شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

من و شادی کوچولو با هم نقاشی کرديم، اينم نتيجه اش. اونهايی که اشکال ساده هندسيه کار منه، بقيه اش کار شاديه !

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

" وقتی خردسال بودم، پدرم آنقدر از ماجراهای دوران کودکيش در اهواز و شوشتر برايم تعريف می کرد که حس می کردم آن دوران را همراه او گذرانده ام. زمانی که خودم صاحب فرزندانی شدم ، خواستم آن ها ماجراهای من را بدانند. به همين دليل بود که اين کتاب را نوشتم."
عطر سنبل، عطر کاج، فيروزه جزايری دوما
اين قسمتی از يادداشت نويسنده بر ترجمه فارسی کتاب Funny in Farsi است که در ايران با نام عطر سنبل، عطر کاج، چاپ شده. نويسنده کتاب يک خانوم ايرانيه ( خوزستانی ) که وقتی بچه بوده همراه خانواده اش به آمريکا رفته. توی کتاب برخورد خودش و خانواده اش، با يک فرهنگ متفاوت را جالب بيان کرده. طبع طنز نويسنده رو دوست داشتم. کتاب بيشتر از اينکه شبيه يک زندگينامه باشه، تصويرهايی از زندگی يک نفره، که از شرح تصويرها ، برخورد يک فرهنگ ايرانی/جنوبی با فرهنگ آمريکايی را به خوبی می شه ديد و علاوه بر اون يک تصوير کلی از زندگی و عقايد نويسنده را نشان می ده.کتاب جالبی بود،من خوشم اومد.
جاهايی که در مورد خانواده شلوغ و پر جمعيتش نوشته بود، ياد خودمون می افتادم! اين جمله کتاب هم زيبا بود :
"بدون خويشانم من يک رشته نخ هستم؛ با همديگر ، يک فرش ايرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازيم."

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

جالبه!
نتيجه گيری امروز:
آدم وقتی سرماخورده است بهتر می فهمه چی داره می خونه، مخصوصا وقتی با اين وضع درس می خونه :

باز تا يه باد سرد اومد من سرما خوردم!
وقتی شاگردهات دو تا کوچولوی دبستانی باشند با يه سرما خوردگی ساده کلاس تعطيل می شه چون ممکنه از خانوم معلم به جای درس ، ويروس بگيرند.
نمی شد بدتر از اين کسی در مورد m-sequence ها صحبت کنه، اين کنترلی های m-sequence نديده هم يک جوری هاج و واج تخته رو نگاه می کردند!

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

ماهواره ما رو کميته نبرد، باد برد!

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

فردا بازهم ارائه سمينار دارم، اين دفعه سمينار اصلی!همينجوری پيش بره و هفته ای يک سمينار ارئه بدم می تونم متخصص power point بشم!.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

کلافه
ليوان هم انقدر سرد و گرم می شد تا حالا شکسته بود !
گاهی اوقات آقايون که می خوان يه جوری سر صحبت رو باز کنن خيلی خنده دار می شن. بدون اينکه چيزی ازش پرسيده باشم آقاهه برگشت گفت منم دکترا هستم، نزديک بود بدجوری بزنم زير خنده!

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

فرض کن دلت برای دوستت تنگ شده ولی نمی تونی ببينيش، چون ساعتهايی که بيداری اون خوابه چون ساعتهايی که تو خوابی اون سر کار بوده!
بالاخره امروز سمينارهای درس مخابرات پيشرفته تموم شد. آخرش استادمون گفت ارائه ها خيلی خوب بود. به نظرش ما خوب و مسلط صحبت کرديم، چون يک تفاوت مهم با نسل قبلی داريم، اونم اينه که ما گستاخ تريم!گفت اگر بيسوادي هم باشه تو ارائه با گستاخی تا حد خوبی جبران می شه. خلاصه اينکه بعد از يک ترم کلاس و يک تابستون بدو بدو، می خواست تحويلمون بگيره!

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

دورت يک دايره داره می چرخه، تو هم اون وسط ايستادی، هر از چند گاهی يکيشون از حلقه جدا می شه، يه چيزی می گه و می ره، انقدر می ايستی و گوش می کنی تا سر گيجه می گيری، دلت می خواد همونجا بشينی، گوشهات رو بگيری و چشمهات رو ببندی...........

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

الان عکس يه نوزاد 650 گرمی را ديدم، نيم وجبي که می گن، همينه!