جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳

کارپه دیم خداحافظی کرد......نوشته هاش را دوست داشتم.......

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳

تمرینهای فازی، تمرینهای کدینگ، میان ترم کدینگ، کوییز مایکروویو، گاهی سیستم انتقال، هراز گاهی هم شنا.......فعلا زندگی اینجوریه . وقتی تو یک ترم سروکارت با شانون و لطفی زاده باشه ، بهتر از این نمیشه، مرخصی نمی دن که ، حالا حالا ها باید بدویی!

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۳

فرض کن پای کامپیوتر داری تمرینهات را حل می کنی، داری برنامه می نویسی، هنوز هیچی را save نکردی ، یک دقیقه می ری چراغ را روشن کنی، کلید را که فشار می دی ، فیوز می پره ! به این پدیده می گن اتصالی برق یا اتصالی شانس؟! چند بار در سال وقتی چراغ را روشن می کنی فیوز می پره؟!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۳

Now the spring is in the airrrrrrrrrr............
دوررررررر
چند روز پیش داشتیم سر یک موضوع خنده دار بحث می کردیم، بحث یهو شوخی شوخی جدی شد، من و یکی دیگه از دوستان نظرمون با بقیه فرق داشت، نظر بقیه هم همون نظر رایج جامعه بود، به صورت دوستام نگاه کردم، تصویری که تو ذهن اونا بود با مال من خیلی فرق داشت، یک احساسی داشتم......دوری، احساس کردم از اطرافیانم دورم ..............سال آخر دبیرستان بودم و ترم 11 کانون زبان، باید چند دقیقه درباره دو رشته ورزشی مورد علاقه مون صحبت می کردیم ، اون موقع کوه زیاد می رفتم، فوتبال هم زیاد تماشا می کردم، همین دو تا را به عنوان موضوع صحبت انتخاب کردم، برای بحث بعد از صحبت هم چند تا سوال که به نظرم جالب بود انتخاب کرده بودم ، با ذوق و شوق و پر انرژی چند دقیقه ای را صحبت کردم، تمام که شد قیافه بچه های کلاس بی حوصله بود، تنها موجود سر حال کلاس ( به جز خودم!) استاد بود که کلی خوشش اومده بود، بعد از کلاس بچه ها گفتند تو فوتبال هم تماشا می کنی؟ مگه پسری؟! ..............سال دوم دانشگاه بودم، ایندفعه برای کلاس CAE باید یک داستان می نوشتیم که با یک جمله خاص تمام می شد، نفر قبل از من یک داستان رمانتیک نوشته بود، داستان آرام و عاشقانه بود ، من تصویری شبیه فیلمهای هندی از داستان داشتم، زیاد برام جالب نبود، دور و برم را نگاه کردم،همه کلاس و استاد قیاقه جالبی پیدا کرده بودند ، کلی از داستان خوششون اومده بود، نفر بعدی من بودم، داستان من تو یک مدرسه ابتدایی بود، پر از سر و صدا و جنب و جوش ، اصلا با حال کلاس جور نبود! ایندفعه خودم از نوشته ام راضی نبودم ، البته موضوعش را دوست داشتم ولی چون با عجله روش کار کرده بودم نوشته روان و خوبی نبود. داستانم که تمام شد از قیافه ها معلوم بود ناراضیند که از حس خوشایند داستان قبلی بیرون اومدند، استاد هم با یک لبخند معنی دار نگاهم می کرد...............

گاهی احساس می کنی از آدمهای اطراف دوری ، گاهی رویاهایت را متفاوت با اطرافیان رنگ آمیزی می کنی ، آنوقت اگر نتیجه رنگ آمیزی را نشانشان بدهی ، چپ چپ نگاهت می کنند ، مثلامی گویند: چرا این قسمت را رنگ کردی؟ اینجا که رنگ لازم ندارد، باید سفید باشد، سفید سفید ، رنگهای این قسمت را پاک کن!
تو هم می ترسی ، از تهی بودن سفید، از یکنواختی و بی رنگی آن، پاک کن را قایم می کنی تا نبینند ، به صورتهایشان نگاه می کنی ، به نظرشان عجیب است که زحمت رنگ کردن قسمتهایی را به خودت بدهی که رنگ آمیزی نیاز ندارند، نمی دانند که از بی رنگی می ترسی، از گم شدن در سفیدی بی انتها.........


باید هم هوا عالی باشه، اول اردیبهشته دیگه! ;)
Don't walk in front of me, I may not follow. Don't walk behind me, I may not lead. Walk beside me and be my friend.
Albert Camus
این شانون هم خوب مخابراتیها را گذاشته سر کار ها!

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳

آخر تعطیلات
سیزده به در شد، عالی هم به در شد! بدمینتون، والیبال، وسطی، هفت سنگ، زووووووووو....البته به دلایل امنیتی من فقط بدمینتون و زووووو بازی کردم،( هنوز انقدرها از عمل لیزیک نگذشته !)، شب هم عوض تمام والیبال بازی نکردنها، حرکات موزون انجام دادم، از تابستون به این طرف خیلی وقت بود انقدر ورجه ورجه نکرده بودم!امروز هم من موندم و کلی کار انجام نداده و عضلات خشک شده و صدای گرفته ، عید بود دیگه، از بچه گی هم همیشه پیک شادی می موند برای دقیقه نود!