شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲

بعضی آدمها شما را از خودتان رها می کنند . به قدر دیدن یک درخت گیلاس پر شکوفه یا بچه گربه ای که دنبال دمش می دود، این کار را طبیعی انجام می دهند.حرفه اصلی این آدمها حضور داشتن است، کار دیگر را برای ظاهر سازی انجام می دهند........

..........حالاست که وزن اشک را احساس می کند و از این حس پشیمان نیست، با خودش فکر می کند که لابد فرشته ها وزن اشک را حس نمی کنند. روح می درخشد، می تابد، می سوزد ولی گریه نمی کند. ما آدمها از فرشته ها که مطلقا از جنس روح هستند خوشبخت تریم.این فکرها از ذهن آرین، در حالیکه انگشتان تمشکی اش را با پیراهن ابی آسمانی اش پاک می کند، می گذرند. او به سمت افق چشم انداز پیش می رود. خندان و گریان از کوه بالا می رود.


برای پاک کردن کتابها کافی است آنها را باز نکنیم. آدمها هم همینطور: برای محو کردنشان کافی است هرگز با آنها صحبت نکنیم
.

همه گرفتارند، کریستین بوبن

موقع امتحانات نمی شه فقط درس خوند، این کتاب بالا هم از نتایج این نتیجه گیری است! تو همین چند صفحه اول کلی از این شخصیت ( آرین) کتاب بوبن خوشم اومده.
خدا نتیجه امتحانا رو بخیر کنه!!!!
خیلی زور داره که تو تابستون مجبور بشی صبح زود پاشی درس بخونی!
داشتم درباره یک کلاس زبان تحقیق می کردم یک نفر که اونجا درس می خوند گفت تعداد کمی را قبول می کنند و شرایطشون هم برای پذیرش یک کم سخته، باید براشون دلیل کافی بیاری که چرا می خوای آلمانی بخونی! فکر کردم حالا اگر بهشون بگم که با وجود کانون زبان و گوته ، اینجا را انتخاب کردم چون به دانشگاهمون نزدیکتره ، خوشحال می شن؟!!

پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

کمدی زندگی، زندگی کمدی ....
فرقی نمی کنه فقط گاهی از شدت خنده اشکهات در میاد، گاهی این کمدی خیلی حقیره،
بعضی قسمتهای داستان زندگی ما آدمها جدا حقیره.....
It's a wild world
فکر کنم امشب دارم بی ربط می نویسم، اینم از نتایج میدان و امواجه!
فکر می کنی چه حسی داره که 5 دقیقه آخر امتحان از استاد یک سوال بپرسی ، استاد هم بیاد بالا سرت یک نگاهی به ورقه ات بندازه و بگه " ببخشید اینجا چی نوشتید؟ نمی تونم اینو بخونم!"
wish you were here..............
راز بقا!
یادمه یکبار تلویزیون برنامه ای درباره خرسها پخش می کرد، نشون می داد که خرسها برای مشخص کردن قلمروشان روی تنه درختها را علامت گذاری می کنند تا بقیه خرسها بدونن که اون محدوده خاص قلمرو اونهاست و نزدیکش نشن....
بعضی آدمها وقتی کسی را دوست دارند یک خط قرمز اطرافش می کشند و طوری رفتار می کنند که اطرافیان اون خط قرمز را کاملا درک کنند..........تصاحب، حس مالکیت !
گاهی آدمها شبیه خرسها رفتار می کنند یا خرسها شبیه آدمها؟! شاید هم هردو مطابق طبیعتشون رفتار می کنند فقط خرسها بدون ادعای عقل و ما آدمها با کلی ادعا.....
The first step is always the hardest
می خوام دوباره شروع کنم، از اول. زبان یاد گرفتن را دوست دارم. هر زبان برای خودش یک دنیا است. دفعه اول یادم نیست چه جوری شروع کردم، شروع همیشه سخت به نظر می رسه ولی لذت بخشه.
دو جلسه بهش درس داده بودم، قرار بود بره تمرینهاش را حل کنه و اگر هنوز اشکال داشت خبرم کنه، زنگ زد، صداش خوشحال بود، گفت یاد گرفتم. از شنیدن این جمله واقعا شاد شدم. خانوم معلم بودن هم گاهی خوبه ها، حتی برای دو جلسه!

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

شب شکن

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

از بس این روزا اینو گوش کردم گفتم متنش را براتون اینجا بذارم!


Beyond the horizon of the place we lived when we were young
In a world of magnets and miracles
Our thoughts strayed constantly and without boundary
The ringing of the division bell had begun

Along the Long Road and on down the causeway
Do they still meet there by the Cut

There was a ragged band that followed our footsteps
Running before time took our dreams away
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
To a life consumed by slow decay

The grass was greener
The light was brighter
With friends surrounded
The nights of wonder

Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
To a glimpse of how green it was on the other side
Steps taken forwards but sleepwalking back again
Dragged by the force of some inner tide

At a higher altitude with flag unfurled
We reached the dizzy heights of that dreamed of world

Encumbered forever by desire and ambition
There's a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road we've been so many times

The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river

Forever and ever

high hopes,pink floyd

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

اول صبح پار ک جمشیدیه وکمدی زندگی، بعد از ظهر هم تراژدی زندگی، یک خانوم معلم مهربون روی تخت بیمارستان و اطرافیانش با لبخندهای نگران .......
و یه چیز دیگه:
I'm feeling down......
خیلی تو خرداد و تیر خوب امتحان می دادیم، حالا باید تو شهریور امتحان بدیم!!!!

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

one man's nightmare is another man's dream!
مجبوری؟ جدا مجبوری الکی به من لبخند بزنی؟ من یک اخم واقعی را به یک لبخند الکی ترجیح می دم......
کار آسانی است که انسان وقتی تنهاست خود را حکمروا بینگارد.

جنس دوم، سیمون دوبووار
چند وقتیه که دارم کتاب جنس دوم را می خونم، این کتاب بد جوری ذهنم را مشغول کرده، موقع خوندن دائم مشغول مقایسه هستم، مقایسه مطالبی که مطرح شده با چیزهایی که دور و بر خودم می بینم، با آدمها، با جامعه خودمون، با دوستانم ( هم پسرها هم دخترها) و با خودم! فکر کنم به خاطر امتحانات کم کم باید این کتاب را کنار بذارم، اگر اینطوری پیش بره سر امتحان ممکنه بتونم سوالهای استاد را از نظر روانشناسی بررسی کنم ولی اونوقت از جواب دادن به سوال شرمنده ام!!
نویسنده توی کتاب ، مخصوصا جلد دوم ( تجربه عینی) از نمونه کار روانشناسان و شخصیتهای بعضی از رمانها برای اثبات نظریاتش استفاده کرده ، از جمله این شخصیتها ناتاشا و کمتر سونیا دو تا از شخصیتهای جنگ وصلح هستند، این دو مورد ( به خصوص ناتاشا) برام به طور خاص جالب بودند. حدود دو سال پیش جنگ و صلح را خواندم، اون موقع از شخصیت پردازی تولستوی در مورد مردهای کتاب خوشم اومد ولی از زنهای کتاب بدم آمد، مثلا یکی از شخصیتهای زن کتاب که بیشتر از بقیه جلب توجه می کنه ناتاشا است ولی شخصیتش هیچ وقت به پای شاهزاده آندره یا برادرش نیکولا ( شخصیتهای مورد علاقه من) نمی رسه. برام جالب بود که تحلیلهایی درباره ناتاشا توی کتاب جنس دوم بخوانم!

.....من از زنها تجلیل به عمل نمی آورم، و نقص هایی را که وضع آنان ایجاب می کند توصیف کرده ام، اما امتیازها و ارزش های آنان را نیز نشان داده ام.
جنس دوم، سیمون دوبووار

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

بالاخره بعد از دو هفته کامپیوتر من برگشت خونه ، فعلا فقط ماوس نداره! جدی جدی داشتم از بی کامپیوتری خفه می شدم!!!
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت.......
روز مادر مبارک:)
my computer's back!!!

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

یک هفته ای هست که تمام فعالیتهای روزانه ام توی کوله پشتیمه و خودم هم دقیقا یادم نیست چند شب خونه خودمون بودم و چند شب خونه مادربزرگ! این موقعیت باعث شده احساس یک توریست را داشته باشم، یک کم سخته که همه چیز را توی یک کوله پشتی جا داد و دائم در رفت و آمد بود مخصوصا اینکه تو این هفته کذایی بخوای با دوستات سینما بری به مراسم وب لاگ بندون برسی و برای تبریک خونه جدید هم به دوستت سر بزنی!
یک جورایی این هفته خیلی آرامش نداشتم، فقط یکبار بعد از خداحافظی از دوستان تو خیابان ولیعصر احساس کردم احتیاج به پیاده روی دارم، نه تند تند و با عجله، با آرامش و تنها ، این بود که چند دقیقه ای تو ولیعصر پیاده روی کردم، خیابان ولیعصر را خیلی دوست دارم......فکر کنم فردا این وضعیت توریستی تمام بشه.....



چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

جنبه!
فیلم فرش باد را که می دیدم دلم درشکه می خواست با بستنی، جنبه ندارم دیگه!!!
oh the God of dust and rainbow
help us see
that without dust
the rainbow would not be!

زنجیر اگر تشخص بدهد، به زنجیر کشیدن افراد آسان تر است تا برداشتن زنجیر از آنان.

برنارد شاو
دنیا، رنگها،لکه ها

دنیاش همیشه رنگیه، پر از رنگهای شاد و تیره ، متنوع. از اول دنیا را اینطوری دیده بود، موقعی هم که شروع کرد به ساختن قسمتهای مختلفش باز هم رنگها را فراموش نکرد. اولین بار که هوا ابری شد و کمی بارون اومد، جای سایه ابرها روی بعضی از رنگهای تیره باقی موند و تیره ترشون کرد به خاطر همین بعد از طوفان قلموش را برداشت و جای لکه ها را دوباره رنگ آمیزی کرد. کم کم یاد گرفت که بعد از طوفان بعضی رنگها ممکنه لکه دار بشن و اگر بخواد دنیاش رنگی بمونه باید قلموش را برداره و لکه ها را دوباره رنگ آمیزی کنه. خوبیش این بود که بیشتر رنگهای تیره لکه دار می شدند و رنگهای روشن سر جای خودشون می موندند.
دفعه آخر طوفان خیلی شدید بود، هم رعد و برق داشت، هم باران هم تگرگ، طوفان که تمام شد وسط دنیایش چهار زانو نشسته بود، دستهاش را زده بود زیر چونه اش و داشت اطراف را تما شا می کرد،این دفعه لکه ها خیلی زیاد بودند ، فقط هم روی رنگهای تیره نبودند، رنگهای روشن هم پر از لکه های تیره شده بودند. مدتی همونطور نشست تا هوا آفتابی بشه و سرما فروکش کنه بعد دوباره قلموش را برداشت و شروع به رنگ آمیزی کرد ، اون گوشه های ذهنش هنوز نگران بود ، نکنه اون دور دورها هم پر از لکه شده باشه ؟ همیشه همینطوری بود، نگران اون دور دورها ، آخه قدش به تمام دنیاش که نمی رسید ، تا یه جایی را می تونست ببینه ، همیشه هم بعد از طوفان روی پنجه پاهاش بلند شده بود تا ببینه اون دور دورها لکه ای مانده یا نه ولی هیچ وقت چیزی ندیده بود، تا جایی که می تونست ببینه رنگها سر جاشون بودند و از لکه ها خبری نبود، این دفعه هم روی پنجه پا بلند شد، چند بار هم بالاو پایین پرید تا بهتر ببینه، تا جایی که می دید رنگها همه مشکل داشتند، این دفعه به یک نردبان احتیاج داشت و یک دوست خوب که نردبان را براش نگه داره............

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

اينجا کنار پنجره تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد اشنا کم است

من دفتری پر از غزلم ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخوا ند مرا کم است

بازا ببين که در اين شهر پر ملال

*احساس و عشق و عاطفه يا نيست يا کم است


* انقدر کیف داره که گاهی یک چیزایی را از یک جاهایی کش بری:D
یک چیزی مثل این نوشته را!



Hold out your hands because friends will be friends, right till the end


من خیلی خوشبختم که این همه بهار دارم؛ بهار با ه، بهار بدون ه، بهار+نارنج.... از دوستی قشنگتون ممنونم، دوستیتون یکی از زیباترین هدیه های زندگی منه، ممنون :)
high hopes+learning to fly+lost for words+a great day for freedom
تازه به این چرخه اگر کمی bon jovi و super tramp هم اضافه کنی......!!!
دیروز که حرف می زدیم چشمهات غمگین شدند، با حرفهام یاد یک نفر انداختمت، خودم متوجه شدم، نمی دونم از چشمهات معذرت خواهی کنم یا از خودت، به هر حال واقعا متاسفم.
یاد داشتهای پریشب!
این قسمت ماجرا را دوست ندارم، اون قسمتی که آدمهای عزیز دور باشند.... فردا صبح داره می ره، کلی پیغام و کارت وچیزهای دیگه بود که می خواستم برسونه، از تمام اینها فقط پیغامها می رسند ( اگر یادش بمونه!)، اصل ماجرا کارت بود که نرسیدم بخرم، حتی یک خط نامه هم....! آدم بدی شدم تازگیها، انقدر سرگرم خودم بودم که دقیقه 90 باخبر شدم که بالاخره تصمیم گرفته بره. وقتایی که همه ایران جمع می شن و دور هم هستیم خوبه ولی وقتایی که نیستن اینجا سوت و کوره، متنفرم از این دوریها! یک نفر هم هست که از همه عزیز تره و خیلی دور، نگرانم براش، نمی دونم چرا اینطوری شده، طبیعیه که نمی تونم شرایطش را دقیقا درک کنم ، تا بحال نه انقدر تنها بودم نه انقدر دور، فقط می دونم که در شرایط خوبی نیست، اگر اینجا بود مطمئنم که می تونستم کمکش کنم ولی اینطوری کار زیادی از دستم بر نمیاد. کاش می تونستم............



گاهی مسوولیتهایی را قبول می کنی که در اون لحظه خاص مطمئن نیستی که بتونی کامل و درست انجامشون بدی حتی ممکنه نتیجه نگرانت کنه چون در اون لحظه در شرایط خاصی هستی، مثلا هیجانزده ای یا خجالت می کشی یا... . بعدا که انجامش دادی و چند روز بعد از بالا به قضیه نگاه کردی می بینی که خیلی هم مسئله بزرگی نبوده فقط در اون شرایط خاص بزرگ به نظر می رسیده. تازه وقتی بفهمی نتیجه کاملا خوب بوده و دوستت راضیه کلی هم خوشحال می شی و از نگرانی خودت خنده ات می گیره!



درصد شادی مردممون کمه، تو خیابانها که راه بری اینو با تمام وجود حس می کنی، ممکنه از پایین شهر که بالاتر بیای کمی شادی بیشتری ببینی ولی فقط کمی!

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۲

طوری برنامه را چیده بودم که اوضاع 3-1 به نفع خودم باشه منتها در اثر حواس پرتی من نتیجه 2-2 شد، به این میگن عدالت اتفاقی!


چه حسی داره که نصف یک کتاب را انگلیسی خونده باشی بعد یهو تصمیم بگیری که از یک فصلی به بعد همون کتاب را به فارسی بخونی؟
خودمم هنوز نمی دونم ولی به زودی امتحان می کنم!



جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۲

بعضیها!