونن تو حس امتحانات! ا خوب آدم سرگیجه می گیره دیگه، حسهاش قاطی می شن!! من فکر می کنم تو همون حس تابستان بمونم بهتره، اونم چه تابستانی!

برای تنوع اگر خواستید کمی بخندین یا عصبانی بشین ( این کاملا به خودتون بستگی داره!) خبرهای تلویزیون دولتی ایران را گوش کنید ، بعدش بیاید روی اینترنت خبرها را بخوانید!!!

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲

FUZZY.....FUZZY!
فعلا به جای درس خواندن می شه با matlab کارهای خوب خوب انجام داد!
خشت اول گر نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج؟؟
فکر کنم این ضرب المثل یک اشکال فیزیکی داره، چون خشت اول را اگر کج بذاری دیوار به ثریا نمی رسه، یه جایی اون وسطها فرو می ریزه، بومممممممم!
امروز هم امتحانات برگزار نشد، اشتباه....این راهش نیست!
امروز هم امتحانات برگزار نشد، اشتباه....این راهش نیست!

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲

از نوارهای خودم خسته شده بودم، رفتم سراغ نوارهای قدیمی، bitles!
with a love like that you know you should be glad!
این خیلی با مزه است!
امروز صبح امتحان الکترونیک داشتیم، به خاطر اتفاقاتی که توی کوی افتاده بود حدس می زدم که دانشگاه شلوغ باشه ولی نمی دونستم دقیقا اوضاع چه جوریه. راهرو طبقه اول کاملا شلوغ بود ، موقعی که من رسیدم یک سری اونجا داشتند داد می زدند و هو می کردند. ما رفتیم سر جلسه امتحان، ( هنوز هم معتقدم که امتحان ندادن راه درست اعتراض نیست) توی کلاس بودیم که رئیس دانشکده و گروهی از بچه های مخالف امتحان آمدند تو، تقریبا با ما دعوا کردند که چرا اینجا هستین و چرا با عقیده بقیه مخالفین، اون موقع احساس کردم یه نفر جلوم وایساده می خواد داد بزنه مثل من فکر نمی کنی؟ برو بمیر!
این تمام ماجرا نبود، امتحان یکی از کلاسها که برگزار شد، به در کلاس کوبیدند ، سروصدا راه انداختند وخلاصه هر جوری بود جلو برگزاری امتحان را گرفتند......... شیشه یکی از بردها را درسته از جا درآوردند.... توی راهرو صدای آهنگ یار دبستانی با صدای بلند می آمد یادم اومد که من فقط یه یار دبیرستانی دارم که تا حالا هم انقدر بلند صداش نکردم نمی دونم شاید هم لازمه یار دبستانیشون را بلند صدا کنن، انقدر بلند که امکان برگزاری هیچ جور امتحانی تو کلاسهای اون راهرو کذایی نباشه! .......... خیلی بد که آدم در دانشگاه احساس امنیت نکنه......... راه حلش امتحان ندادن نیست، راه حلش داد زدن سر هم دانشگاهی به خاطر متفاوت رفتار کردن نیست....... گاهی انقدر اوضاع پیچیده می شه که فاصله بین درستی و نادرستی کم می شه، خیلی کم.......
پراکنده و نامربوط نوشتم؟ ! فعلا اوضاع اینجوره....
اخبار کوی و امیر آباد را که دنبال می کنم نگران می شم، مثل اینکه روزهای سختی خواهیم داشت، خدا به خیر کنه، به خیر!
درست شد، درست شد! هورااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
من امروز می نویسم، بعد از کمی هوا خوری!

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۲

فعلا کامپیوتر ندارم، مریض شده بیچاره!

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

فرض کن استاد یک ترم سر کلاس درباره الکترونیک صحبت کرده باشه ولی الکترونیک درس نداده باشه ( چه شود!!!) بعد ترم که تمام شد یادت بیاد که سر امتحان قرار نیست درباره الکترونیک بنویسی ، باید مسئله الکترونیک حل کنی!!!!
آخی! دلم برای کسی که قراره اشکالات الکترونیک ما را رفع کنه می سوزه، آخی....طفلکی!!!
چی شده؟ دقیقا نمی دونم، چند وقتی است که تقریبا نمی نویسم ، فقط گاهی چند خطی برای خودم می نویسم که آن هم نسبت به گذشته خیلی کمتر شده، این روزها بیشتر می خوانم، بهتره بگم زیاد می خوانم، کتاب، مقاله، درس، خبر، وب لاگ، روزنامه و یادداشتهای چند ماه اخیر خودم .اشتباه نکن خسته یا افسرده نیستم،نه مشکل این نیست!
این چند ماه روزهای عجیبی داشتم، هم خوب هم بد، مثل زندگی، اما موضوع این هم نیست. موضوع هرچه که هست محیط اطراف، دوستانم و یک "تو" تاثیر زیادی بر شرایط فعلی داشتند شرایط فعلی چیه؟ سکوت، سکوت خفه کننده و زیاد از حد، حرف نزدن.... این آخری خیلی اشتباهه، گاهی جدا باید با دوستان حرف زد . گاهی حرف نمی زنی انقدر که کلمات ناگفته سنگینت می کنند و آنوقت همانجا می مانند و تا حد خفگی آزارت می دهند و نتیجه آن هم چیزی جز سکوت نیست، سکوتی آزار دهنده برای خودت و دوستانت. فعلا همین!

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲

خواندن یعنی : چیزی آنجاست، چیزی که از نوشته ساخته شده، یک شیء سخت، مادی ، که نمی شود عوضش کرد، و از ورای این چیز می شود با چیز دیگری ارتباط برقرار کرد، چیزی که به دنیای غیر مادی تعلق دارد، نامرئی است. فقط به فکر می آید و به خیال. و یا شاید چون زمانی وجود داشته و دیگر نیست ، چون مال گذشته است و در دنیای مردگان گم شده ، درک نکردنی و ناپیداست.
- یا بهتر بگوییم، چون هنوز وجود ندارد. چیزی است که مراد یک هوس و هراس است، ممکن و ناممکن است، خواندن رفتن به دیدار چیزی است که دارد به وجود می آید و هیچ کس نمی داند چه از آب در می آید....
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲

دیشب:
یک جمع صمیمی، شوخی، خنده، باد، مهتاب و :
Another man is what you'll see
who looks like you, looks like me
but yet somehow he will not be the same........

صبح:
همون جمع گرم و مهربون، جاده چالوس، هوای خنک، باد، صدای آب ولحظات زیبایی که میشه کلی ازشون لذت برد.:)
مشغول خواندن یکی دیگه از کتابهای کالوینو هستم، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، وقتی کتاب را شروع می کنی از همان صفحات اول نویسنده دائم روی حضور خودش تاکید میکنه، طوریکه احساس می کنی از پشت تمام کلمات برات دست تکان می ده ، گاهی هم اون دو رو برها بالا و پایین می پره! شروع جالبیه.
خوش گذشت، خیلیییییییییییییییییی:)
می خوام براتون بنویسم، ولی هروقت برگشتم خونه!

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲

دو تا سوال مهم هست که آدما از خودشون می پرسن:
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
یه سوال مهم دیگه هم هست که اهمیتش از اون دوتای اولی کمتر نیست:
به کجا می روم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیشب شادی کوچولو را برده بودیم بیرون، موقع قدم زدن محو تماشای آسمون بود، دست منو کشید گفت:" من می خوام برم اون بالا " بعد ماه را نشونم داد گفت: " می خوام دستم به ماه برسه!"

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

قبول نیست، مثل اینکه چشمهام منو لو می دن، فکر کنم باید یک عینک آفتابی نو بخرم!

گفت: تقصیر خودم بود.
گفتم: خوب باهاش صحبت کن، براش توضیح بده.
گفت: ا آخه اون پسره، اون باید بیاد منت کشی !
گفتم: ولی مگر نمی گی خودت اشتباه کردی؟!
گفت: همین که گفتم، اون باید.....!
داشتم فکر می کردم، ا اینجوریاست؟!!!!
THERE'S SOMETHING MISSING!
آدمهای نزدیک و عزیز نگاههاشون تلخ و خسته است، نگاههای بقیه هم سرد و یخ زده است. نگاه گرم ، مهربان و شاد، آنم آرزوست!

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

شب امتحان! :(( ....
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

یه نفر خوب یادشه این شعر را با هم کجا کشف کردیم.;)
مهندس!
فکر می کنی چه حسی بهت دست می ده وقتی موقع درس خواندن متوجه بشی که بوی سوختگی میاد و بعد که دنبال منبعش گشتی ببینی به جای لامپ 60 وات لامپ 100 توی چراغ مطالعه گذاشتی و بیچاره داره می سوزه؟!


شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۲

LOST IN MY THOUGHTS
من اشتباه کردم که شروع کردم؟ چند ماه؟ چند روز؟ چقدر باید طول بکشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعداز ظهر سر درد وحشتناکی داشتم و به همین خاطر نیم ساعت زودتر از کلاس الکترونیک بیرون اومدم، فقط می خواستم زودتر برسم خونه، توی تاکسی نشسته بودم که دو تا راننده تاکسی دعواشون شد.. منظره دعوا تقریبا روبروی من بود، همه چیزر ا کامل دیدم و شنیدم، از سر حرص و کاملا عصبی همدیگر را می زدند، به هم فحشهایی دادند که ..... از دعوا متنفرم، از صدای بلنذ می ترسم.......بعد از دعوا ماشین راه افتاد، در طول راه تمام صحبتهای مسافران و راننده درباره دعوا بود، یکی می گفت :" اون لاغره را دیدی؟ از قیافه اش معلوم بود که اهل عمله!" ( این یکی از جمله هایی بود که بعد از چند لحظه فکر کردن تازه فهمیدم یعنی چی!) یکی دیگه گفت: " خجالت نمی کشن اینا! حالا ما هیچی، این خانوم از اول ماجرا تو ماشین بود همه چیز را دید و شنید ، این درست نیست." ( منظورش از این خانوم من بودم!) نفر بعدی هم گفت:" می خوان مست کنن؟ خوب برن تو خونه هاشون، خیابون که جای بد مستی نیست!" خلاصه همینطور بحثها ادامه داشت، تنها کسی که توی بحثها شرکت نکرد من بودم، سرم داشت منفجر می شد و تو فکرهای خودم بودم، داشتم فکر می کردم خاک بر سر جامعه ای که توش دو نفر سر 300 تا تک تومانی اینطوری همدیگر ا می زنند و به هم فحش می دهند. اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲

خوبیش اینه که بعد از باران هوا صاف می شه!
امروز بارانی بود، هوا نه ، من!

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲

دیروز بعدازظهر تو قلعه مون نشسته بودم ، قلعه ما یکی از نیمکتهای دانشکده است ! جای ساکت و قشنگیه، داشتم چیزی میخوندم که چند تا از دخترهای دانشکده اومدن و کنارم نشستن، کارشون کاملا ناگهانی بود، نفر اول شونه به شونه من نشست و تقریبا منو کمی هل داد! اول فکر کردم شاید از دست استادی ، حل تمرینی کسی فرار کردند و برای اینکه دیده نشن دویدند اونجا ولی بعد از اینکه جمعشون کامل شد شروع کردند به گفتن و خندیدن، اونم بلند بلند! کمی جابجا شدم و نگاهشون کردم شاید متوجه بشن که من داشتم اینجا درس می خوندم مثلا، بعد یکیشون گفت " ا بچه ها این اینجا داشت درس می خوند..." پیش خودم گفتم آخیش بالاخره یکی نکته را گرفت! فکر کردم الان یا می رن یا حداقل سرو صداشون کم می شه ولی اشتباه می کردم، صداشون بلند تر هم شد، انگار نه انگار که من وجود خارجی دارم! خیلی عصبانی شدم، دلم می خواست سرشون داد بزنم این بود که وسائلم را جمع کردم و از اونجا رفتم.
می دونی چی ناراحتم میکنه؟ یا بهتره بگم آزارم میده؟ چرا آدمهای به این سن چیزی درباره حریم شخصی افراد نمی دونن؟ تازه اگر بگیم دریک جامعه شلوغ وپر جمعیت مثل ما حریم شخصی معنی خودش را از دست داده، حق و حقوق افراد چی؟ اگر هیچ جای دانشکده جا نبود که بنشینند حداقل می تونستن کمی آرام تر صحبت کنند!

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲

if you understand something in just one way, then you don't functionally understand it at all.
هیچ وقت انقدر خوش شانس نیستیم که ازدو روش استنتاج مختلف به نتایج مشابهی برسیم.
پیچ امین الدوله! این اسم عجیبی برای یک گیاه نیست؟!



پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲



میدونی چقدر کیف داره وقتی بعد از 5 ماه بری شنا و یهو بپری تو آب ؟ بعدش هم چند بار عرض استخر را بری و بیای و کلی تو آب ورجه ورجه کنی؟ تا حالا رو آب دراز کشیدی و از آرامش و خنکی آب لذت بردی؟
شنا ورزش لذت بخشیه، خیلیییییییییییییییی ......
کنار فعالیتهای فکری به ورزش احتیاج داریم ، در واقع باید بین فعالیتهای فکری و فیزیکی تعادل برقرار باشه. همیشه موقعی که ورزش می کنم شادترم!
DON CAMILLO!

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲

از وب لاگ دلتنگستان:
.................آقاي پوشالي خيلي راحت خوشحال مي شود، نه نيازي به بحثهاي عميق فلسفي دارد، نه راهکاري براي مشکلات سياسي احتياج دارد و نه نگران تئوريهاي اجتماعی دنياست. او شايد براي پيشرفت جامعه ء‌ خودش ارزشهاي بزرگي دارد؛ اما براي خوشبختي خودش - درست مثل من و شما و همه ء‌ آدمهاي دنيا- فقط و فقط به آنهايي که دوستش دارند احتياج دارد،‌ فقط خودش اين را نمي داند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲

قلب......... قلب همونیه که در سینه می تپه، قلب........ قلب همونیه که خیلی مهمه........کاش قلب مهربونش منظم بزنه.........

بستنی
امروز ساعت نهار با دو تا از دوستان تصمیم گرفتیم بریم از اون بستنی قیفیهای خنده دار با ارتفاع دو متر بخوریم، رفتیم نزدیک دانشگاه ولی چون با اون بستنیها هیچ جور نمی شد طرف دانشگاه بریم پیچیدیم تو یکی از کوچه های اطراف و یکبار طول کوچه را رفتیم و برگشتیم تا ارتفاع بستنیهامون به حد قابل قبولی برسه و بتونیم برگردیم دانشگاه!!!! اولش فکر کردیم این بستنیها مخصوص بچه هاست ولی بعد از اینکه بستنیهای کذایی تمام شدند به این نتیجه رسیدیم که اگر به فرض یه بچه بخواد یکی از این بستنیها را بخوره قبل از اینکه بستنی تموم بشه یا یخ زده یا خفه شده!!!!


کیک پانسمان شده!
1- اگر خواستید کیک بخورید دقت کنید که اندازه اش دو بربر اشتهای شما نباشه.
2- حالا گیریم اندازه اش دو برابر بود ، لا اقل کاغذش را طوری باز کنید که بعد از خوردن بشه بقیه اش را توی اون برگردوند و در کیف گذاشت.
3- اگر هیچ کدوم از مراحل قبل را انجام ندادید در انتخاب دوست دقت کنید تا دوستتون انقدر آینده نگر باشه که گاهی ته کیفش یک پلاستیک پیدا بشه.( ترجیحا به خانوم پرستار بعد از این نباشه!!! ;) )
اگر هیچ کدوم از کارهای بالا را انجام ندید دوستتتون هم بهارنارنج بود نتیجه این میشه که از توی کیفش یک چسب پانسمان در میاره و کاغذ کیک را پانسمان می کنه ، دیگه از من گفتن بود!!!
طفلکی کیکه انقدر قیافه اش خنده داره!!!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲


فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
نمیدونم استاد کنترل فازی ما ممکنه چه حسی بهش ست بده وقتی بفهمه که دوست من سر کلاسش به این نتیجه رسیده که کار با فازی شبیه آشپزیه!!!!!;)
خیلی وقته که چیزی که بشه بهش گفت نوشته ننوشتم، نه برای خودم نه برای شما.....

یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲

FUZZIFICATION!!
- دلم می خواست......
- مگه مهمه؟
- آره!
- کی گفته هرچی دلت خواست باید اتفاق بیفته؟
- هیچ کس؟
- پس چی؟
- هیچی.....!
NO COMMENT!
دیروز، میدان هفت تیر، ساعت 3:40 بعد از ظهر:
پلیس مشغول چرخاندن عده ای به جرم مشروب خواری و....* در شهر بود!

*سوار تاکسی بودم و بقیه اتهامات را نشنیدم!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲

JUVE!
چرا نیستی؟ کجایی؟
من خوب می شم!
همیشه همینطوریه، یه نقطه پیک داره و بعدش اوضاع بهتر می شه.

قضاوت!
ما آدما عادت داریم زود قضاوت کنیم، بر اساس قضاوتهامون نتیجه گیری کنیم ورفتارمون با دیگران را بر اساس آنها تغییر بدهیم، شدیدا معتقدم که این کار اشتباهه، خیلییییییییییییی
show must go on on on on onnnnnnnnnnnnnnnnnnnn
این جمله ای که این پایین از همیلتون نوشتم خود خواهانه نیست؟
یکبار بهش گفتم frinds will be friends حتی اگر.......
ولی حالا دیگه مطمئن نیستم........

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲

روز خوبی نداشتم......
On earth there is nothing great but man; in man there is nothing great but mind.

William Hamilton
--Lectures on Metaphysics and Logic

با اجازه گروه یک لحظه فلسفه!
متولد شدم!
دیروز کلی کتاب و امروز هم بهار نارنج و بستنی شکلاتی!
از همتون ممنونم:)
همین است دیگر
زاهد پیر به سنگش تکیه داد
و آماده هزاران سال بعدی شد
که باید به تنهایی با خدایش حرف می زد
(( خدایا.... همیشه همینطور است!
پیرمردان یا جوانان با آن چشمان درخشان
همه مثل هم هستند
همیشه آسانتر است که به آنها چرند و پرند بفروشی
تا حقیقت را به آنها بگویی!))
شل سیلور استاین ، باغ وحش رویایی

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

اولین کادو تولد، اونم دو شب قبل از تولد! آی مزه می ده!!!!!!!!! D:
نتیجه هرچی که باشه یه جوری باهاش کنار میای، چاره ای نداری، این انتظاره که آدم را اذیت می کنه......

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

Dream, when you're feeling blue
Dream, that's the thing to do
Just watch the smoke rings in the air
You'll find your share of memories there

So dream when the day is through
Dream, and they might come true
Things are never as bad as they seem
So dream, dream, dream

Frank Sinatra, Dream
چشمانش
روبرویم نشسته بود ، داشت با حرارت با من صحبت می کرد، به چشمهاش نگاه کردم، زیبا، شاد، پر شوق و شور، چیزی متفاوت در چشمانش بود، ذوق کودکانه، شادی ، ازجنسی که در دنیای آدم بزرگهاپیدا نمی شود. خیلی وقت است که دیگر از این چشمها در دنیای آدم بزرگها ندیدم....... کاش هیچ وقت چشمانش بزرگ نشوند.......

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

یه مریم امتحان زده، یه مریم موج زده!
امتحان اصلا چیز خوبی نیست!!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲

فرار
امروز از صبح داشتم فرار می کردم، از جمع دوستانم، از چشمهای بعضیهاشون، از سروصدا، از خودم، از تو، از همه جا و همه چیز...... روز عجیب و غریبی داشتم، تنها اتفاق مفید امروز کلاس منطق فازی بود، از درس دادن استاد لذت بردم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲

COMPACT LIFE
میدان... چهار فصل....امواج.....ابریشمیان....ویوالدی....... نه نه این دوتای آخر هیچ شباهتی به هم ندارند حتی هیچ ربطی هم ندارند!
میدان، امواج و چهارفصل!
خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم که مطالعه بعضی درسها همراه با نوع خاصی موسیقی مفیده، چهارفصل ویوالدی با الکترونیک 1 و الکترومغناطیس خوب جواب داده بود امیدوام با میدان و امواج هم جواب بده!!!

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲

هوای صاف، آسمان آبیییییییییی
Thinking of………!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲

یار دبیرستانی، یار دبیرستانیییییییییییییییییییییییییییییییی..............
بالاخره خواندن فاوست تمام شد!
دیروز به این نتیجه رسیدم که اگر این کوچولوی شاد چند هفته دیگه هم ایران بمونه من می تونم بعدش یه کتاب در باره ماجراهای خودم و این کوچولو بنویسم! دیشب موقع خواب گفت فقط در صورتی می خوابه که من پیشش باشم و براش قصه بگم، من هم مجبور شدم قبول کنم! تازه وقتی قبول کردم یادم اومد که در عمرم همچین کاری نکردم و هرچی ذهنم را گشتم هیچ قصه کودکانه ای پیدا نکردم، در واقع مشکل اصلی همین بود! بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که از قصه های کودکی فقط سه شخصیت یادمه، شنگول، منگول و حبه انگور منتها مشکل بعدی این بود که تنها سایه ای از داستان در ذهنم بود در نتیجه مجبور شدم با این سه شخصیت یه داستان بسازم ، (فکر کنم داستانی که ساختم به داستان اصلی زیاد ربطی نداشت!). اولش فکر می کردم که با همان داستان عجیب و غریب شادی کوچولو می خوابه و همه چیز به خوبی تمام می شه ولی اشتباه می کردم ، پرت و پلاهای من که تمام شد دیدم هنوز با چشمهای کاملا باز و سرحال داره منو نگاه می کنه، یه قصه دیگه.....!!!!!!!
جدی جدی کار داشت مشکل می شد ، اون داستان اولی را هم به زور ساخته بودم و حالا باید یکی دیگه سر هم می کردم. ایندفعه یاد یکی از کتابهای شادی افتادم، روز اول که وارد شدن تمام عروسکها و کتابهاش را به من نشون داده بود، کتاب آلمانی بود و مصور، من فقط عکسهاشو دیده بودم، سریع از روی اونا یک داستان دیگه جور کردم و کلی امیدواربودم که کار به سومی نکشه و خوش بختانه این اتفاق نیفتاد. داستان دوم که تمام شد، چشمهاش سنگین بود و خواب، کمی صبر کردم، کاملا خوابیده بود!
بچه ها شیرینند و بامزه ولی دوستی باهاشون مشکلات خاص خودشو داره!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲


امشب دلتنگم ولی فقط کمی.....

یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

تو هم گاهی فکر می کنی که در این هیاهوی دیوانه کننده و بی نظمی پر سردرد به دنبال چه هستی؟
امروز بعد از یک هفته تصمیم داشتم در حیاط دانشکده فاوست بخونم ولی خوب بعد ازکلی صحبت با دوستان آخرش نتیجه این شد که یک صفحه بیشتر نخوندم! اینم یک جمله از اون یک صفحه:
شاید که سرنوشت برای ما لحظه های زیباتری در چنته داشته باشد.

Cello songs for silence
کمی غمگین، خیلی آرامش بخش مخصوصا وقتیکه با صدای باران همراه باشه....
یک کوچولوی شاد
چند روز پیش یه مهمان کوچولوداشتیم که اولین بارش بود به ایران آمده بود، فارسی را با لهجه آلمانی و لحن بچه گانه صحبت می کرد. اول که آمد با هیچ کس حرف نمی زد، صورتش را چسبانده بود به پاهای مادرش و گاهی سرش را بر می گردوند و با تعجب دوروبرش را نگاه می کرد. بعد از اینکه بزرگترها دور هم نشستند و صحبتشون گل کرد، کم کم با این کوچولو دوست شدم، اول با من حرف نمی زد حتی اسمش را هم نمی گفت بعد وقتی پرسیدم شما چند سالته؟ چهار تا انگشتش را نشونم داد و با چشمهای کودکانه اش بهم خیره شد، بعد هم وقتی بهش گفتم که بالاخره به من اسمت را نگفتی ، یواش جواب داد، شادی! بعد از چند دقیقه کلی با من دوست شد و بقیه شب هم همبازیش بودم، اونم چه همبازی! تا حالا تو اتاق دنبال یه بچه 4 ساله دویدید؟ برای اینکه دوستیتون را ثابت کنید چهار دست .وپا زیر میز دنبالش رفتید؟ به قهقهه های کودکانه و شادش گوش کردید؟ تازه قسمت جالب ماجرا وقتی بود که می خواست عروسکهاش را به من معرفی کنه، یک سگ بامزه، یکی از شخصیتهای سسامی استریت، یک خرس، یک پنگوئن و یه زنبور چاق و تپل که قول داده بود من را نیش نزنه، همه هم اسمهای آلمانی و عجیب و غریب داشتند و دوست کوچولوی من انتظار داشت که اسمهاشونو یاد بگیرم!
دومین قسمت جالب ماجرا روز دوم بود ، وقتیکه این کوچولو داشت با یکی از هم سنهای خودش حافظه ( memory) بازی می کرد و سر اسم کارتها به توافق نمی رسیدند ، شادی اسم آلمانی را بلد بود و وقتی هم بازیش اسم فارسی آنها را می گفت هردو با تعجب همدیگر را نگاه می کردند، صحنه بچه گانه و جالبی بود!

شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۲

الان کشف کردم که برای خواندن بعضی از مقالات INDEPENDENT باید پول پرداخت کنیم به عنوان مثال برای خواندن مقالات ROBERT FISK! جالبه ، نه؟ من به طور خاص مقالات این شخص را دوست داشتم!!!
science has stolen most of our miracles.
MINORITY REPORT
امروز آسمان غروب تهران را دیدید؟ اگر دوستان من حالشون خوب بود می تونستم با اطمینان بگم که بهار امسال خیلی زیباست.........

یک تصویر
یک سرازیری سبز،باد، کسی که می دوید و باد توی موهاش میپیچید، می دوید رها و سبک.......

جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۲

می خواستم بنویسم، درباره یه کوچولوی شاد می خواستم براتون بنویسم ولی انقدر خسته و خواب آلودم که نای تایپ کردن هم ندارم.....پس باشه فردا ، آره به زودی براتون درباره یه شادی کوچولو می نویسم!

هر چیز سریع لزوما فروریختنی نیست ولی قابلیت فروریختنش بالاست..........
نگران،عصبانی،گیج، منگ، کم خواب، خسته..........نگران،نگران...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲

FRIENDS WILL BE FRIENDS..........

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲

گوش کن......... صدای باران..........
گوش کن......... صدای باران..........
تازگیها درباره نوار نغمه های سکوت با یک نفر زیاد شوخی کردیم، از شوخی گذشته با اینکه خودم تا حالا نغمه های سکوت را گوش نکردم ولی از اونجاییکه دو نفر از کسانی که به سلیقه موسیقیشون اعتماد دارم این مجموعه را دوست دارند فکر نمی کنم چیز بدی باشه، به زودی امتحانش می کنم!
اردیبهشت، بهشت بهشت.........!
از فردا اردیبهشت من شروع می شه. :)

پیاده روی زیر باران بدون چتر...... ......

شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲

بیابان ،تنهایی، می دانی که چیست؟
تا حالا تو بیابان تنهات گذاشتن؟ تا حالا از نگاه کسی دردت اومده؟ رنجیدی؟
چرا آدما نمی دونن؟ چرا نمی دونن که بعضی رفتارها چه خراشهایی در ذهن دوستهاشون ایجاد می کنه؟ چرا نمی دونن که بعضی خراشها را با هیچ پاک کنی نمیشه پاک کرد؟ خراش درد داره، نه فقط خراش خودت، وقتی ذهن کسی را خراش می دی اونم دردش میاد چون مثل خودت انسانه.....چرا اینطوری با هم رفتار می کنیم؟ چرا؟ چرا رفتارهای اشتباه را تکرار می کنیم؟ چرا سعی نمی کنیم هیچ تغییری ایجاد کنیم؟ چرااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی خوبه به نتیجه کارهامون فکر کنیم، گاهی بد نیست ببینیم روی نزدیکانمون چه اثری می ذاریم، ببخشید که بی ادب می شم ولی گاهی جدا لازمه فکر کنیم ببینیم چه غلطی داریم می کنیم!
می خواستم امشب براتون بنویسم که دیدم account ندارم، اینم از نتایج شراکت با داداشی! حالا از چی می خواستم بنویسم؟ از زندگی، روزمره گی، سمینار matlab ، هوای با طراوت، بهار، اردیبهشتتتتتتتتتتتتتتت، عذاب وجدان درسی، شیطنتتتتتتتت ، بازم عذاب وجدان درسی و لابد فکر می کنید بازم فاوست! ولی نه!این یکی نه، اگر نخوندینش خودتون برید سراغش، خیلی جالبه. خوب حالا که اینطور شد بهتره برم دنبال کارها و زندگیم. شانس آوردید، امشب از خواندن پرت و پلاهای من معاف هستید!
پنجشنبه 28/1/82
ساعت هم بزنم؟ باشه اینم ساعت:
10:45 شب.

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲

این نوشته اولش قرار بود عنوان داشته باشه ولی بعد عنوانهایی که به فکرم رسید کمی تعدادشون زیاد شد و تصمیم گرفتم بعضیهاشون را اینجا بنویسم تا هرکسی به سلیقه خودش هر کدوم را که دوست داشت به عنوان عنوان این نوشته در نظر بگیره! به این نوشته می تونم بگم:
یک مریم خیس!...... یک روز بارانی در تهران از اینور به اونور........شلپ شولوپ یا شالاپ شولوپ......موش آب کشیده.......خیابان یا رودخانه مسئله اینست، شاید هم مسئله این باشه تاکسی یا قایق موتوری ( قبول دارم، این یکی زیاد شبیه عنوان نیست!)..... از خیر بقیه هم بگذریم!

فکر می کنی چی میشه وقتی 5، 6 نفر بخوان در دوجهت مختلف از پیاده رو رد بشن ، همه هم با چتر؟! تازه این اولش بود! حالا فکر می کنی چقدر دچار هیجان می شی وقتی تو تاکسی کنار پنجره نشسته باشی شیشه هم تا آخر بالا باشه ، یه راننده با فرهنگ توی اتوبان پاشو بذاره روی گاز و با سرعت آنچنان از توی یه گودال آب ( وسط اتوبان!!) رد بشه که از پنجره بسته ماشین روت آب بپاشه و کاملا خیس بشی؟ خیس به معنای wet نه ها به معنای soaked! این از معجزات ایران خودرو و پیکان قشنگشونه به گمونم! تازه وقتی از تاکسی پیاده شدم احساس کردم لباسهام سنگین تر از حد معمول هستن ، دلیلش خیلی ساده بود، همشون خیس بودن! خیلی خنده داره که چتر دستت باشه ولی خیس خیس باشی..... خنده دار تر از اون وقتی بود که رسیدم سر میدان وخواستم از خیابان رد بشم، خوب وقتی تمام خیابان تبدیل به دریاچه شده باشه احتیاجی به فکر کردن نیست باید مثل اون دیوانه داستانها بزنی به آب، شلپ شولوپ یا شاید هم شالاپ شولوپ، به همین سادگی!
امشب تا وقتیکه رسیدم خونه تعداد زیادی صحنه های خنده دار دیدم، بعد با خودم فکر کردم یه عکاس حرفه ای می تونست کلی عکسهای بامزه از تهران بارانی بگیره البته اگر دوربینش زنده میموند یا حتی خودش!
راستی به نظرتون وضعیت یک موش آب کشیده بهتره یا یک مریم آب کشیده؟ خوب من فکر می کنم موش آب کشیده وضعیت بهتری داره چون احتمالا برای رسیدن به خونه مجبور نیست چند تا تاکسی سوار بشه و از خیابانهای پر از آب رد بشه!
اگر این باران زیبا همینطوری ادامه پیدا کنه احتمالا فردا برای رسیدن به دانشگاه و سمینار matlab باید از قایق استفاده کنم!
آدم وقتی سه شنبه از 8 صبح تا 7:30 بعد از ظهر دانشگاه باشه، چهارشنبه که خونه بمونه یا میخوابه، یا وب لاگ می نویسه، یا کتاب می خونه یا دلش می خواد بره پیاده روی یا........پس درس چی؟ فعلا هیچی!

این جمله را یکی از شخصیتهای فاوست راجع به انسان گفته:
موجوداتی که جان می کنند تا با خدایان برابر شوند، ولی همواره محکوم اند که همان که هستند بمانند!


تازه کجاشو دیده ، حتی جرات ندارند همان که هستند باشند!

بازهم از فاوست:
و چندان بازیچه امواج گشت که دریا او را سرانجام بسی دیر به ساحل آرزویش رساند.


let's take the minutes as they speed away!
هوای تهران امروز هوای پیاده رویه........

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲

در میان شلوغیها
در این همه شلوغی گاهی دلت یک نگاه ، یک لبخند گرم ومهربان می خواهد، مهربانی که در چشمهای دوستانت پیدا می کنی، نگاهی اطمینان بخش که باعث آرامشت می شود. وقتی خسته ای و هنور هم باید بدوی گاهی نگاه یک دوست مهربان هم کافیست تا کمی خستگیهایت کمتر شوند، مثل دونده ای که قسمتی از راه را پیموده واندیشه باقی مانده راه خستگیهایش را دو برابر کرده و تنها یک نگاه دوستانه و اطمینان بخش کافیست تا به ادامه راه امیدوار شود..........

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲

چه باران زیبایی بود امروز...... پر طراوت......بهاریییییییییییییییی

یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۲

از غریبه ها هرجور انتظاری میشه داشت ولی از آشناها چی؟ از آشناها می شه دلگیر شد یا فقط از کنارشون رد شد. تو کدوم را انتخاب می کنی؟ شاید هم راه سومی باشه........

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲

instruction!
خیلی فاجعه است که دوستانت نشناسنت، خیلی فاجعه است که مجبور باشی برای شناختنت به دوستانت دستورالعمل بدی ، اینجور مواقع یاد شیشه های دارو می افتم اونم از نوع خطرناکش! هرچه هم که خطرناکتر باشند بیشتر و محتاط تر مجبوری دستورالعمل را بخوانی.... یعنی هرکس که کم حرف بود .............. آره شاید باید همه چیز را با کلمات گفت! کلمات...!!!!!!


پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲

چرا اینطوریه امروز؟
من الان باید خوشحال باشم یا نگران؟ برای یک دوست خوشحال باشم و برای یک دوست دیگر نگران یا برای هردوشون نگران باشم؟ اصلا من نگران دوستانم هستم یا نگران رابطه خودم با دوستانم؟ من خود خواهم؟ اصلا من خوبم؟
با رامین موافقم، یه جوریه وقتی همه وب لاگ آدم را بخونند، اونوقت نمی تونی بعضی چیزها را بنویسی.
اصلا فکر کنم بهتره من نگران خودم باشم با این فشار خون تابلو! پرستارم ( بهار نارنج) صبح تشخیص داد که این فشار خون دیگه مربوط به ساکنان این دنیا نیست! ولی خوب من هنوز می نویسم پس هستم......

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲


چه کسی می تواند اندیشه ای ،ابلهانه یا عاقلانه، داشته باشد که پیش از او در گذشته به خاطر کسی نرسیده باشد!

فاوست،گوته

به این می گن بهبود؟ مهم نیست چی بهش می گن، مهم اینه که بعد از سه روز می تونم بگم خوبم!

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۲

ابتذال
زندگی گاهی اوقات برای لحظاتی مبتذل می شه. درست مثل یه فیلم سینمایی که قبلا دیدی و ازش متنفری، درست مثل پوچی که دیگران را گرفتارش می دونستی ولی حالا ......! وقتی از دیدن این همه پوچی و ابتذال احساس خفگی می کنی اگر یه دوست خوب نباشه که باهات صحبت کنه و دیوانگیهات را باهاش تقسیم کنی،ممکنه جدی جدی خفه بشی! آره زندگی گاهی واقعا مبتذله ........

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم!
اگر این کویر مهربون امروز نبود مرا باد برده بود! مرسی.....:)
کودکانه خواستن، کودکانه دل بستن
مثل همه بچه های دیگه اونم شکلات دوست داشت،خیلی زیاد. موقعی که بچه های دیگه پاهاشون می کوبیدند زمین و برای شکلات و اسباب بازی بهانه می گرفتند یه گوشه ساکت می ایستاد و دندانهاشو بهم فشار می داد و اشک در چشمهاش جمع می شد ، هیچ وقت برای هیچی بهانه نمی گرفت وسر و صدا نمی کرد، هیچ وقت نمی گفت که چقدر شکلات می خواد چون فکر میکرد بقیه می گن چقدر بچه است! ولی آخه جدی جدی یه بچه بود مثل بقیه بچه ها! وقتی شکلات می خواست اول کلی از دور نگاهش می کرد، بعد کم کم و قدم به قدم می رفت طرف شکلات تا به اون برسه. وقتی به شکلاتش می رسید کلی ذوق می کرد، تو هر قدم شیرینی شکلات را زیر زبانش حس کرده بود حتی گاهی چشمهاش را بسته بود و شکلات را در دستهای کوچکش حس کرده بود،حالا که بهش رسیده بود دلش نمیومد شکلات را درسته توی دهانش بذاره، آخه برای رسیدن بهش کلی صبر کرده بود. آرام و یواش یواش شکلات را گاز می زد تا با تمام وجود مزه اش را حس کنه. کم کم با اسباب بازیهاش هم همینطوری رفتار می کرد، فقط یه اشکال کوچک وجود داشت، با این رفتار لزوما به تمام خواسته هاش نمی رسید چون گاهی وقتی که داشت یواش یواش به طرف شکلاتش می رفت یک بچه دیگر سریع می دوید و اونو بر میداشت، اونوقت اون می موند و کلی غصه و خیال یه شکلات که حالا در دهان یه نفر دیگه بود! هیچ وقت به اون دیگری اعتراض نمی کرد چون تقصیر خودش بود ، کند خواستن خودش بود که باعث از دست رفتن شکلات شده بود.
وقتی هم که بزرگ شد برای رسیدن به خواسته هاش آرام آرام گام برمیداشت. وقتی به کوچکترین خواسته اش می رسید از شادی بال در می آورد ، دیگران بهش حسودی می کردند آخه نمی دونستند که اینگونه خواستن چقدر براش دردناک بوده، هر قدمش پر از اضطراب و نگرانی بود، کلی می گشت تا چیزی را می خواست ولی موقعی که به سمتش می رفت هیچ تضمینی نبود که دیگری زودتر نرسد و اکثرا هم دیگری زودتر میرسید.....
خالا او یک آدم بزرگ شده، گاهی از شلوغی دنیایی که واردش شده سرگیجه می گیره، اینجا همه برای هر چیز می دوند . امروز دیگر موضوع خواستن اسباب بازی و شکلات نیست ،موضوع کاملا فرق کرده ولی یه چیز دیگر هست که هنوز تغییر نکرده، او هنوز کودکانه می خواهد وکودکانه دل می بندد!

یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲

چقدر خوبه که بتونی یک گوش شنوای خوب باشی، اگر خوب گوش کنی نوبت تو هم که رسید دیگران خوب به حرفهات گوش می دهند، ولی اگر بلد نبودی خوب گوش کنی اونوقت نوبت خودت هم که رسید تنها می مونی، هیچ کس نیست که گوش شنوای تو بشه..... به آدمهایی که راحت می توانند با دیگران درددل کنند حسودیم میشه! شاید این تنها موردی باشه که خیلی جدی باعث حسادت من می شه.( داره کم کم شبیه اعتراف می شه!)

امروز بعد از خواندن روزنامه همشهری یه سوال برام پیش آمد، سوال اینه:
بزرگ شدن در مکانهای مختلف باعث می شه که دائره علائق شخص گسترده بشه؟

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲

عجب روزی!
چه حسی پیدا می کردید اگر روز اول بعد از تعطیلات هرکدوم از دوستانتون با گوشه و کنایه های مختلف بهتون اظهار لطف می کردند؟ تقریبا هرکسی که رد شد و روش می شد یه جوری به من فهموند که.........! شاید دوستان من اگر از این طرفها رد بشن فکرکنند من ناراحت شدم، نه! من به این می گم محبت خشن! تا برای کسی مهم نباشی اینطوری باهات صحبت نمی کنه!:)


It,s just a simple fact of life that can happen to anyone!
مهم اینه که تو چه جوری با قضیه برخورد می کنی، البته شرایط اطراف هم روی برخورد تو با این قضیه تاثیر می گذارند.....

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۲


هابل!

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲

یک طوفان کامل با تمام خصوصیات آن......
Up and down , up and down
Going up to the top, falling down to the ground!
آنچه لرزه بر تن می نشاند،برای آدمی همان بهترین چیز است.
وآنوقت چه اهمیت دارد که مردم چه نامهایی بر آن چیز می نهند!
میتوان از ته دل آنچه را که بزرگ و غول آساست حس کرد.

فاوست، گوته
خسته ام، از بعضی آدمها، از بعضی رفتارها، از خودخواهیها....... حتی از دست خودمهم خسته شدم! دلم می خواد برم یه جای دور، جاییکه هیچ کدوم از این آدمها و رفتارهاشون آنجا نباشن، حتی خودم هم نباشم! دارم هذیون میگم نه؟
...........!

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲

باشه دوست عزیز ، باشه برگشتم!

سه‌شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۲

این نتیجه گیری قابل قبولی نیست، حتی توجیه خوبی هم نیست ولی خوب منم یه آدم هستم مثل بقیه آدمها! شاید تا حالا دوره تناوب نوشتن من را کشف کرده باشد، یه مدت کم می نویسم، بعد نمی نویسم و بعدش دوباره بر می گردم. اینبار هم نوشته ها دارن قطع می شن، نمی دونم نوشته بعدی را کی می نویسم، ولی می دونم که بر می گردم.........

یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲

عقل آمریکاییها دست انگلیسیهاست! اینم از نتیجه بحث مهمانهای امشب ما!


دانوب آبی من گم شده........ کسی دانوب آبی من را ندیده؟!

شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۲

موسیقی
موسیقی مسکن خوبی است، ایندفعه This Is My Song بود که سردردم را تسکین داد.
من فکر می کنم اینجا یه چیزی کمه....... آها! می دونی چی کمه؟ هوای تازه! آره هوای تازه.......
آبشار زمزمه گر که می توان روانش دید،
هنگامی که از فرودی به فرود دیگر و از تخته سنگی به سنگ دیگر
سیلابش در هزارها جویبار پخش می شود
و کف آن تا دور جایی در هوا شتک می زند،
من آنرا با نشاطی تمام نظاره می کنم.
از این خیزابه که در هم می شکند، با چه شکوهی،
آنجا ثابت و اینجا گونه گون شونده، کمان هفت رنگ بر می جهد،
که گاه خطی است مشخص و گاه از وزش باد در گریز،
و از آن در لرزه ای سبک بخار بر می آید!
این آدمی و تلاش اوست که کمان مجسم می دارد.
بدان خوب فکر کن ای اندیشه گر پرسنده:
این پرتو رنگارنگ چیزی جز زندگی نیست.

فاوست،گوته

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲

بهار نارنج!

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۲

حوصله ام از تهران سر رفته، باغ ارم خونم کم شده! دلم برای خوزستان هم تنگ شده........
In many situations it is our sense of the unknown, the hidden
,that provokes us to think, that draws out our thinking and
pulls us towards the not-yet-thought.

این مطلب هم از همون کتابی است که در ترجمه قسمتی آن مشغول کمک هستم، اونم چه کمکی!! توی کتاب بحث می کنه که اصلا می شه روشهای اندیشیدن را تدریس کرد یا نه ؟ چیزی که از محتوای کتاب متوجه شدم این است که با درست اندیشیدن کودکان فردای بهتری را خواهند ساخت. منم امیدوارم که این امر ممکن باشه. البته شک دارم این دنیای شیر تو شیر قابلیت بهبود داشته باشه!
اگر یک نفر بهت بگه سرم درد میکنه ، بهش می گی یک مسکن بخوره و کمی بخوابه تا حالش خوب بشه، اگر بهت بگه که گلوش درد می کنه بهش می گی که چیزی نیست و به زودی حالش خوب میشه ولی اگر یک نفر درباره بیماری و دردی باتو صحبت کنه که درمان نداره، اونوقت چی؟ اونوقت نمی تونی بهش بگی که مسکن بخوره و کمی استراحت کنه حتی نمی تونی بهش بگی که چیزی نیست و به زودی خوب می شه ، نه اون موقع باید دنبال کلمات دیگری بگردی. میدونی کی کارت سخت می شه؟ وقتیکه کلمات را گم کنی وتازه ناشیانه سعی کنی چیزهایی را که توی چشمات هست پنهان کنی چون طرف مقابل ت در خوا ندن چشم آدمها استاده، پس باید خیلی مراقب باشی....
همیشه از چشمهای آدمها میشه فهمید که چشم خوانی بلدند یا نه، یه موقعی هروقت میدیدم که طرف مقابلم هنگام گوش کردن به کلماتم داره چشمهام را هم جستجو میکنه سعی میکردم یه جوری نگذارم از تو اون پنجره ها چیزی را ببینه ولی الان چند وقته که این کار را نمی کنم، می گذارم از توی پنجره جواب سوالاتشون را پیدا کنند ولی اینبار خیلی ناشیانه سعی کردم جلو اینکار را بگیرم ............. خیلی ناشیانه.........










دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲

This is the reality of war. We bomb. They suffer ....
این مقاله را بخوانید، ایندفعه جنگ ولی نه در جبهه، نزدیک خانه های مردم، آنجاست که جنگ واقعی را میبینید.......

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲

this is a terrible business
this is war......
نگاه کنجکاو! این نگاه مخصوص آدمهای باهوشه؟
چرا درست نمیشه؟!!!! این template جدید publish نمیشه!!

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۱

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان بفیروزی و بهروزی

سال نو همه مبارک!

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

خانه تکانی ذهنی
این رسم نوروز و نو شدن را خیلی دوست دارم، نمی خوام خود خواهانه قضاوت کنم ولی فکر می کنم زیباترین سال نو را ایرانیان دارند. البته چنین قضاوتی از یک ایرانی اصلا بعید نیست!
امروز بعدازظهر برای انجام چند کار بیرون رفته بودم و طبیعتا توی ترافیک گیر کردم. این ترافیک تهران اگر یک مزیت هم داشته باشه اینه که وقتی برای فکر کردن به آدم می ده ( توفیق اجباری!). این چند روزه داشتم سعی می کردم سال گذشته را بررسی کنم و ببینم چقدر تغییر کردم و چرا ( قابل توجه اونایی که تو کوه می گفتن چرا قیافه ات کمی توهم رفته؟!!)، این ترافیک امروز هم وقت مناسبی بود برای رسیدگی به فکرهای باقیمانده!
نمی تونم بگم سال خیلی شادی را داشتم، نه، ولی سال غمگینی هم نبود. سال عجیبی بود، از تعدادی از دوستانم دور شدم و به بعضی دیگر نزدیک. به طور خاص می تونم بگم که از دوستان دانشگاهی دور شدم و این خبر خوبی نیست. اما خبر خوب نزدیک شدن به چند نفر از آدمهایی بود که چیزهای زیادی از آنها یاد گرفتم. البته وضعیت دوری از دوستانم تو این هفته های آخر کمی تغییر کرد و از این موضوع خوشحالم،خوب که فکر می کنم می بینم شاید گاهی دوری هم باعث یادگیری بشه، به شرط اینکه بیش از حد طول نکشه.
امسال برای اولین بار به طور جدی راجع به بعضی مسائل فکر کردم، برای اولین بار اتفاقی برام افتاد که برای یه آدم مغرور نسبتا بزرگ بود، برای اولین بار یک عمل جراحی داشتم و تاثیر شرایط فیزیکی بر روی شرایط روحی را با تمام وجود درک کردم و برای اولین بار از ورقه های امتحانی که تحویل داده بودم خجالت کشیدم! این اتفاقات اکثرا خوشایند نبودند ولی به جای بهایی که برای تک تک آنها پرداختم چیزهای زیادی یاد گرفتم .
یه سوال:
شهری وجود داره که خیلی دوستش داشته باشید؟ این سوال را یه جور دیگه هم می تونم بپرسم ، از بودن در شهری احساس آرامش می کنید؟
حالا یک سوال دیگه:
اگر همچین شهری براتون وجود داره میتونید بگید چه حسی بهتون دست می ده وقتی جاهای دوست داشتنی این شهر را با دوستانتون تقسیم میکنید و تمام شهر را با آنها میگردید؟
اگر جواب این سوال را بدونید حتما میتونید بفهمید که تابستان امسال در شیراز چقدر به من خوش گذشت!
یه تجربه کاملا جدید هم وب لاگ نویسی بود، تا قبل از آن برای خودم زیاد نوشته بودم ، گاهی برای مجلات دانشگاه هم چیزهایی نوشته بودم ولی هیچ وقت نظرات و لحظات روزانه را با کسی تقسیم نکرده بودم. از این موضوع خوشحالم. مطلب دیگری که در اثر وب لاگ نوشتن و وب لاگ خواندن کشف کردم تفاوت آدمها و نوشته هاشون بود.
شاید امسال چگالی تلخیها از سالهای پیش بیشتر بود ولی چگالی یادگیریها هم خیلی بیشتر از سالهای پیش بود.
سال خوبی را برای همه شما، دوستان خوبم و خودم آرزو می کنم.