سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲


امشب دلتنگم ولی فقط کمی.....

یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

تو هم گاهی فکر می کنی که در این هیاهوی دیوانه کننده و بی نظمی پر سردرد به دنبال چه هستی؟
امروز بعد از یک هفته تصمیم داشتم در حیاط دانشکده فاوست بخونم ولی خوب بعد ازکلی صحبت با دوستان آخرش نتیجه این شد که یک صفحه بیشتر نخوندم! اینم یک جمله از اون یک صفحه:
شاید که سرنوشت برای ما لحظه های زیباتری در چنته داشته باشد.

Cello songs for silence
کمی غمگین، خیلی آرامش بخش مخصوصا وقتیکه با صدای باران همراه باشه....
یک کوچولوی شاد
چند روز پیش یه مهمان کوچولوداشتیم که اولین بارش بود به ایران آمده بود، فارسی را با لهجه آلمانی و لحن بچه گانه صحبت می کرد. اول که آمد با هیچ کس حرف نمی زد، صورتش را چسبانده بود به پاهای مادرش و گاهی سرش را بر می گردوند و با تعجب دوروبرش را نگاه می کرد. بعد از اینکه بزرگترها دور هم نشستند و صحبتشون گل کرد، کم کم با این کوچولو دوست شدم، اول با من حرف نمی زد حتی اسمش را هم نمی گفت بعد وقتی پرسیدم شما چند سالته؟ چهار تا انگشتش را نشونم داد و با چشمهای کودکانه اش بهم خیره شد، بعد هم وقتی بهش گفتم که بالاخره به من اسمت را نگفتی ، یواش جواب داد، شادی! بعد از چند دقیقه کلی با من دوست شد و بقیه شب هم همبازیش بودم، اونم چه همبازی! تا حالا تو اتاق دنبال یه بچه 4 ساله دویدید؟ برای اینکه دوستیتون را ثابت کنید چهار دست .وپا زیر میز دنبالش رفتید؟ به قهقهه های کودکانه و شادش گوش کردید؟ تازه قسمت جالب ماجرا وقتی بود که می خواست عروسکهاش را به من معرفی کنه، یک سگ بامزه، یکی از شخصیتهای سسامی استریت، یک خرس، یک پنگوئن و یه زنبور چاق و تپل که قول داده بود من را نیش نزنه، همه هم اسمهای آلمانی و عجیب و غریب داشتند و دوست کوچولوی من انتظار داشت که اسمهاشونو یاد بگیرم!
دومین قسمت جالب ماجرا روز دوم بود ، وقتیکه این کوچولو داشت با یکی از هم سنهای خودش حافظه ( memory) بازی می کرد و سر اسم کارتها به توافق نمی رسیدند ، شادی اسم آلمانی را بلد بود و وقتی هم بازیش اسم فارسی آنها را می گفت هردو با تعجب همدیگر را نگاه می کردند، صحنه بچه گانه و جالبی بود!

شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۲

الان کشف کردم که برای خواندن بعضی از مقالات INDEPENDENT باید پول پرداخت کنیم به عنوان مثال برای خواندن مقالات ROBERT FISK! جالبه ، نه؟ من به طور خاص مقالات این شخص را دوست داشتم!!!
science has stolen most of our miracles.
MINORITY REPORT
امروز آسمان غروب تهران را دیدید؟ اگر دوستان من حالشون خوب بود می تونستم با اطمینان بگم که بهار امسال خیلی زیباست.........

یک تصویر
یک سرازیری سبز،باد، کسی که می دوید و باد توی موهاش میپیچید، می دوید رها و سبک.......

جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۲

می خواستم بنویسم، درباره یه کوچولوی شاد می خواستم براتون بنویسم ولی انقدر خسته و خواب آلودم که نای تایپ کردن هم ندارم.....پس باشه فردا ، آره به زودی براتون درباره یه شادی کوچولو می نویسم!

هر چیز سریع لزوما فروریختنی نیست ولی قابلیت فروریختنش بالاست..........
نگران،عصبانی،گیج، منگ، کم خواب، خسته..........نگران،نگران...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲

FRIENDS WILL BE FRIENDS..........

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲

گوش کن......... صدای باران..........
گوش کن......... صدای باران..........
تازگیها درباره نوار نغمه های سکوت با یک نفر زیاد شوخی کردیم، از شوخی گذشته با اینکه خودم تا حالا نغمه های سکوت را گوش نکردم ولی از اونجاییکه دو نفر از کسانی که به سلیقه موسیقیشون اعتماد دارم این مجموعه را دوست دارند فکر نمی کنم چیز بدی باشه، به زودی امتحانش می کنم!
اردیبهشت، بهشت بهشت.........!
از فردا اردیبهشت من شروع می شه. :)

پیاده روی زیر باران بدون چتر...... ......

شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲

بیابان ،تنهایی، می دانی که چیست؟
تا حالا تو بیابان تنهات گذاشتن؟ تا حالا از نگاه کسی دردت اومده؟ رنجیدی؟
چرا آدما نمی دونن؟ چرا نمی دونن که بعضی رفتارها چه خراشهایی در ذهن دوستهاشون ایجاد می کنه؟ چرا نمی دونن که بعضی خراشها را با هیچ پاک کنی نمیشه پاک کرد؟ خراش درد داره، نه فقط خراش خودت، وقتی ذهن کسی را خراش می دی اونم دردش میاد چون مثل خودت انسانه.....چرا اینطوری با هم رفتار می کنیم؟ چرا؟ چرا رفتارهای اشتباه را تکرار می کنیم؟ چرا سعی نمی کنیم هیچ تغییری ایجاد کنیم؟ چرااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی خوبه به نتیجه کارهامون فکر کنیم، گاهی بد نیست ببینیم روی نزدیکانمون چه اثری می ذاریم، ببخشید که بی ادب می شم ولی گاهی جدا لازمه فکر کنیم ببینیم چه غلطی داریم می کنیم!
می خواستم امشب براتون بنویسم که دیدم account ندارم، اینم از نتایج شراکت با داداشی! حالا از چی می خواستم بنویسم؟ از زندگی، روزمره گی، سمینار matlab ، هوای با طراوت، بهار، اردیبهشتتتتتتتتتتتتتتت، عذاب وجدان درسی، شیطنتتتتتتتت ، بازم عذاب وجدان درسی و لابد فکر می کنید بازم فاوست! ولی نه!این یکی نه، اگر نخوندینش خودتون برید سراغش، خیلی جالبه. خوب حالا که اینطور شد بهتره برم دنبال کارها و زندگیم. شانس آوردید، امشب از خواندن پرت و پلاهای من معاف هستید!
پنجشنبه 28/1/82
ساعت هم بزنم؟ باشه اینم ساعت:
10:45 شب.

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲

این نوشته اولش قرار بود عنوان داشته باشه ولی بعد عنوانهایی که به فکرم رسید کمی تعدادشون زیاد شد و تصمیم گرفتم بعضیهاشون را اینجا بنویسم تا هرکسی به سلیقه خودش هر کدوم را که دوست داشت به عنوان عنوان این نوشته در نظر بگیره! به این نوشته می تونم بگم:
یک مریم خیس!...... یک روز بارانی در تهران از اینور به اونور........شلپ شولوپ یا شالاپ شولوپ......موش آب کشیده.......خیابان یا رودخانه مسئله اینست، شاید هم مسئله این باشه تاکسی یا قایق موتوری ( قبول دارم، این یکی زیاد شبیه عنوان نیست!)..... از خیر بقیه هم بگذریم!

فکر می کنی چی میشه وقتی 5، 6 نفر بخوان در دوجهت مختلف از پیاده رو رد بشن ، همه هم با چتر؟! تازه این اولش بود! حالا فکر می کنی چقدر دچار هیجان می شی وقتی تو تاکسی کنار پنجره نشسته باشی شیشه هم تا آخر بالا باشه ، یه راننده با فرهنگ توی اتوبان پاشو بذاره روی گاز و با سرعت آنچنان از توی یه گودال آب ( وسط اتوبان!!) رد بشه که از پنجره بسته ماشین روت آب بپاشه و کاملا خیس بشی؟ خیس به معنای wet نه ها به معنای soaked! این از معجزات ایران خودرو و پیکان قشنگشونه به گمونم! تازه وقتی از تاکسی پیاده شدم احساس کردم لباسهام سنگین تر از حد معمول هستن ، دلیلش خیلی ساده بود، همشون خیس بودن! خیلی خنده داره که چتر دستت باشه ولی خیس خیس باشی..... خنده دار تر از اون وقتی بود که رسیدم سر میدان وخواستم از خیابان رد بشم، خوب وقتی تمام خیابان تبدیل به دریاچه شده باشه احتیاجی به فکر کردن نیست باید مثل اون دیوانه داستانها بزنی به آب، شلپ شولوپ یا شاید هم شالاپ شولوپ، به همین سادگی!
امشب تا وقتیکه رسیدم خونه تعداد زیادی صحنه های خنده دار دیدم، بعد با خودم فکر کردم یه عکاس حرفه ای می تونست کلی عکسهای بامزه از تهران بارانی بگیره البته اگر دوربینش زنده میموند یا حتی خودش!
راستی به نظرتون وضعیت یک موش آب کشیده بهتره یا یک مریم آب کشیده؟ خوب من فکر می کنم موش آب کشیده وضعیت بهتری داره چون احتمالا برای رسیدن به خونه مجبور نیست چند تا تاکسی سوار بشه و از خیابانهای پر از آب رد بشه!
اگر این باران زیبا همینطوری ادامه پیدا کنه احتمالا فردا برای رسیدن به دانشگاه و سمینار matlab باید از قایق استفاده کنم!
آدم وقتی سه شنبه از 8 صبح تا 7:30 بعد از ظهر دانشگاه باشه، چهارشنبه که خونه بمونه یا میخوابه، یا وب لاگ می نویسه، یا کتاب می خونه یا دلش می خواد بره پیاده روی یا........پس درس چی؟ فعلا هیچی!

این جمله را یکی از شخصیتهای فاوست راجع به انسان گفته:
موجوداتی که جان می کنند تا با خدایان برابر شوند، ولی همواره محکوم اند که همان که هستند بمانند!


تازه کجاشو دیده ، حتی جرات ندارند همان که هستند باشند!

بازهم از فاوست:
و چندان بازیچه امواج گشت که دریا او را سرانجام بسی دیر به ساحل آرزویش رساند.


let's take the minutes as they speed away!
هوای تهران امروز هوای پیاده رویه........

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲

در میان شلوغیها
در این همه شلوغی گاهی دلت یک نگاه ، یک لبخند گرم ومهربان می خواهد، مهربانی که در چشمهای دوستانت پیدا می کنی، نگاهی اطمینان بخش که باعث آرامشت می شود. وقتی خسته ای و هنور هم باید بدوی گاهی نگاه یک دوست مهربان هم کافیست تا کمی خستگیهایت کمتر شوند، مثل دونده ای که قسمتی از راه را پیموده واندیشه باقی مانده راه خستگیهایش را دو برابر کرده و تنها یک نگاه دوستانه و اطمینان بخش کافیست تا به ادامه راه امیدوار شود..........

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲

چه باران زیبایی بود امروز...... پر طراوت......بهاریییییییییییییییی

یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۲

از غریبه ها هرجور انتظاری میشه داشت ولی از آشناها چی؟ از آشناها می شه دلگیر شد یا فقط از کنارشون رد شد. تو کدوم را انتخاب می کنی؟ شاید هم راه سومی باشه........

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲

instruction!
خیلی فاجعه است که دوستانت نشناسنت، خیلی فاجعه است که مجبور باشی برای شناختنت به دوستانت دستورالعمل بدی ، اینجور مواقع یاد شیشه های دارو می افتم اونم از نوع خطرناکش! هرچه هم که خطرناکتر باشند بیشتر و محتاط تر مجبوری دستورالعمل را بخوانی.... یعنی هرکس که کم حرف بود .............. آره شاید باید همه چیز را با کلمات گفت! کلمات...!!!!!!


پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲

چرا اینطوریه امروز؟
من الان باید خوشحال باشم یا نگران؟ برای یک دوست خوشحال باشم و برای یک دوست دیگر نگران یا برای هردوشون نگران باشم؟ اصلا من نگران دوستانم هستم یا نگران رابطه خودم با دوستانم؟ من خود خواهم؟ اصلا من خوبم؟
با رامین موافقم، یه جوریه وقتی همه وب لاگ آدم را بخونند، اونوقت نمی تونی بعضی چیزها را بنویسی.
اصلا فکر کنم بهتره من نگران خودم باشم با این فشار خون تابلو! پرستارم ( بهار نارنج) صبح تشخیص داد که این فشار خون دیگه مربوط به ساکنان این دنیا نیست! ولی خوب من هنوز می نویسم پس هستم......

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲


چه کسی می تواند اندیشه ای ،ابلهانه یا عاقلانه، داشته باشد که پیش از او در گذشته به خاطر کسی نرسیده باشد!

فاوست،گوته

به این می گن بهبود؟ مهم نیست چی بهش می گن، مهم اینه که بعد از سه روز می تونم بگم خوبم!

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۲

ابتذال
زندگی گاهی اوقات برای لحظاتی مبتذل می شه. درست مثل یه فیلم سینمایی که قبلا دیدی و ازش متنفری، درست مثل پوچی که دیگران را گرفتارش می دونستی ولی حالا ......! وقتی از دیدن این همه پوچی و ابتذال احساس خفگی می کنی اگر یه دوست خوب نباشه که باهات صحبت کنه و دیوانگیهات را باهاش تقسیم کنی،ممکنه جدی جدی خفه بشی! آره زندگی گاهی واقعا مبتذله ........

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم!
اگر این کویر مهربون امروز نبود مرا باد برده بود! مرسی.....:)
کودکانه خواستن، کودکانه دل بستن
مثل همه بچه های دیگه اونم شکلات دوست داشت،خیلی زیاد. موقعی که بچه های دیگه پاهاشون می کوبیدند زمین و برای شکلات و اسباب بازی بهانه می گرفتند یه گوشه ساکت می ایستاد و دندانهاشو بهم فشار می داد و اشک در چشمهاش جمع می شد ، هیچ وقت برای هیچی بهانه نمی گرفت وسر و صدا نمی کرد، هیچ وقت نمی گفت که چقدر شکلات می خواد چون فکر میکرد بقیه می گن چقدر بچه است! ولی آخه جدی جدی یه بچه بود مثل بقیه بچه ها! وقتی شکلات می خواست اول کلی از دور نگاهش می کرد، بعد کم کم و قدم به قدم می رفت طرف شکلات تا به اون برسه. وقتی به شکلاتش می رسید کلی ذوق می کرد، تو هر قدم شیرینی شکلات را زیر زبانش حس کرده بود حتی گاهی چشمهاش را بسته بود و شکلات را در دستهای کوچکش حس کرده بود،حالا که بهش رسیده بود دلش نمیومد شکلات را درسته توی دهانش بذاره، آخه برای رسیدن بهش کلی صبر کرده بود. آرام و یواش یواش شکلات را گاز می زد تا با تمام وجود مزه اش را حس کنه. کم کم با اسباب بازیهاش هم همینطوری رفتار می کرد، فقط یه اشکال کوچک وجود داشت، با این رفتار لزوما به تمام خواسته هاش نمی رسید چون گاهی وقتی که داشت یواش یواش به طرف شکلاتش می رفت یک بچه دیگر سریع می دوید و اونو بر میداشت، اونوقت اون می موند و کلی غصه و خیال یه شکلات که حالا در دهان یه نفر دیگه بود! هیچ وقت به اون دیگری اعتراض نمی کرد چون تقصیر خودش بود ، کند خواستن خودش بود که باعث از دست رفتن شکلات شده بود.
وقتی هم که بزرگ شد برای رسیدن به خواسته هاش آرام آرام گام برمیداشت. وقتی به کوچکترین خواسته اش می رسید از شادی بال در می آورد ، دیگران بهش حسودی می کردند آخه نمی دونستند که اینگونه خواستن چقدر براش دردناک بوده، هر قدمش پر از اضطراب و نگرانی بود، کلی می گشت تا چیزی را می خواست ولی موقعی که به سمتش می رفت هیچ تضمینی نبود که دیگری زودتر نرسد و اکثرا هم دیگری زودتر میرسید.....
خالا او یک آدم بزرگ شده، گاهی از شلوغی دنیایی که واردش شده سرگیجه می گیره، اینجا همه برای هر چیز می دوند . امروز دیگر موضوع خواستن اسباب بازی و شکلات نیست ،موضوع کاملا فرق کرده ولی یه چیز دیگر هست که هنوز تغییر نکرده، او هنوز کودکانه می خواهد وکودکانه دل می بندد!

یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲

چقدر خوبه که بتونی یک گوش شنوای خوب باشی، اگر خوب گوش کنی نوبت تو هم که رسید دیگران خوب به حرفهات گوش می دهند، ولی اگر بلد نبودی خوب گوش کنی اونوقت نوبت خودت هم که رسید تنها می مونی، هیچ کس نیست که گوش شنوای تو بشه..... به آدمهایی که راحت می توانند با دیگران درددل کنند حسودیم میشه! شاید این تنها موردی باشه که خیلی جدی باعث حسادت من می شه.( داره کم کم شبیه اعتراف می شه!)

امروز بعد از خواندن روزنامه همشهری یه سوال برام پیش آمد، سوال اینه:
بزرگ شدن در مکانهای مختلف باعث می شه که دائره علائق شخص گسترده بشه؟

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲

عجب روزی!
چه حسی پیدا می کردید اگر روز اول بعد از تعطیلات هرکدوم از دوستانتون با گوشه و کنایه های مختلف بهتون اظهار لطف می کردند؟ تقریبا هرکسی که رد شد و روش می شد یه جوری به من فهموند که.........! شاید دوستان من اگر از این طرفها رد بشن فکرکنند من ناراحت شدم، نه! من به این می گم محبت خشن! تا برای کسی مهم نباشی اینطوری باهات صحبت نمی کنه!:)


It,s just a simple fact of life that can happen to anyone!
مهم اینه که تو چه جوری با قضیه برخورد می کنی، البته شرایط اطراف هم روی برخورد تو با این قضیه تاثیر می گذارند.....

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۲


هابل!

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲

یک طوفان کامل با تمام خصوصیات آن......
Up and down , up and down
Going up to the top, falling down to the ground!
آنچه لرزه بر تن می نشاند،برای آدمی همان بهترین چیز است.
وآنوقت چه اهمیت دارد که مردم چه نامهایی بر آن چیز می نهند!
میتوان از ته دل آنچه را که بزرگ و غول آساست حس کرد.

فاوست، گوته
خسته ام، از بعضی آدمها، از بعضی رفتارها، از خودخواهیها....... حتی از دست خودمهم خسته شدم! دلم می خواد برم یه جای دور، جاییکه هیچ کدوم از این آدمها و رفتارهاشون آنجا نباشن، حتی خودم هم نباشم! دارم هذیون میگم نه؟
...........!

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲

باشه دوست عزیز ، باشه برگشتم!

سه‌شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۲

این نتیجه گیری قابل قبولی نیست، حتی توجیه خوبی هم نیست ولی خوب منم یه آدم هستم مثل بقیه آدمها! شاید تا حالا دوره تناوب نوشتن من را کشف کرده باشد، یه مدت کم می نویسم، بعد نمی نویسم و بعدش دوباره بر می گردم. اینبار هم نوشته ها دارن قطع می شن، نمی دونم نوشته بعدی را کی می نویسم، ولی می دونم که بر می گردم.........