شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲

امروز داشتم به پایان نامه های یکی دو سال اخیر یک نگاهی می انداختم ( البته مخابراتیهاش!) ، تو همون ردیف یک پایان نامه چاق و چله توجهم را جلب کرد، عنوانش این بود: الکترومغناطیس از دیدگاه تئوری نسبیت خاص انیشتین، برای یک دانشکده فنی عنوان کمیابی بود ، با اینکه به کار من زیاد ربطی نداشت به نظرم جالب اومد، یک نگاهی بهش انداختم، مقدمه جالبی داشت ، بیشتر مطالب پایان نامه از روی کتاب دیدگاه های فلسفی فیزیکدانان معاصر بود.

من می خواهم بدانم خداوند این جهان را چگونه خلق کرده است. علاقه ای به این یا آن پدیده ندارم. در طیف این یا آن عنصر لطفی نمی بینم. من می خواهم اندیشه های او را بدانم.مابقی جزئیات است.

آلبرت انیشتین

پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲

با منطق مهندسی که جور در نمیومد، ولی مثل اینکه با منطق پزشکی کاملا جور در میاد..........لعنتی!
روزنامه شرق توقیف شد.

دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۲

It's only time that heals the pain,
and makes the sun come out again.
درس شناسایی سیستمها: خیلی جدی و اساسی پیدا کنید پرتقال فروش را! درس جالبیه، ولی با این همه کار جرات نکردم یک درس ارشد هم بردارم.

شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲

چی بود؟ ضرب المثلش همین بود؟ نخوردیم نون گندم اما دیدیم دست مردم؟ آره؟ همینه؟
چند روزی تو هفته های گذشته نمی خواستم زیاد مطالعه کنم، پای کامپیوتر بشینم یا تلویزیون تماشا کنم در نتیجه مقدار زیادی رادیو گوش کردم. خنده دار بود وقتی زیاد رادیو لندن یا رادیو فردا را گوش بدی و بعدش هم اخبار تلویزیون خودمون را ببینی یاد اون شخصیت بامزه رابین هود میفتی ، همون که راه می رفت داد می زد: " ساعت 1 نصف شب، همه جا امن و امانه!"

دکتر: بی عینکی خوش می گذره؟
من( با نیش باز!): عالیه!
تازگیها به این نتیجه رسیدم که پست خدای پررویی بین خدایان یونان خالیه، یک آدم مناسب هم برای این پست در نظر دارم، درسته که یه کم دیر دنیا اومده ولی مطمئنم اگر زئوس رزومه اش را ببینه قبولش می کنه!
دیر
گاهی اوقات وقتی اشتباه می کنی خیلی زود نتیجه اش را می بینی و بهاش را می پردازی مثل اینکه پول نقد خرج کنی . نتیجه بعضی اشتباهات را سریع و زود نمی بینی ، اینجور موقعها مثل این می مونه که با credit card خرج کنی، آخر ماه که حسابات اومد معلوم می شه چی کار کردی، اگر خیلی خوش شانس باشی یکی دو ماه بعد نتیجه اشتباهت را می بینی و دفعه بعد خوب چشمانت را باز می کنی ، اگر هم بد شانس باشی یک موقعی می فهمی چی کار کردی که دیگه خیلی دیره ، بهای غیر قابل تصوری باید بپردازی .

پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲

روزیکه تصمیم گرفت دنبال آرزوهایش بگردد رفت یک دوربین بزرگ خرید ، فردا عصر از سر کار که برگشت دوربین را برداشت و رفت روی پشت بام. شنیده بود که آرزوهای هرآدمی در یک بسته روبان پیچی و اسم دار قرار دارد. با دوربین اطراف را نگاه کرد ولی خبری نبود، اینور و آنور چند بسته آرزو دید ولی روی هیچ کدام اسمش نبود ، تمام بسته ها یی که می توانست ببیند به اسم دیگران بودند، از آن روز به بعد عصرها یک ساندویچ و دوربینش را برمی داشت و هردفعه از بالای یکی از تپه های اطراف خانه یا پشت بام دوستان و آشناها ، مشغول تماشای اطراف می شد . یک روز وقتی داشت به ساندویچ گاز می زد بسته اش را دید، بالای قله یکی از کوه های اطراف شهرش یک بسته برق میزد، دور بسته با روبان قرمز یک پاپیون پیچیده بودند، اسم خودش هم زیر پاپیون روی بسته نوشته بودند، چند بار با دقت نگاه کرد تا اشتباه نبیند، شوخی که نبود، راه درازی بود ، تازه هیچ وقت حاضر نبود آررزوهای خودش را با آرزوهای دیگری عوض کند. وقتی مطمئن شد تا خانه دوید، کوله پشتیش را برداشت ، حتی تا صبح هم نمی توانست صبر کند، همان شبانه راه افتاد. سر بالایی اول را آنقدر تند دوید که وقتی به بالای آن رسید دیگر نفس نداشت، تصمیم گرفت کمی آرامتر حرکت کند، به هر سر بالایی که می رسید تمام فکرش گذشتن از آن سربالایی بود و در سرازیری به فکر آرزوهایش بود، آرزوهای رنگ و وارنگ، نکند دیر به آن بالا برسد، نکند وقتی می رسد آرزوهایش گندیده باشند. وقتی رسید و بسته را باز کرد اول از کدام یکی شروع کند ؟ از بزرگترین یا از کوچکترین؟ اول از کدام رنگی شروع کند؟ سبز ، آبی یا صورتی؟ آنقدر شور و شوق داشت که شبها هم نمی خوابید، با یک چراغ قوه شبها به راهش ادامه می داد، فقط وقت غذا کمی استراحت می کرد، دوربینش را در می آورد و از آن بالا شهر را نگاه می کرد، هرچه شهر کوچکتر می شد ، او به آرزوهایش نزدیکتر می شد.
فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.
دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲

جالبه!
"I realized it was an engineering question: how do you dance well with someone?.........بقیه اش را اینجا بخوانید.

شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۲

it was funny without overdoing the humor
VISION
آخرهای دوره دبستان بود که عینکی شدم، به جای نوشته های معلم از پای تخته پرت و پلا می نوشتم ، تلویزیون را تارمی دیدم و .....اولها عینک را دوست داشتم ، برام تازگی داشت . کم کم موقع بازی و دویدن تو حیاط مدرسه بود که عینک تبدیل شد به یک موجود مزاحم........ دبیرستانی که بودم شروع کردم به استفاده از لنز، دید با لنز کاملتر بود، دیگر چیزی روی صورتم سنگینی نمی کرد، می تونستم راحت توی زمین والیبال بایستم ، لازم نبود نگران عینکم باشم ، کم کم به لنز عادت کردم، روی گواهینامه رانندگی هم این عادت ثبت شد:" رانندگی با لنز"....... سالها بود که دنیا بدون عینک یا لنز آنقدرها واضح نبود، بینایی کامل را کجا جا گذاشتم؟ لای کتابها؟ فیلمها؟ نکته های تستی و کتابهای کنکور؟ .......چه فرقی می کند کجا، مهم اینست که انقدر پراکنده و ذره ذره جا مانده بود که نمی شد دنبالش گشت! این اواخر از لنز و عینک متنفر بودم، تو هوای آلوده تهران لنز چشمانم را آزار می داد و عینک هم روی صورتم سنگینی می کرد. دلم بینایی کامل می خواست با چشمان خودم و بدون لنز یا عینک. دلم می خواست صبحها که از خواب بیدار می شم دنیا بدون عینک صاف و واضح باشد، شاید آرزوی خنده داری به نظر برسد ولی برای من آرزوی مهمی بود .
اولها آرزویم شدنی نبود بعدها شدنی بود ولی من می ترسیدم، هفته پیش تصمیمم را گرفتم، رفتم دنبال آرزویم و بالاخره یک آقای دکتر اخمو آرزویم را برآورده کرد !
دیگر داستان لنز و عینک تمام شد، خوشحالم، شاد شاد، می دانی باید مثل من سالها سنگینی عینک و دردسرهای لنز را تحمل کرده باشی تا این شادی را حس کنی.

MY HEART WANTS TO SING EVERY SONG IT HEARS.....

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲

حدود یک هفته ای نیستم و اینجا update نخواهد شد.:)