یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

At night when all the world's asleep
The questions run so deep........
And even when the song is over
Where have I been
Was it just a dream?
And though your door is always open
Where do I begin
May I please come in?

پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶

توحش تو شهر ما موضوع عجیبی نیست. وحشی ها همه جا هستند، بدون شاخ و دم!

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

امروز از صبح فقط تصویر داشتم. باز از اون سرما خوردگی هایی که صدا رو با خودش می بره. نکته اش اینجا بود که فردا مهلت تحویل پروژه است و از صبح باید با مدیر کنترل پروژه و مدیر عامل و بقیه آدمهای مربوط و حتی نامربوط صحبت می کردم . هرکدوم اول با تعجب نگاهم می کردند، منم مجبور بودم با ایما و اشاره بهشون بفهمونم که امروز فقط تصویر دارم!
نه وقتی برای نوشتن، نه برای فکر کردن. نه وقتی برای پیاده روی، نه شنا.
نه وقتی برای دیدن دوستان، نه حتی وقتی برای با هم بودن.
همش درس و کار و مقاله!

جمعه، آبان ۰۴، ۱۳۸۶

بعضی وقتها دوست داری آخر هفته، دو هفته استراحت کنی! آخرهای این هفته با آیدین به این نتیجه رسیده بودیم که کاش آدمیزاد هم می تونست TDMA بشه!
درست وقتی فکر می کنی توقعات استاد در حال تمام شدنه و داری به دفاع نزدیک می شی ، می فهمی که اشتباه فکر کردی!
دوست داشتم:

youth has no age.
Pablo Picasso

People talk about the meaning of life; there is no meaning of life, there are lots of meanings of different lives, and you must decide what you want your own to be.
Joseph Campbell

I say that the strongest principle of growth lies in human choice.
George Eliot

A mind always employed is always happy. This is the true secret, the grand recipe for felicity. Thomas Jefferson

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

دیشب داشتم یک کتاب پزشکی می خوندم یاد سالهای دبیرستان افتادم، اون موقع از زیست بدم میومد، ولی دیشب حسابی لذت بردم.

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶

فکر نمی کردم فرانسه یاد گرفتن انقدر لذت بخش باشه، بعد از یک هفته ریاضی و بحث فنی و... کلاس فرانسه آخر هفته یک استراحت ذهنی لذت بخشه.
یک شغل لوس بی مزه، یک پروژه فوق لیسانس هیجان انگیز، زندگی باید متعادل باشه!

سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۶

مقاله اول رو submit کردم، ترم اول کلاس فرانسه و کلاس GSM تموم شدن ، فکر کنم اینجا بیشتر به روز بشه!

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

امروز اول مهر است، امروز اول مهر است و بعد از 19 سال من هیچ کلاسی ندارم! حس عجیبیه.......
اگر وسوسه استاد و خانواده بالاخره کار خودش رو بکنه شاید باز هم اول مهر کلاس اولی بشم، ولی خیلی هم مطمئن نیستم.

چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶

"So, whatever you want to do, just do it....Making a damn fool of yourself is absolutely essential."
Gloria Steinem

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

زندگی از اون زاویه

آقای تاجر: الان رو چی کار می کنی؟ پروژه ات در چه زمینه ایه؟
وقتی یک نفر که هم رشته ات نیست و میدونی به احتمال زیاد فارسی تخصصی اش هم تعریفی نداره، این سوال رو می پرسه ، می مونی که چه جوری ساده براش بگی ماجرا چیه. البته من زیاد زحمت نکشیدم یک عنوان کلی انگلیسی تحویلش دادم.
- statistical signal processing!
- فوری گفت به DSP هم مربوط میشه؟
خوشم اومد، خوب باهوش بود.
- آره، یه جورایی.
- فکر کنم DSP چیز خوب و پر کاربردی باشه، نه؟
- آره، چطور مگه؟
- آخه chip هاش خوب فروش می ره!
جالب بود تا حالا ازاین زاویه دنیا رو نگاه نکرده بودم!

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

سهمیه بندی بنزین

بعد از شنیدن خبر هرچی تلویزیون خودمون رو این کانال اون کانال کردم همه جا امن و امان بود و هیچ خبری از آشوب و آتش سوزی نبود . امروز صبح خبر زیر رو در روز آنلاین دیدم:

از آنجا كه سهميه بندي بنزين واكنش ها و تبعات متفاوتي به دنبال داشته و حجم تخريب ها و ضايعات انساني بسيار زياد بوده، از سوي شوراي امنيت ملي به تمام رسانه ها اعلام شده از انعكاس تخريب ها خودداري كنند. در اين بخشنامه به رسانه ها دستور داده شده از درج هر خبري مبني بر تخريب، كشته شدن افراد و آتش سوزي در اين زمينه پرهيز نمايند.

این جور مواقع آدم یاد کارتون رابین هود می افته. ........ ساعت 1 نصف شب، همه جا امن و امانه.......!
بنزین بازی ابراهیم نبوی هم جالب بود امروز، البته با این مطلب که سهمیه بندی اثر چندانی بر زندگی مردم نداره موافق نیستم، فکر نمی کنم اینقدر ها هم بی اثر باشه.

پ.ن. :چند وقته برای باز کردن لینک هایی که اینجا می ذارم باید از فیلتر شکن استفاده کرد .خودم چند وقته با Tor زندگی می کنم وگرنه هیچی باز نمی شه!

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

Lots of Bonjovi!

The Last Night

I know, you, heard it all before
There's nothing worse than living less
When you yearn for something more
Makes no sense, its, hard to understand
When there's something that should fill you up
Keeps slipping through your hands

Lost Highway
Life changes like the weather

You grow up, grow old or hit the road ’round here
So I drive, watching white lines passing by

Everybody's Broken
It's ok, to be a little broken

Everybody's broken, in this life
It's ok, to feel a little broken
Everybody's broken, your alright
It's just life

........................





چند روز پیش تو میدون محسنی ایستاده بودیم، یکی از این غیر مجاز فروش ها (!) رد شد، نوار جدید، فیلم جدید..... . آلبوم جدید Bonjovi رو می خواستم، یک نگاهی به یارو انداختم بعد با خودم فکر کردم چه کاریه خوب downloadش می کنم. این اینتر نت همراه با نرم افزارهای file sharing هم چیز خوبیه!
هیچ وقت از این غیر مجاز فروشی ها چیزی نمی خرم، همیشه فکر می کنم اگر نوار یا سی دی خراب یا خالی بهم فروخت فردا باز هم اینجا هست یا نه!

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶

نه اینکه حرفی برای گفتن نباشد....
هر روز اتفاقاتی میفته که دلم بخواد درباره اش بنویسم ولی آخر روز می بینم وقت نشد، هر شب هم می گم بمونه فردا، این فردا هم معلوم نیست کی می رسه!

هر ماه بالاخره یکی دو نفر از دوستان و آشنا ها بودند که بخوام تولدشون رو تلفنی تبریک بگم یا براشون هدیه بخرم، چند وقته که دوستام در حال مهاجرتند، دیگه بیشتر ای میل می زنم .....
تمام اون روزهایی که رفتی دفتر استاد و به جوابها یا روشت ایراد گرفته ( نه اینکه ایراد نداشتند!) یک طرف، اون روزی که می ری دفترش و بهت می گه عالیه ، یک طرف دیگه! بعد از مدتها یه نفس راحت کشیدم. حالا باید برم مرحله بعد.

شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

بازهم یک هکر دیگه، یا شاید همون اولی، این دفعه همه لیست yahoo messenger و آدرس ها رو پاک کرده!

جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۶

هرازگاهی به نظر می رسید که همه چیز دارد حل می شود،اما بعد دوباره پیچیدگی ها شروع می شدند.....

کلاغ آخر از همه می رسد، ایتالو کالوینو

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

روش های علمی این عیب را دارند که غالبا موثر نیستند،روش های موثر هم گاهی علمی نیستند؛ ولی این عیبشان محسوب نمی شود.
................................
اصولا نویسندگان بزرگ را نباید ملاقات کرد، همان خواندن آثارشان کافی است.

................................
فردریک به ادبیات خیلی علاقه داشت ، منتها نه به آن اندازه که آن را به حال خودش بگذارد.

چنین کنند بزرگان، ویل کاپی، ترجمه نجف دریابندری

این کتاب رو هرچند بار که بخونی بازهم مزه می ده!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

از بچه گی متنفر بودم از اینکه بهم بگن چه جوری لباس بپوش. این حس تنفر از وقتی شروع شد که به خاطر بلندتر بودن قدم از هم سن و سالهام ، تو خیابون هی جلو مامان رو می گرفتند و بهش می گفتند چرا دختر شما مانتو نپوشیده.
از وقتی طرح جدید مبارزه با بد حجابی شروع شده خوشبختانه تا امروز اثری ازشون تو مسیرهای رفت و آمدم ندیدم ( مسیر خونه به دانشگاه و برعکس!) ولی هر وقت گزارشها و عکس هاشو می بینم یاد اون نفرت قدیمی می افتم. به غیر از اون حس قدیمی، نسبت به خیابونها یه حس نامنی دارم، نمی دونم شاید من زیاد سخت می گیرم، شاید هم این حس ناامنی طبیعی باشه!
دیروز بیشترش به فیلم گذشت، اول Walk The Line ، بعداز ظهر هم چون هنوز برنامه ام جواب خوبی نداشت حوصله ام سر رفت و AS Good As It Gets تماشا کردم!
اولی خوب بود، دومی عالی بود. نتیجه دو تا فیلم در یک روز هم این شد که از صبح دارم Johnny Cash گوش می کنم و برنامه ام هم هنوز جواب خوبی نداره!

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

چقدر شهامت علمی داری؟ وقتی نتایجت با چیزی که استاد گفته متفاوتند، چقدر به نتیجه ها شک داری؟ چقدر طول می کشه تا بری پیش استاد؟ تو دانشگاه چقدر شهامت علمی یاد گرفتی؟
؟؟؟؟

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

تنها در آنجا که ریشه های واقعی داری ، می توانی برگ و میوه بدهی.

ایتالو کالوینو، کلاغ آخر از همه می رسد

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

اعتراض
نمره ها رو زده بود به برد کنار اتاقش و زیرش هم نوشته بود که اگر به نمره تون اعتراض دارید به من ای میل بزنید. بعد از دو روز که جوابی نیومد، و بعد از کلی گشتن دنبال استاد محترم بالاخره پیداش کردم و در مورد نمره و اعتراض پرسیدم ، اول کمی رفت تو فکر بعدش گفت، آهان! حالا یادم اومد، من که نمی رسم ای میل ها رو نگاه کنم، نمره ها هم تغییری نمی کنه!
باید چی می گفتم؟ ممنون؟!!!
دیدی بعضی آدمها نسبت به محیط احساس ناامنی دارند؟ دائما حس می کنند بقیه می خوان سرشون کلاه بگذارند یا یه جوری بهشون ضرر بزنند. زندگی با این حس باید خیلی سخت باشه.
Overreaction?
Phobia?
which one?

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

دیروز بالاخره اون برگه رو امضا کردیم، چقدر هم امضا داشت! آیدین تا چهل تاشو شمرد!

سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶

وقتی 10 سالم بود فکر می کردم تا 15 سالگی این بحث ها ادامه داره و بعدش تموم می شه، 15 سالم که شد فکر می کردم تا 20 سالگی دیگه تمومه، تو 24 سالگی که می بینم هنوز ادامه داره به این نتیجه می رسم که تا من هستم و تو هستی این بحث ها هم هست. اختلاف نظرمون که از بین نمی ره، تو کوتاه نمیای منم که کار خودمو می کنم. فقط موندم بعد از این همه سال حرف گوش نکردن من چطور خسته نشدی.....

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

سیزده به در خوبی بود، فقط خیلی خیس بود، بزن و برقص هم نداشتیم! با اینکه بارون و روزهای بارونی رو خیلی دوست دارم ولی سیزده به در خشکش خوبه!

یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۶

قراره بهینه سازی انجام بدم ولی به روابطی رسیدم که نشون می ده بهینه سازی ممکن نیست. هه هه باز تعطیلات تموم شد من موندم و یک پیک شادی نیمه کاره!

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

این روزها همش دنبال مقدمات عقد هستیم. یکی از این مقدمات آزمایشگاه و کلاس آموزشی(!) بعدش بود. نمی شه گفت کلاس غیر مفیدی بود، ولی خنده دار هم بود. آخرهای کلاس آقایون رو می فرستند بیرون و یک نفر روشهای پیشگیری رو با جزئیات بیشتر می گه و بعدش هرکس هر سوالی داشت می پرسه، از بعضی سوالها تعجب می کردم، تا قبلش فکر می کردم متوسط اطلاعات هم سن و سالهای من بیشتر از این حرفها باشه!
پیاده روی دیروز
دیروز رفته بودم دنبال کارهام، تاکسی هم که پیدا نمی شد، بعد از عمری کلی پیاده روی کردم، یه جایی نزدیک خیابان فاطمی حسابی تشنه ام شده بود، یک شیر کاکائو خریدم و به پیاده روی ادامه دادم. شیر کاکائو که تموم شد دنبال یک سطل آشغال بودم، از دور یکی دیدم، نزدیک سطل آشغال که رسیدم یک نفر با یک کیسه بزرگ اومد دم سطل و شروع به گشتن تو آشغالها کرد، روم نشد جای شیر کاکائو را تو سطل بندازم، به راهم ادامه دادم، نزدیکیهای خیابون اصلی یک سطل دیگه بود، بازهم هنوز به سطل نرسیده بودم که یک نفر دیگه با یک کیسه بزرگ سر رسید، باز هم نتونستم آشغالم رو بندازم.... رسیده بودم نزدیک یوسف آباد، یک خانوم پیر اومد جلو، می خواست که براش داروهاش رو از داروخانه بخرم، کمی بهش پول دادم....
زیر آسمون این شهر چه خبره؟!

پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶

مهمونی میریم، مهمون میاد، بعدش دوباره ما مهمونی میریم، بازهم مهمون میاد.........من کی به کارهام برسم؟!
When you lose, don’t lose the lesson.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵


نوروز مبارک :)
مراسم نوروز مقدمات زیادی داره، خرید و خونه تکونی و ....، از همه اینها چیدن هفت سین و خریدن گل رو بیشتر از همه دوست دارم. برای خرید گل هم چون از شلوغی خوشم نمیاد، دقیقه نود می رم گل فروشی! امروز نزدیک های غروب رفتم گل فروشی نزدیک خونه، بوی گل های سنبل تو مغازه اش پیچیده بود، مشتری دیگه ای هم نداشت و کاملا خلوت بود، با خیال راحت گشتم و گل انتخاب کردم. خوش گذشت!

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

زندگی
زندگی دانشجویی یه جورایی همیشه فشرده است، دوره لیسانس امتحانات که تموم می شد یه نفسی می کشیدیم، ولی حالا امتحان هم که نباشه پروژه هست، نه اینکه بد باشه ، مواقعی که جواب می گیری خوبه وقتی هم جواب نمی ده و گیج می زنی، سخته! این روزها گاهی جواب می گیرم، گاهی هم گیج می زنم. به غیر از این طبق معمول کتاب هم می خونم. گاهی هم به آقای دکتر گردن درد سر می زنم، هر دفعه هم می گه زیاد پای کامپیوتر نشین، فکر کنم آخرش باید یه جلسه مشترک بین آقای دکتر و استاد راهنما بذارم!
هوای تهران این روزها زیاد بوی دود نمی ده، کم کم بوی بهار هم می ده. بازهم نوبهار شده، من یه جا بند نیستم.

زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمند تر نیست. سالها پیش، وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یاس و امیدواری، با عشق و نفرت ساخته شده و هر ذره اش از اینهاست. فقط مرغهای دریایی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند و جایی را برای نشستن نیابند، آنقدر بال می زنند که یا توفان فرو نشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریایی نیست. مرغ دریایی در اوج می میرد، آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن میکند تا سقوط را نبیند.
آندره مالرو

زندگی این گونه می گذرد: انسان تصور میکند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند، و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند، و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.
میلان کوندرا، عشق های خنده دار

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

ریاضیدان ها و مهندس ها!
امروز به این نتیجه رسیدم که اگر از اول به جای اون کتاب با دید مهندسی این کتاب با دید ریاضی رو خونده بودم پروژه ام اصلا پیش نمی رفت! آقای ریاضیدان محترم تا جایی که تونسته لقمه رو دور سرش چرخونده!
گاهی تلفن رو بر می داری ولی نمی دونی چی بگی ، گاهی هم دلت می خواد یه چیزهایی بگی ولی جرات نمی کنی.

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

بعضی آدمها انقدر عزیزند که وقتی غصه دارند، تو هم غصه داری.........

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

امروز بعد از مدتها یه دوست قدیمی رو دیدم، از اون آدمهایی که همیشه از دیدنشون خوشحال می شی. آخرین باری که ازش خبر داشتم گرفتاری داشت و اوضاع روحیش زیاد خوب نبود، امروز اونقدر وقت نشد همدیگر رو ببینیم ولی شیطنت گذشته باز تو چشمهاش بود، از دیدنش کلی ذوق کردم !
عکس های ماه گرفتگی دیشب رو می تونید اینجا ببینید.

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

بی خوابی
ساعت 2 از خواب پریدم، فکر کنم کابوس دیده بودم چون صدای قلبم میومد، باز هم فکرهایی که تموم نمی شن، مدتی از این دنده به اون دنده گذشت، فایده نداشت، بلند شدم، کمی قدم زدم، سردرد هم به بی خوابی اضافه شد، یک مسکن خوردم،باز کمی قدم زدم،آخر سر نشستم دم پنجره، بارون میومد، بارون رو خیلی دوست دارم، مدتی هم به تماشای بارون گذشت، آخر سر برگشتم تو تخت، این فکرها کی تموم می شن؟! تا سپیده صبح بیدار بودم، بارون هم تبدیل به برف شده بود.........
خواب بهترین خورش خوان این جهان است!

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

Computer Sickness!

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

1-کانال SFI سوييس جلسات World Economic Forum رو مستقيم پخش می کنه. امروز بعدازظهر جلسه ای بود در مورد آينده خاورميانه، آقای خاتمی هم در اون جلسه بودند. بحثها جالب بود، البته جالب تر اينه که واقعا نتيجه ای هم داشته باشه. آخرهای جلسه يه نفر ( نمی دونم کی چون از وسطهای برنامه تلويزيون رو روشن کردم!) يه جمله ای گفت که به نظرم ما ايرانيها بايد يادمون باشه :
A great nation is great by its actions not by its history alone.

2-يادداشتهای جادی در مورد سفر کنيا جالبند، تو اون يکی وب لاگش می تونيد اين يادداشت ها رو ببينيد.

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

موسيقی اينجا عوض شد. اين آهنگ تو يکی از سی دی های داداشی بود، ازش خوشم اومد، آرامش بخشه . متاسفانه اسمش رو نمی دونم!

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

اينطور که پيش می ره هفته جهانی گزارش پروژه حالا حالا ها ادامه داره!
مامان : ارمنی ها آدم های خوبی هستند.
يه بنده خدايی : ارمنی ها شيعه اند يا سنی؟
من و مامان با هم : جانم؟!!!

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

هفته جهانی گزارش پروژه
هنوز گزارش پروژه اول تموم نشده، اون يکی استاد ايميل فرستاده که زودتر گزارش پيشرفت پروژه رو بيار ببينم!
از وقتی به دوستانم گفتم بعد از عيد اون برگه رو امضا می کنم، هرکدوم يک چيزی گفتند، بعضيها تبريک گفتند، بعضيها شاخ درآوردند، بعضيها هم شاخ درآوردند هم تبريک گفتند.اين وسط عکس العمل يکیشون شاهکار بود:
گفت : يعنی می خوای با اولين دوست پسرت ازدواج کنی؟!
خنده ام گرفته بود، ياد اون بازيه افتادم، پس چند تا؟!

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

با دو جمله اش خيلی موافق بودم :
1- اينکه ايران داره غير قابل زندگی می شه.
2- اگر يه روزی بچه داشته باشم دلم نمی خواد اينجا بزرگ بشه.
خيلی بد که آدم در مورد خونه اش به اين نتيجه برسه ولی متاسفانه اوضاع خوب نيست !
اين نتيجه گيری باعث می شه تو فکر برم و دلتنگ بشم!

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

خيلی چيزها رو تو مدرسه ياد نگرفتم، يکیش زيست شناسيه،از اون چيزهايی که وقتی بزرگتر شدم لزوم بلد بودنش رو حس کردم. آدميزاد بايد بدونه تو شکمش چه خبره! نه اينکه همه دکتر باشند ولی بالاخره يک حداقلی برای همه لازمه. چند سال پيش تو مسافرت يکی از همراهان يه جای دلش رو نشون داد و گفت دلم درد می کنه،من حدس می زدم معده اش باشه، يکی از عموها می گفت کليه اشه اون يکی هم می گفت از طحالشه، اين سه تا هم هيچ ربطی به هم ندارند!
يکی ديگه از چيزهايی که ياد نگرفتم تاريخ بود. تو مدرسه هميشه از تاريخ ايران بدم ميومد و سر کلاس تاريخ يه سرگرمی همراهم بود که حوصله ام سر نره. البته هر وقت بزرگترها درباره تاريخ ايران بحث می کردند، چيزهايی که در مورد تاريخ معاصر می گفتند با مطالبی که تو کتابهامون نوشته بود، فرق داشت. تو اون مواقعی که مجبور می شدم گوش بدم معلم چی می گه ،يکبار شنيدم که گفت در مورد فلان شخصيت تاريخی تو کتابهاتون اشتباه نوشتند و از اين حرفا! خلاصه اينکه تا قبل از خوندن کتاب امينه زياد ايده ای از دوران صفويه و بعدش نداشتم و با خوندن يه کتاب داستان تازه کمی تاريخ ياد گرفتم!
امروز داشتم به يکی ديگه از فايلهای کلاس مقدمه ای بر روانشناسی MIT گوش می کردم و واسه خودم يادداشت بر می داشتم ، با ، با خودم فکر کردم چه خوب می شد اگر تو دبيرستان کمی هم روانشناسی می خونديم. روانشناسی هم از اون موضوعاتيه که به نظر من يه حداقلی ازش برای همه لازمه.
البته منظور من اين نيست که آدم خودش نبايد دنبال يادگيری موضوعی باشه و همش بايد به کلاس درس اکتفا کنه ،ولی فکر می کنم هدف از کلاسهای دبيرستان اين بود که ما با يک کلياتی آشنا بشيم تا هم در حد لازم مهارتهای زندگی رو کسب کنيم و اطلاعات عمومی داشته باشيم و هم بتونيم در مورد شغل آينده مون تصميم بگيريم. به نظرم بعضی از کلاسها برای اين منظور ( يا اصولا هيچ منظور منطقی ) کارايی لازم رو نداشتند، جای بعضی درسها هم تو برنامه مون خالی بود.

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

يادمه يه بار به يکی از دوستان که خيلی تو فکر بود گفتم آدم ممکنه يه موقعی سرش رو بلند کنه، ببينه بيشتر از اينکه زندگی کرده باشه به زندگی فکر کرده. حالا انگار خودم دارم زيادی فکر می کنم، شايد هم واسه همين خوابهای عجيب غريب می بينم! خواب هام شبيه اين پارچه های چهل تکه اند، از شب تا صبح در مورد همه چی خواب می بينم، همه اتفاقات کوچک و بزرگ. کلی مسائل نامربوط و مربوط شب تا صبح از جلو چشمم ( ذهنم ) رد می شن.
هم خدا رو می خوام هم خرما، دو تاش هم با هم جمع نمی شه، به زور که نمی شه آخه!
پريشب يه خوابی ديدم که به حرفهای امروز مربوط شد، ضمير ناخودآگاه آدميزاد غير عليه؟!

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵

امروز هوای تهران عالی بود، آسمان آبی و هوای تميز..... تو اين شهر دودی از اين روزها کم داريم!

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

Do you know where you're going to?
Do you like the things that life is showing you
Where are you going to?
Do you know...?
امروز امتحانات شروع شد، امروز امتحانات تموم شد!

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

ما يک کتاب شجره نامه خانوادگی داريم که به قول آيدين قطرش از کتاب مايکروويو هم بيشتره! تاليف کتاب سالها پيش تموم شده و اطلاعات فاميلها تا نسل مادر پدرهای ما توش هست. امروز کتاب رو باز کردم داشتم قسمتی که درباره پدربزرگ بود رو نگاه می کردم. تاليف کتاب قبل از فوت پدربزرگ تموم شده، توش نوشته بود که در حال حاضر در شيراز دفتر وکالت دارن . وقتی خوندمش دلم برای پدربزرگ تنگ شد. دفتر وکالت بابابزرگ تو خيابون زند شيراز بود ، يک دفتر کوچيک و ساده. موقعی که می رفتيم شيراز ، هر وقت من و مامان می رفتيم بيرون يه سر هم می رفتيم دفتر بابابزرگ، اگر سرش خلوت بود می نشستيم با هم يه چايی می خورديم و گپ می زديم.

امروز با مامان به اين نتيجه رسيديم که يه نفر بايد اين کتاب رو به روز کنه.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

برعکس ترم دوم فوق ليسانس، اين ترم آروم بود، کلاس particle filter دکتر مقدم جو عالی بود، از اون کلاسهايی که هميشه يادم می مونه. هم خوب ياد گرفتيم ، هم آرامش داشتيم و کارهامونو به موقع تحويل داديم. امتحان معقول بود پروژه ها هم همينطور. از دوره ليسانس تا اين ترم که آخرين درسهای فوق هم تموم شدن، کلاس اينطوری کم داشتم.

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

خيلی وقت بود از خوندن داستانی انقدر لذت نبرده بودم. داستان امينه رو خيلی دوست داشتم، جالبه که بدونی تو تاريخ مردسالار و پر حرمسراي ايران همچين زنی بوده.
من زياد فکر می کنم، زياد خودم رو اذيت می کنم، زياد تو رو اذيت می کنم.
صدام اعدام شد
بچه بودم ولی هنوز يادمه، اون صداهای بلند، تو زير زمين رفتنها، تو پناه گاه رفتنها، اون حس نا امنی وحشتناک که همش می ترسيدم يکی از اون موشکها بخوره به خونمون، همه اينها رو هنوز يادمه. اون خانوم مهربون، همون که موقع جنگ تو قطاری بود که عراقيها زدند، همون که هر سال می ريم اهواز خونشون و دست پختش حرف نداره، همون که هنوز هم بابت اون ماجرا می لنگه...... چشمهای قرمز دايی وقتی بهش خبر دادن که دوستش تو بمباران تهران کشته شده........ اينها و خيلی چيزهای ديگه رو يادمه.........