شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

1-کانال SFI سوييس جلسات World Economic Forum رو مستقيم پخش می کنه. امروز بعدازظهر جلسه ای بود در مورد آينده خاورميانه، آقای خاتمی هم در اون جلسه بودند. بحثها جالب بود، البته جالب تر اينه که واقعا نتيجه ای هم داشته باشه. آخرهای جلسه يه نفر ( نمی دونم کی چون از وسطهای برنامه تلويزيون رو روشن کردم!) يه جمله ای گفت که به نظرم ما ايرانيها بايد يادمون باشه :
A great nation is great by its actions not by its history alone.

2-يادداشتهای جادی در مورد سفر کنيا جالبند، تو اون يکی وب لاگش می تونيد اين يادداشت ها رو ببينيد.

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

موسيقی اينجا عوض شد. اين آهنگ تو يکی از سی دی های داداشی بود، ازش خوشم اومد، آرامش بخشه . متاسفانه اسمش رو نمی دونم!

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

اينطور که پيش می ره هفته جهانی گزارش پروژه حالا حالا ها ادامه داره!
مامان : ارمنی ها آدم های خوبی هستند.
يه بنده خدايی : ارمنی ها شيعه اند يا سنی؟
من و مامان با هم : جانم؟!!!

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

هفته جهانی گزارش پروژه
هنوز گزارش پروژه اول تموم نشده، اون يکی استاد ايميل فرستاده که زودتر گزارش پيشرفت پروژه رو بيار ببينم!
از وقتی به دوستانم گفتم بعد از عيد اون برگه رو امضا می کنم، هرکدوم يک چيزی گفتند، بعضيها تبريک گفتند، بعضيها شاخ درآوردند، بعضيها هم شاخ درآوردند هم تبريک گفتند.اين وسط عکس العمل يکیشون شاهکار بود:
گفت : يعنی می خوای با اولين دوست پسرت ازدواج کنی؟!
خنده ام گرفته بود، ياد اون بازيه افتادم، پس چند تا؟!

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

با دو جمله اش خيلی موافق بودم :
1- اينکه ايران داره غير قابل زندگی می شه.
2- اگر يه روزی بچه داشته باشم دلم نمی خواد اينجا بزرگ بشه.
خيلی بد که آدم در مورد خونه اش به اين نتيجه برسه ولی متاسفانه اوضاع خوب نيست !
اين نتيجه گيری باعث می شه تو فکر برم و دلتنگ بشم!

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

خيلی چيزها رو تو مدرسه ياد نگرفتم، يکیش زيست شناسيه،از اون چيزهايی که وقتی بزرگتر شدم لزوم بلد بودنش رو حس کردم. آدميزاد بايد بدونه تو شکمش چه خبره! نه اينکه همه دکتر باشند ولی بالاخره يک حداقلی برای همه لازمه. چند سال پيش تو مسافرت يکی از همراهان يه جای دلش رو نشون داد و گفت دلم درد می کنه،من حدس می زدم معده اش باشه، يکی از عموها می گفت کليه اشه اون يکی هم می گفت از طحالشه، اين سه تا هم هيچ ربطی به هم ندارند!
يکی ديگه از چيزهايی که ياد نگرفتم تاريخ بود. تو مدرسه هميشه از تاريخ ايران بدم ميومد و سر کلاس تاريخ يه سرگرمی همراهم بود که حوصله ام سر نره. البته هر وقت بزرگترها درباره تاريخ ايران بحث می کردند، چيزهايی که در مورد تاريخ معاصر می گفتند با مطالبی که تو کتابهامون نوشته بود، فرق داشت. تو اون مواقعی که مجبور می شدم گوش بدم معلم چی می گه ،يکبار شنيدم که گفت در مورد فلان شخصيت تاريخی تو کتابهاتون اشتباه نوشتند و از اين حرفا! خلاصه اينکه تا قبل از خوندن کتاب امينه زياد ايده ای از دوران صفويه و بعدش نداشتم و با خوندن يه کتاب داستان تازه کمی تاريخ ياد گرفتم!
امروز داشتم به يکی ديگه از فايلهای کلاس مقدمه ای بر روانشناسی MIT گوش می کردم و واسه خودم يادداشت بر می داشتم ، با ، با خودم فکر کردم چه خوب می شد اگر تو دبيرستان کمی هم روانشناسی می خونديم. روانشناسی هم از اون موضوعاتيه که به نظر من يه حداقلی ازش برای همه لازمه.
البته منظور من اين نيست که آدم خودش نبايد دنبال يادگيری موضوعی باشه و همش بايد به کلاس درس اکتفا کنه ،ولی فکر می کنم هدف از کلاسهای دبيرستان اين بود که ما با يک کلياتی آشنا بشيم تا هم در حد لازم مهارتهای زندگی رو کسب کنيم و اطلاعات عمومی داشته باشيم و هم بتونيم در مورد شغل آينده مون تصميم بگيريم. به نظرم بعضی از کلاسها برای اين منظور ( يا اصولا هيچ منظور منطقی ) کارايی لازم رو نداشتند، جای بعضی درسها هم تو برنامه مون خالی بود.

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

يادمه يه بار به يکی از دوستان که خيلی تو فکر بود گفتم آدم ممکنه يه موقعی سرش رو بلند کنه، ببينه بيشتر از اينکه زندگی کرده باشه به زندگی فکر کرده. حالا انگار خودم دارم زيادی فکر می کنم، شايد هم واسه همين خوابهای عجيب غريب می بينم! خواب هام شبيه اين پارچه های چهل تکه اند، از شب تا صبح در مورد همه چی خواب می بينم، همه اتفاقات کوچک و بزرگ. کلی مسائل نامربوط و مربوط شب تا صبح از جلو چشمم ( ذهنم ) رد می شن.
هم خدا رو می خوام هم خرما، دو تاش هم با هم جمع نمی شه، به زور که نمی شه آخه!
پريشب يه خوابی ديدم که به حرفهای امروز مربوط شد، ضمير ناخودآگاه آدميزاد غير عليه؟!

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵

امروز هوای تهران عالی بود، آسمان آبی و هوای تميز..... تو اين شهر دودی از اين روزها کم داريم!

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

Do you know where you're going to?
Do you like the things that life is showing you
Where are you going to?
Do you know...?
امروز امتحانات شروع شد، امروز امتحانات تموم شد!

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

ما يک کتاب شجره نامه خانوادگی داريم که به قول آيدين قطرش از کتاب مايکروويو هم بيشتره! تاليف کتاب سالها پيش تموم شده و اطلاعات فاميلها تا نسل مادر پدرهای ما توش هست. امروز کتاب رو باز کردم داشتم قسمتی که درباره پدربزرگ بود رو نگاه می کردم. تاليف کتاب قبل از فوت پدربزرگ تموم شده، توش نوشته بود که در حال حاضر در شيراز دفتر وکالت دارن . وقتی خوندمش دلم برای پدربزرگ تنگ شد. دفتر وکالت بابابزرگ تو خيابون زند شيراز بود ، يک دفتر کوچيک و ساده. موقعی که می رفتيم شيراز ، هر وقت من و مامان می رفتيم بيرون يه سر هم می رفتيم دفتر بابابزرگ، اگر سرش خلوت بود می نشستيم با هم يه چايی می خورديم و گپ می زديم.

امروز با مامان به اين نتيجه رسيديم که يه نفر بايد اين کتاب رو به روز کنه.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

برعکس ترم دوم فوق ليسانس، اين ترم آروم بود، کلاس particle filter دکتر مقدم جو عالی بود، از اون کلاسهايی که هميشه يادم می مونه. هم خوب ياد گرفتيم ، هم آرامش داشتيم و کارهامونو به موقع تحويل داديم. امتحان معقول بود پروژه ها هم همينطور. از دوره ليسانس تا اين ترم که آخرين درسهای فوق هم تموم شدن، کلاس اينطوری کم داشتم.

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

خيلی وقت بود از خوندن داستانی انقدر لذت نبرده بودم. داستان امينه رو خيلی دوست داشتم، جالبه که بدونی تو تاريخ مردسالار و پر حرمسراي ايران همچين زنی بوده.
من زياد فکر می کنم، زياد خودم رو اذيت می کنم، زياد تو رو اذيت می کنم.
صدام اعدام شد
بچه بودم ولی هنوز يادمه، اون صداهای بلند، تو زير زمين رفتنها، تو پناه گاه رفتنها، اون حس نا امنی وحشتناک که همش می ترسيدم يکی از اون موشکها بخوره به خونمون، همه اينها رو هنوز يادمه. اون خانوم مهربون، همون که موقع جنگ تو قطاری بود که عراقيها زدند، همون که هر سال می ريم اهواز خونشون و دست پختش حرف نداره، همون که هنوز هم بابت اون ماجرا می لنگه...... چشمهای قرمز دايی وقتی بهش خبر دادن که دوستش تو بمباران تهران کشته شده........ اينها و خيلی چيزهای ديگه رو يادمه.........