یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲

عقل آمریکاییها دست انگلیسیهاست! اینم از نتیجه بحث مهمانهای امشب ما!


دانوب آبی من گم شده........ کسی دانوب آبی من را ندیده؟!

شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۲

موسیقی
موسیقی مسکن خوبی است، ایندفعه This Is My Song بود که سردردم را تسکین داد.
من فکر می کنم اینجا یه چیزی کمه....... آها! می دونی چی کمه؟ هوای تازه! آره هوای تازه.......
آبشار زمزمه گر که می توان روانش دید،
هنگامی که از فرودی به فرود دیگر و از تخته سنگی به سنگ دیگر
سیلابش در هزارها جویبار پخش می شود
و کف آن تا دور جایی در هوا شتک می زند،
من آنرا با نشاطی تمام نظاره می کنم.
از این خیزابه که در هم می شکند، با چه شکوهی،
آنجا ثابت و اینجا گونه گون شونده، کمان هفت رنگ بر می جهد،
که گاه خطی است مشخص و گاه از وزش باد در گریز،
و از آن در لرزه ای سبک بخار بر می آید!
این آدمی و تلاش اوست که کمان مجسم می دارد.
بدان خوب فکر کن ای اندیشه گر پرسنده:
این پرتو رنگارنگ چیزی جز زندگی نیست.

فاوست،گوته

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲

بهار نارنج!

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۲

حوصله ام از تهران سر رفته، باغ ارم خونم کم شده! دلم برای خوزستان هم تنگ شده........
In many situations it is our sense of the unknown, the hidden
,that provokes us to think, that draws out our thinking and
pulls us towards the not-yet-thought.

این مطلب هم از همون کتابی است که در ترجمه قسمتی آن مشغول کمک هستم، اونم چه کمکی!! توی کتاب بحث می کنه که اصلا می شه روشهای اندیشیدن را تدریس کرد یا نه ؟ چیزی که از محتوای کتاب متوجه شدم این است که با درست اندیشیدن کودکان فردای بهتری را خواهند ساخت. منم امیدوارم که این امر ممکن باشه. البته شک دارم این دنیای شیر تو شیر قابلیت بهبود داشته باشه!
اگر یک نفر بهت بگه سرم درد میکنه ، بهش می گی یک مسکن بخوره و کمی بخوابه تا حالش خوب بشه، اگر بهت بگه که گلوش درد می کنه بهش می گی که چیزی نیست و به زودی حالش خوب میشه ولی اگر یک نفر درباره بیماری و دردی باتو صحبت کنه که درمان نداره، اونوقت چی؟ اونوقت نمی تونی بهش بگی که مسکن بخوره و کمی استراحت کنه حتی نمی تونی بهش بگی که چیزی نیست و به زودی خوب می شه ، نه اون موقع باید دنبال کلمات دیگری بگردی. میدونی کی کارت سخت می شه؟ وقتیکه کلمات را گم کنی وتازه ناشیانه سعی کنی چیزهایی را که توی چشمات هست پنهان کنی چون طرف مقابل ت در خوا ندن چشم آدمها استاده، پس باید خیلی مراقب باشی....
همیشه از چشمهای آدمها میشه فهمید که چشم خوانی بلدند یا نه، یه موقعی هروقت میدیدم که طرف مقابلم هنگام گوش کردن به کلماتم داره چشمهام را هم جستجو میکنه سعی میکردم یه جوری نگذارم از تو اون پنجره ها چیزی را ببینه ولی الان چند وقته که این کار را نمی کنم، می گذارم از توی پنجره جواب سوالاتشون را پیدا کنند ولی اینبار خیلی ناشیانه سعی کردم جلو اینکار را بگیرم ............. خیلی ناشیانه.........










دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲

This is the reality of war. We bomb. They suffer ....
این مقاله را بخوانید، ایندفعه جنگ ولی نه در جبهه، نزدیک خانه های مردم، آنجاست که جنگ واقعی را میبینید.......

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲

this is a terrible business
this is war......
نگاه کنجکاو! این نگاه مخصوص آدمهای باهوشه؟
چرا درست نمیشه؟!!!! این template جدید publish نمیشه!!

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۱

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان بفیروزی و بهروزی

سال نو همه مبارک!

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

خانه تکانی ذهنی
این رسم نوروز و نو شدن را خیلی دوست دارم، نمی خوام خود خواهانه قضاوت کنم ولی فکر می کنم زیباترین سال نو را ایرانیان دارند. البته چنین قضاوتی از یک ایرانی اصلا بعید نیست!
امروز بعدازظهر برای انجام چند کار بیرون رفته بودم و طبیعتا توی ترافیک گیر کردم. این ترافیک تهران اگر یک مزیت هم داشته باشه اینه که وقتی برای فکر کردن به آدم می ده ( توفیق اجباری!). این چند روزه داشتم سعی می کردم سال گذشته را بررسی کنم و ببینم چقدر تغییر کردم و چرا ( قابل توجه اونایی که تو کوه می گفتن چرا قیافه ات کمی توهم رفته؟!!)، این ترافیک امروز هم وقت مناسبی بود برای رسیدگی به فکرهای باقیمانده!
نمی تونم بگم سال خیلی شادی را داشتم، نه، ولی سال غمگینی هم نبود. سال عجیبی بود، از تعدادی از دوستانم دور شدم و به بعضی دیگر نزدیک. به طور خاص می تونم بگم که از دوستان دانشگاهی دور شدم و این خبر خوبی نیست. اما خبر خوب نزدیک شدن به چند نفر از آدمهایی بود که چیزهای زیادی از آنها یاد گرفتم. البته وضعیت دوری از دوستانم تو این هفته های آخر کمی تغییر کرد و از این موضوع خوشحالم،خوب که فکر می کنم می بینم شاید گاهی دوری هم باعث یادگیری بشه، به شرط اینکه بیش از حد طول نکشه.
امسال برای اولین بار به طور جدی راجع به بعضی مسائل فکر کردم، برای اولین بار اتفاقی برام افتاد که برای یه آدم مغرور نسبتا بزرگ بود، برای اولین بار یک عمل جراحی داشتم و تاثیر شرایط فیزیکی بر روی شرایط روحی را با تمام وجود درک کردم و برای اولین بار از ورقه های امتحانی که تحویل داده بودم خجالت کشیدم! این اتفاقات اکثرا خوشایند نبودند ولی به جای بهایی که برای تک تک آنها پرداختم چیزهای زیادی یاد گرفتم .
یه سوال:
شهری وجود داره که خیلی دوستش داشته باشید؟ این سوال را یه جور دیگه هم می تونم بپرسم ، از بودن در شهری احساس آرامش می کنید؟
حالا یک سوال دیگه:
اگر همچین شهری براتون وجود داره میتونید بگید چه حسی بهتون دست می ده وقتی جاهای دوست داشتنی این شهر را با دوستانتون تقسیم میکنید و تمام شهر را با آنها میگردید؟
اگر جواب این سوال را بدونید حتما میتونید بفهمید که تابستان امسال در شیراز چقدر به من خوش گذشت!
یه تجربه کاملا جدید هم وب لاگ نویسی بود، تا قبل از آن برای خودم زیاد نوشته بودم ، گاهی برای مجلات دانشگاه هم چیزهایی نوشته بودم ولی هیچ وقت نظرات و لحظات روزانه را با کسی تقسیم نکرده بودم. از این موضوع خوشحالم. مطلب دیگری که در اثر وب لاگ نوشتن و وب لاگ خواندن کشف کردم تفاوت آدمها و نوشته هاشون بود.
شاید امسال چگالی تلخیها از سالهای پیش بیشتر بود ولی چگالی یادگیریها هم خیلی بیشتر از سالهای پیش بود.
سال خوبی را برای همه شما، دوستان خوبم و خودم آرزو می کنم.
مشکل کم خوابی بود که خوشبختانه حل شد! حالا می تونم دوباره لبخند بزنم. خوشحالم :)
یه مریم بداخلاق، یه مریم غرغرو، یه مریم بی حوصله، یه مریم..............!
هیچ مریمی اینا رو به خودش نگیره، با خودمم!

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۱

امسال عید قراره در ترجمه دو فصل از یک کتاب به یک نفر کمک کنم. از ترجمه زیاد خوشم نمیاد ، دوست دارم هر مطلبی را به زبان اصلی نویسنده بخوانم و کاملا بدیهی است که امکان نداره تمام نوشته ها را به زبان اصلی که نوشته شده اند خواند( مگه من چند تا زبان بلدم؟!!!). اینبار موضوع ترجمه برام جالب بود ، اسم کتاب هست فلسفه برای کودکان ، تا بحال فقط چند صفحه اش را خواندم و ترجمه را شروع نکردم. این قسمت مخصوصا برام جالب بود:
From an early age , and provided they are not ignored, children ask questions with philosophical potential such as:
Am I real?
How do the thoughts get into my mind?
………
the horizons of such questions are not boundless but the mystification they express is profound. Part of the appeal of such questions is that thy are not drawn from within the confines of what, through schooling , we come to know as the ‘subjects’ within the framework of knowledge. They take us away from these narrow paths and beyond to bigger and deeper spaces of knowing and being, where the edges are blurred or beyond
our reckoning.
بابت انگلیسی بودن مطلب بالا معذرت می خوام، هنوز ترجمه را شروع نکردم و فکر کردم شاید شما هم مثل من دوست داشته باشید متن اصلی را بخوانید.

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۱

یک روز پر از خنده و برف و کلکچال!!
خوبه که نزدیک عید باشه، نوبهار باشه و تو یک روز بارانی آدم با دوستاش بره یه کوه برفی و عوض تمام زمستون برف بازی کنه. خیلی خوش می گذره وقتی 8 تا هدف متحرک و یک هدف ثابت داشته باشی!*
عالی بود، کوه........برف........مه.......مناظر زیبا..........هوای تمیز و بقیه چیزهای خوبی که میشه از چنین روزی در کلکچال انتظار داشت.
*به اون هدف ثابت لینک نمیدم که آبروش نره!!!



Imagine there's no heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
Living for today
Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living life in peace
You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will be as one
Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world
You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will live as one

Imagine--- John lenon

ولی چه بد که نوبهار باشه و مردم یک کشور دنیا در انتظار جنگ باشن و ندونن که فردا خونشون سر جاش هست یا نه. جنگ پدیده نفرت انگیزی است.........

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱

war.......
یک روز بامزه:
امروز هفده داستان کوتاه و دو بیت شعر عیدی گرفتم! هفده داستان را یک دوست عزیز بهم داد و دو بیت شعر را تابلوی ادبی دانشگاه! عجیب به نظر می رسه؟ تا حالا از یک تابلو عیدی نگرفتید؟ خوب منم تا حالا از یک تابلو عیدی نگرفته بودم ولی امروز گرفتم، الان هم می خوام با شماها تقسیمش کنم:
آمد بهار و شاهد گل گشت یار ما
وز دست رفت بار دگر اختیار ما
یک ره به سوی طره سنبل نظرفکن
کاشفته است، لیک نه چون روزگار ما


پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱

آهای!
می خوای خودکشی کنی؟ خوب باشه ولی چرا اینطوری؟ راههای آسانتری به جز ویراژ دادن در اتوبان هم وجود داره، تازه گیریم تو می خوای خودکشی کنی، بقیه مردم تو اتوبان که نمی خوان بمیرن!

نوبهار
هی من میگم نوبهاره، دوستام می خندن میگن هنوز که بهار نشده. خوب هنوز بهار نشده ولی هوا که بهاری شده! تازه برای نوبهار شدن لزوما نباید بهار بشه که!!!
The taste of life is sweet!

بودن یعنی همیشه سرودن.
بودن:سرودن، سرودن:
زنگ سکون را زدودن.

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

سایت زنان ایران
باران امروز
زیبا، با طراوت اما تلخ...

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۱

امسال هم می خواستم از همون سالنامه زنان بخرم که فهمیدم توقیف شده! چرا؟
بالاخره template اینجا درست شد! این آخری دیگه ناشیگری نداره، ممنون رامینیا!
من خیلی ادعا داشتم، خیلی مغرور بودم، خیلی فکر می کردم در اختیار من هست ولی نیست، از دستم خارج شده............... من.............
?!
یک معذرت خواهی بزرگ بدهکارم....... به تمام دوستانی که امروز با یه اخم گنده ناراحتشون کردم................

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

من این روزها حسابی بهاری شدم!
موقعی که دنیای سوفی را می خونم دچار یه احساس با مزه می شم. حس میکنم تعدادی فیلسوف جلو من ایستاده اند و من هم دارم از کنارشون رد می شم و براشون دست تکان میدم!
آنجا که همه هم عقیده اند، نیازی به ابراز عقیده نیست.
دنیای سوفی، یوستین گردر

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

زرشک یا .......، مسئله این است!
اگر سرگرم کتاب خوندن هستید، اونم از نوع دنیای سوفی سعی کنید سراغ آشپزی نرید چون مثل من ممکنه تصمیم بگیرید برای زرشک پلو زرشکها را آماده کنید ، بعد که آماده شدن ببینید قیافه شان اصلا آشنا نیست، هم چاقتر از زرشک هستن هم پررنگ تر! بعد هم بفهمید که اصلا زرشک نبودن که، کشمش بودن این بیچاره ها!!!

اگر همنورد من سرمانخورده بود..........
هوای با طراوت، هوای بهاری ی ی ی ............ اینجا نشین پاشو ، پاشو ، حیفه پنجره ها بسته بمونن!

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۱

من از اولش این لوگوی بالا را وسط صفحه میدیدم ، هنوزم وسط میبینمش، اگر هنوز یک طرف صفحه میبینیدش بهم بگین لطفا!

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

به یاد بیاور که تو جزئی ناچیز از کل حیات طبیعتی. بخشی از تمامی هستی عظیم.
دنیای سوفی، یوستین گردر

امروز دکتر ایرج ملک پور آمده بود دانشگاه ما، اگر اسمش را نشنیدید به صفحه های اول تقویم هاتون نگاه کنید، اونوقت می شناسید! قرار بود راجع به تحولات منظومه شمسی صحبت کنه، که این کار را هم کرد منتها چون روی اطلاعیه مربوط به این سخنرانی ساعت آنرا اشتباه نوشته بودند من فقط به یک ربع آخر تشکیل منظومه شمسی رسیدم!
آخر حرفهاش یه مطلب بامزه بود، گفت پیشرفتهای بشری را ، در واقع چکیده اطلاعاتی را که زمینیها تا به حال بهش رسیدند، به صورت امواج رادیویی و با یک فضاپیما به مقصد منطقه ای از فضا که دارای 250 هزار ستاره است فرستادند تا اگر انسانهایی آنجا زندگی میکنند به پیام ما پاسخ بدهند، فقط یه اشکال کوچیک وجود داره، اونم اینه که این پیام 450 هزار سال دیگه به منطقه مورد نظر می رسه!!! تو جلسه داشتم فکر می کردم تازه گیریم 450 هزار سال دیگه پیام ما به اونجا برسه و انسانهایی هم باشند که آنرا دریافت کنند، در این صورت از اطلاعات 450 هزار سال قبل ما خبر دار میشوند! ولی اگر خوش بین باشیم شاید بشه گفت تا 450 هزار سال دیگه بشر در زمینه مسافرتهای فضایی انقدر پیشرفت کرده باشه که زودتر از این پیام بتونه خودش را به اونجا برسونه!!!
با سولوژن موافقم، می تونم جمله اش را کمی دستکاری کنم:
امیدوارم کنکوریهایی که می شناسم موفق باشند!!!

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱

show must go on..................... I'm going slightly mad!........................it's a long hard fight..........who wants to live forever?............!!!!!!
فهمیدم اشکال کار کجاست. اگردوروبرت اشتباهی دیدی بدترین کار اینه که یه گوشه وایسی ، تماشا کنی و غصه بخوری. برای ایجاد تغییر باید به آدما نزدیک بشی، باید تو لحظه هاشون شریک بشی، وقتی تمام شرایطشون را دیدی هم تو اونا را بهتر می فهمی هم اونا تو را. برای نزدیک شدن به آدما هم لازم نیست حتما مثل اونا بشی، می تونی خودت باشی و بهشون نزدیک بشی و باهاشون شریک بشی.



به این میگن مرض بهار؟؟!!
دوباره داره بهار میشه! من عاشق این موقع سالم، دقیقتر بگم، اوایل اسفند تا آخر اردیبهشت را خیلی دوست دارم. تو این بازه زمانی هوا بوی طراوت میده، همه چی شاداب و سرحاله. تو این بازه زمانی مگه میشه درس خوند؟!!!! میشه رفت کوه و پیاده روی اونم به مقدار زیاد، میشه کلی کتاب خواند،میشه کارهای متفرقه زیادی انجام داد ولی به هیچ وجه نمیشه درس خواند!!!!
این مرض چقدر عمومیت داره؟ شماها هم اینطوری هستین؟!

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۱

-وقتی تو دانشگاه به خاطر یه دلیل احمقانه حالت بد میشه چی کار می کنی؟
- هیچی، یه گوشه دانشگاه را پیدا میکنم که تو اون ساعت احتمال دیدن دوستام اونجا خیلی کم باشه. بعد میرم اونجا و تا کلاس بعدی هم همونجا می مونم.
- چرا؟ از آدما فرار می کنی یا از حرف زدن؟؟؟
-..........................




-وقتی تو دانشگاه به خاطر یه دلیل احمقانه حالت بد میشه چی کار می کنی؟
- هیچی، یه گوشه دانشگاه را پیدا میکنم که تو اون ساعت احتمال دیدن دوستام اونجا خیلی کم باشه. بعد میرم اونجا و تا کلاس بعدی هم همونجا می مونم.
- چرا؟ از آدما فرار می کنی یا از حرف زدن؟؟؟
-..........................