پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۲

اینم یه بار دیگه:
اینجا فعلا تعطیله!
بر می گردم ولی نمی دونم کی!

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

Decoder
Decoding کار مهمیه، چند وقته کشف کردم که decoder من درست کار نمی کنه، گاهی با حرفهام بقیه را می رنجانم ، از کلمات برای بیان منظورم خوب و کامل استفاده نمی کنم و این باعث می شه دیگران منظورم را بد بفهمند و دچار سوء تفاهم بشن. این مشکل با فکر کردن کمتر می شه، اگر قبل از حرف زدن بیشتر فکر کنم و کلمات را با دقت بیشتری انتخاب کنم کمتر دیگران را می رنجانم.



ساعت 12:10فکر کنم امشب از اون شبهای بیداریه!

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲

آدم اگر شب خواب ببینه که آقایون با چادر مشکی تو خیابون راه می رن لابد خیلی از گرمای تابستون حرصش گرفته ، نه؟

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲

sometimes you wanna runaway but you never know what might be coming round your way....
در صورتش دقیق شدم، شکسته شده بود، کمی چین و چروک در گوشه و کنار ، تعدادی موهای سفید و بقیه یادگارهایی که از گذر سالها بر چهره اش مانده بود. برای کسانی در سن و سال من گذر سال یعنی بزرگتر شدن و برای کسانی در سن و سال او یعنی پیر شدن.
اون جملهisn't life strange از اینجا اومده: یکی از آهنگهای moody blues، یه کم دیگه اش اینه:
isn't life strange?
a turning of a page
a book without a light
unless with love we write.....
حدود دو هفته تا شروع کار آموزی وقت دارم....استراحتتتتتتتتتتتتت

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲

ISN'T LIFE STRANGE?!
گرفتم! امروز بعد از مدتها رفتم کانون و مدرکم را گرفتم، فکر کنم اصولا آخرین باری بود که آنجا می رفتم، گرچه از اون ساختمان خیلی هم خوشم نمیومد! فقط چیزهایی که آنجا یاد گرفتم ولحظات خوبی را که با دوستانم داشتم برام با ارزشند. باید اعتراف کنم که محیط آنجا را زیاد دوست نداشتم، از میان استادهام هم فقط یک نفر بود که یادم می ماند!
هری پاتر.... هری پاترررررررررررر
قبول نیست، من هری پاتر می خوام، نمی تونم صبر کنم تا ترجمه بشه! می خوام، می خوام، می خواممممممممممممم
دستهایم
نمی خوام همیشه یه چیزی را محکم توی دستهام نگه دارم، اگر این کار را بکنم دستهام آزاد نیستند، ذهنم هم آزاد نیست، مجبورم بخشی از ذهنم را متوجه دستهام کنم تا اون چیزی که توشونه از دست ندم، نه زندگی را اینطوری نمی خوام، می خوام دستهام آزاد باشند ، ذهنم هم همینطور، برای زندگی به آنها احتیاج دارم، شاید برای همینه که از اصرار یا خواهش بدم میاد، آره به همین دلیل با اینکه از بودن دوستام خوشحال می شم هیچ وقت ازشون نمی خوام که بمونن. اینجوری سبک تر زندگی می کنم، اونا هم همینطور.
تولد، تولد!!
چند روزیi که اینجا یکساله شده، من کمی گیجم دیر یادم اومد! ;)

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲

آپارتمانت ، جایی است که در آن کتاب می خوانی و می تواند جایی را که کتابها در زندگی تو دارند به ما بگوید. شاید آنها دفاعی باشند که تو در برابر زندگی خارج گرفته ای یا خیالی هستند که جذبش شده ای، انگار جذب ما ده مخدر شده باشی و شاید به عکس، پلهای فراوا نی اند که به سوی دنیای خارج کشیده ای . به سوی دنیایی که آنچنان به آن جلب شده ای که به همت کتابها می خواهی آنرا افزون تر کنی و ابعاد گسترده تری به آن بدهی.
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

داشتیم حرف می زدیم، گفت اون ترم تو ترم سختی داشتی.....
یادم اومد، آره آره ترم سختی داشتم ولی خوبیش اینه که اون روزهای سخت تمام شدند و نتیجه بدی هم نداشتند......... بعد از فکر کردن درباره اون ترم سخت کمی احساس قدرت کردم.


NO ONE CAN ALWAYS BE STRONG!

هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!

هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!
دوستم: اون دو تا را نگاه کن، دلم برای فلانی می سوزه..........
من: اینطوری نمیشه قضاوت کرد، صحبت علف و بزی و این حرفهاست.....
دوستم: آخه در اکثر موارد بزی موقع علف خوردن نمی دونه چی دا ره می خوره، فقط خوشحاله که داره علف می خوره، همین!

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲

یه خبرهاییه! از خوابگاه علوم پزشکی ( دانشگاه تهران) صدای داد و فریاد، سوت، کف زدن، هو و از این جور چیزها میاد.چه خبره؟؟؟؟
این چه وضعشه؟ هی آدم را از حس امتحانات پرت می کنند تو حس تابستان و دوباره برش می گردونن تو حس امتحانات! ا خوب آدم سرگیجه می گیره دیگه، حسهاش قاطی می شن!! من فکر می کنم تو همون حس تابستان بمونم بهتره، اونم چه تابستانی!

برای تنوع اگر خواستید کمی بخندین یا عصبانی بشین ( این کاملا به خودتون بستگی داره!) خبرهای تلویزیون دولتی ایران را گوش کنید ، بعدش بیاید روی اینترنت خبرها را بخوانید!!!

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲

FUZZY.....FUZZY!
فعلا به جای درس خواندن می شه با matlab کارهای خوب خوب انجام داد!
خشت اول گر نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج؟؟
فکر کنم این ضرب المثل یک اشکال فیزیکی داره، چون خشت اول را اگر کج بذاری دیوار به ثریا نمی رسه، یه جایی اون وسطها فرو می ریزه، بومممممممم!
امروز هم امتحانات برگزار نشد، اشتباه....این راهش نیست!
امروز هم امتحانات برگزار نشد، اشتباه....این راهش نیست!

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲

از نوارهای خودم خسته شده بودم، رفتم سراغ نوارهای قدیمی، bitles!
with a love like that you know you should be glad!
این خیلی با مزه است!
امروز صبح امتحان الکترونیک داشتیم، به خاطر اتفاقاتی که توی کوی افتاده بود حدس می زدم که دانشگاه شلوغ باشه ولی نمی دونستم دقیقا اوضاع چه جوریه. راهرو طبقه اول کاملا شلوغ بود ، موقعی که من رسیدم یک سری اونجا داشتند داد می زدند و هو می کردند. ما رفتیم سر جلسه امتحان، ( هنوز هم معتقدم که امتحان ندادن راه درست اعتراض نیست) توی کلاس بودیم که رئیس دانشکده و گروهی از بچه های مخالف امتحان آمدند تو، تقریبا با ما دعوا کردند که چرا اینجا هستین و چرا با عقیده بقیه مخالفین، اون موقع احساس کردم یه نفر جلوم وایساده می خواد داد بزنه مثل من فکر نمی کنی؟ برو بمیر!
این تمام ماجرا نبود، امتحان یکی از کلاسها که برگزار شد، به در کلاس کوبیدند ، سروصدا راه انداختند وخلاصه هر جوری بود جلو برگزاری امتحان را گرفتند......... شیشه یکی از بردها را درسته از جا درآوردند.... توی راهرو صدای آهنگ یار دبستانی با صدای بلند می آمد یادم اومد که من فقط یه یار دبیرستانی دارم که تا حالا هم انقدر بلند صداش نکردم نمی دونم شاید هم لازمه یار دبستانیشون را بلند صدا کنن، انقدر بلند که امکان برگزاری هیچ جور امتحانی تو کلاسهای اون راهرو کذایی نباشه! .......... خیلی بد که آدم در دانشگاه احساس امنیت نکنه......... راه حلش امتحان ندادن نیست، راه حلش داد زدن سر هم دانشگاهی به خاطر متفاوت رفتار کردن نیست....... گاهی انقدر اوضاع پیچیده می شه که فاصله بین درستی و نادرستی کم می شه، خیلی کم.......
پراکنده و نامربوط نوشتم؟ ! فعلا اوضاع اینجوره....
اخبار کوی و امیر آباد را که دنبال می کنم نگران می شم، مثل اینکه روزهای سختی خواهیم داشت، خدا به خیر کنه، به خیر!
درست شد، درست شد! هورااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
من امروز می نویسم، بعد از کمی هوا خوری!

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۲

فعلا کامپیوتر ندارم، مریض شده بیچاره!

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

فرض کن استاد یک ترم سر کلاس درباره الکترونیک صحبت کرده باشه ولی الکترونیک درس نداده باشه ( چه شود!!!) بعد ترم که تمام شد یادت بیاد که سر امتحان قرار نیست درباره الکترونیک بنویسی ، باید مسئله الکترونیک حل کنی!!!!
آخی! دلم برای کسی که قراره اشکالات الکترونیک ما را رفع کنه می سوزه، آخی....طفلکی!!!
چی شده؟ دقیقا نمی دونم، چند وقتی است که تقریبا نمی نویسم ، فقط گاهی چند خطی برای خودم می نویسم که آن هم نسبت به گذشته خیلی کمتر شده، این روزها بیشتر می خوانم، بهتره بگم زیاد می خوانم، کتاب، مقاله، درس، خبر، وب لاگ، روزنامه و یادداشتهای چند ماه اخیر خودم .اشتباه نکن خسته یا افسرده نیستم،نه مشکل این نیست!
این چند ماه روزهای عجیبی داشتم، هم خوب هم بد، مثل زندگی، اما موضوع این هم نیست. موضوع هرچه که هست محیط اطراف، دوستانم و یک "تو" تاثیر زیادی بر شرایط فعلی داشتند شرایط فعلی چیه؟ سکوت، سکوت خفه کننده و زیاد از حد، حرف نزدن.... این آخری خیلی اشتباهه، گاهی جدا باید با دوستان حرف زد . گاهی حرف نمی زنی انقدر که کلمات ناگفته سنگینت می کنند و آنوقت همانجا می مانند و تا حد خفگی آزارت می دهند و نتیجه آن هم چیزی جز سکوت نیست، سکوتی آزار دهنده برای خودت و دوستانت. فعلا همین!

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲

خواندن یعنی : چیزی آنجاست، چیزی که از نوشته ساخته شده، یک شیء سخت، مادی ، که نمی شود عوضش کرد، و از ورای این چیز می شود با چیز دیگری ارتباط برقرار کرد، چیزی که به دنیای غیر مادی تعلق دارد، نامرئی است. فقط به فکر می آید و به خیال. و یا شاید چون زمانی وجود داشته و دیگر نیست ، چون مال گذشته است و در دنیای مردگان گم شده ، درک نکردنی و ناپیداست.
- یا بهتر بگوییم، چون هنوز وجود ندارد. چیزی است که مراد یک هوس و هراس است، ممکن و ناممکن است، خواندن رفتن به دیدار چیزی است که دارد به وجود می آید و هیچ کس نمی داند چه از آب در می آید....
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲

دیشب:
یک جمع صمیمی، شوخی، خنده، باد، مهتاب و :
Another man is what you'll see
who looks like you, looks like me
but yet somehow he will not be the same........

صبح:
همون جمع گرم و مهربون، جاده چالوس، هوای خنک، باد، صدای آب ولحظات زیبایی که میشه کلی ازشون لذت برد.:)
مشغول خواندن یکی دیگه از کتابهای کالوینو هستم، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، وقتی کتاب را شروع می کنی از همان صفحات اول نویسنده دائم روی حضور خودش تاکید میکنه، طوریکه احساس می کنی از پشت تمام کلمات برات دست تکان می ده ، گاهی هم اون دو رو برها بالا و پایین می پره! شروع جالبیه.
خوش گذشت، خیلیییییییییییییییییی:)
می خوام براتون بنویسم، ولی هروقت برگشتم خونه!

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲

دو تا سوال مهم هست که آدما از خودشون می پرسن:
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
یه سوال مهم دیگه هم هست که اهمیتش از اون دوتای اولی کمتر نیست:
به کجا می روم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیشب شادی کوچولو را برده بودیم بیرون، موقع قدم زدن محو تماشای آسمون بود، دست منو کشید گفت:" من می خوام برم اون بالا " بعد ماه را نشونم داد گفت: " می خوام دستم به ماه برسه!"

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

قبول نیست، مثل اینکه چشمهام منو لو می دن، فکر کنم باید یک عینک آفتابی نو بخرم!

گفت: تقصیر خودم بود.
گفتم: خوب باهاش صحبت کن، براش توضیح بده.
گفت: ا آخه اون پسره، اون باید بیاد منت کشی !
گفتم: ولی مگر نمی گی خودت اشتباه کردی؟!
گفت: همین که گفتم، اون باید.....!
داشتم فکر می کردم، ا اینجوریاست؟!!!!
THERE'S SOMETHING MISSING!
آدمهای نزدیک و عزیز نگاههاشون تلخ و خسته است، نگاههای بقیه هم سرد و یخ زده است. نگاه گرم ، مهربان و شاد، آنم آرزوست!

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

شب امتحان! :(( ....
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

یه نفر خوب یادشه این شعر را با هم کجا کشف کردیم.;)
مهندس!
فکر می کنی چه حسی بهت دست می ده وقتی موقع درس خواندن متوجه بشی که بوی سوختگی میاد و بعد که دنبال منبعش گشتی ببینی به جای لامپ 60 وات لامپ 100 توی چراغ مطالعه گذاشتی و بیچاره داره می سوزه؟!