شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

گاهي احساس کردي مدل زندگي فلاني برات قابل تحمل نيست، در حاليکه خودش خوشحال و راحت داره با اون مدل زندگي مي کنه؟ !بچه که بودم ازشون فاصله مي گرفتم، حالا دوستشون دارم، ولي مي دونم مدل زندگيشون با اوني که من شناختم و دوست دارم ، متفاوته، فقط همين!
کنترل، مخابرات، مخابرات، کنترل.......... يادش بخير، موقع انتخاب گرايش نمي دونستم بالاخره کدوم رو بيشتر دوست دارم، الان دارم تقريبا رو مرز مخابرات و کنترل کار مي کنم، اين ترم هم يک درس مخابراتي دارم و يک درس کنترلي. امروز سر کلاس استاد داشت يه قسمتهايي از کنترل خطي رو دوره مي کرد، چند تا سوال پرسيد و من جواب دادم، بعد از کلاس بچه ها تعجب کرده بودند که چطور يک مخابراتي انقدر يادشه، بهشون گفتم اگر شما هم اون همه تکليف و پروژه تحويل داده بوديد........!

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵

خيلي وقت بود به اينجا سر نزده بودم، تقريبا از وقتی که صاحبخونه ننوشته بود. الان اتفاقی سر از اينجا درآوردم. باز هم اين موسيقی.........اون موقعها هم اين موسيقی رو دوست داشتم، هم از شنيدنش دلتنگ مي شدم، الان زندگي بيشتر بر وفق مراده، شنيدنش دلتنگم می کنه ولی بيشتر برام آرامش بخشه. هنوزهم از شنيدنش سير نمی شم. :)

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

بهمون ياد ندادند که آدمها را همونطوری که هستند بايد قبول کرد!

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

A person with a dream

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

اول مهر
اين ترم يک استاد جديد براي دانشگاه اومده، آقاهه سالهاست آمريکا بوده، از اين ترم اومده دانشگاه ما استخدام شده. روال دانشگاه اينه که استاد کارت مي زنه و در کلاس رو باز می کنه ، وارد کلاس می شه و پشت سرش بچه ها وارد کلاس مي شن. اين آقاهه اومد ، کارت زد، در کلاس را باز نگه داشت، به ما گفت بفرماييد، اول فکر کرديم تعارف مي کنه بعد متوجه شديم که منظورش جديه، ايستاد تا همه دانشجوها وارد شدند، بعد خودش اومد تو کلاس!

امروز دو تا کلاس داشتم، هر دو کلاس هم از اونهايي بودن که استادها کامل و خوب همه چيز رو توضيح مي دن.
شهرکی که توش زندگی می کنيم جای کوچيکيه، اهالی، راننده تاکسيها رو مي شناسند و برعکس. يکی از راننده ها يک آقای پيره که کمي هم گوشهاش سنگينه، گاهي براي اينکه از کوچه ای که می خوای پياده بشی رد نشه بايد تقريبا داد بزنی. امروز که برگشتم خونه سوار تاکسي همين آقای پير بودم، اولين نفر که پياده شد گفت مرسی، وقتي تاکسي دوباره راه افتاد آقاهه از من پرسيد: اوايل انقلاب رو يادته؟ جواب دادم که نه چون من به دنيا نيامده بودم! بعدش گفت اون موقعها کسي مرسی نمی گفت، می گفتند، دستت درد نکنه. دو، سه دقيقه ای گذشت آقاهه دوباره پرسيد: حالا شما که سوادت بالاست اين مرسی از کجا اومده؟ انگليسيه؟ گفتم : نه، فرانسه است. گفت معلوم نيست کي اين مرسی را برای ما آورد! آخرهاش که داشت به کوچه ما نزديک می شد گفت: راستی می گن زن ايرانی رفته کره ماه، هنوز زنهای هيچ جا نرفتند، زن ايرانی رفته!

نتيجه گيری : هرکس هرروز با کوله پشتی از خونه اومد بيرون، لابد سوادش بالاست!

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

بعد از ظهر که رسيدم خونه حسابي خسته بودم، قبل از خواب رفتم پنجره اتاق رو باز کردم، باد خنکي مي وزيد، يه نفس عميق کشيدم، هوا بوي پاييز مي داد.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

زودی برگرد خونه.............

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

بعد از يک روز اونجوري يک ورزش اينجوري لازم داشتم، مربيمون خودش حسابي سر حال بود به ما هم منتقل کرد.

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

يک روز بد....... روزهای بد دير تموم مي شن
دارم غر غر مي کنم، از اين کار متنفرم!
حالم گرفته است، حسابی بی حوصله ام، مهمونها هم نشستن می گن و می خندن، منم مجبورم برای همراهی الکی لبخند بزنم!

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۵