جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

این روزها همش دنبال مقدمات عقد هستیم. یکی از این مقدمات آزمایشگاه و کلاس آموزشی(!) بعدش بود. نمی شه گفت کلاس غیر مفیدی بود، ولی خنده دار هم بود. آخرهای کلاس آقایون رو می فرستند بیرون و یک نفر روشهای پیشگیری رو با جزئیات بیشتر می گه و بعدش هرکس هر سوالی داشت می پرسه، از بعضی سوالها تعجب می کردم، تا قبلش فکر می کردم متوسط اطلاعات هم سن و سالهای من بیشتر از این حرفها باشه!
پیاده روی دیروز
دیروز رفته بودم دنبال کارهام، تاکسی هم که پیدا نمی شد، بعد از عمری کلی پیاده روی کردم، یه جایی نزدیک خیابان فاطمی حسابی تشنه ام شده بود، یک شیر کاکائو خریدم و به پیاده روی ادامه دادم. شیر کاکائو که تموم شد دنبال یک سطل آشغال بودم، از دور یکی دیدم، نزدیک سطل آشغال که رسیدم یک نفر با یک کیسه بزرگ اومد دم سطل و شروع به گشتن تو آشغالها کرد، روم نشد جای شیر کاکائو را تو سطل بندازم، به راهم ادامه دادم، نزدیکیهای خیابون اصلی یک سطل دیگه بود، بازهم هنوز به سطل نرسیده بودم که یک نفر دیگه با یک کیسه بزرگ سر رسید، باز هم نتونستم آشغالم رو بندازم.... رسیده بودم نزدیک یوسف آباد، یک خانوم پیر اومد جلو، می خواست که براش داروهاش رو از داروخانه بخرم، کمی بهش پول دادم....
زیر آسمون این شهر چه خبره؟!

پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶

مهمونی میریم، مهمون میاد، بعدش دوباره ما مهمونی میریم، بازهم مهمون میاد.........من کی به کارهام برسم؟!
When you lose, don’t lose the lesson.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵


نوروز مبارک :)
مراسم نوروز مقدمات زیادی داره، خرید و خونه تکونی و ....، از همه اینها چیدن هفت سین و خریدن گل رو بیشتر از همه دوست دارم. برای خرید گل هم چون از شلوغی خوشم نمیاد، دقیقه نود می رم گل فروشی! امروز نزدیک های غروب رفتم گل فروشی نزدیک خونه، بوی گل های سنبل تو مغازه اش پیچیده بود، مشتری دیگه ای هم نداشت و کاملا خلوت بود، با خیال راحت گشتم و گل انتخاب کردم. خوش گذشت!

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

زندگی
زندگی دانشجویی یه جورایی همیشه فشرده است، دوره لیسانس امتحانات که تموم می شد یه نفسی می کشیدیم، ولی حالا امتحان هم که نباشه پروژه هست، نه اینکه بد باشه ، مواقعی که جواب می گیری خوبه وقتی هم جواب نمی ده و گیج می زنی، سخته! این روزها گاهی جواب می گیرم، گاهی هم گیج می زنم. به غیر از این طبق معمول کتاب هم می خونم. گاهی هم به آقای دکتر گردن درد سر می زنم، هر دفعه هم می گه زیاد پای کامپیوتر نشین، فکر کنم آخرش باید یه جلسه مشترک بین آقای دکتر و استاد راهنما بذارم!
هوای تهران این روزها زیاد بوی دود نمی ده، کم کم بوی بهار هم می ده. بازهم نوبهار شده، من یه جا بند نیستم.

زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمند تر نیست. سالها پیش، وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یاس و امیدواری، با عشق و نفرت ساخته شده و هر ذره اش از اینهاست. فقط مرغهای دریایی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند و جایی را برای نشستن نیابند، آنقدر بال می زنند که یا توفان فرو نشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریایی نیست. مرغ دریایی در اوج می میرد، آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن میکند تا سقوط را نبیند.
آندره مالرو

زندگی این گونه می گذرد: انسان تصور میکند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند، و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند، و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.
میلان کوندرا، عشق های خنده دار

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

ریاضیدان ها و مهندس ها!
امروز به این نتیجه رسیدم که اگر از اول به جای اون کتاب با دید مهندسی این کتاب با دید ریاضی رو خونده بودم پروژه ام اصلا پیش نمی رفت! آقای ریاضیدان محترم تا جایی که تونسته لقمه رو دور سرش چرخونده!
گاهی تلفن رو بر می داری ولی نمی دونی چی بگی ، گاهی هم دلت می خواد یه چیزهایی بگی ولی جرات نمی کنی.

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

بعضی آدمها انقدر عزیزند که وقتی غصه دارند، تو هم غصه داری.........

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

امروز بعد از مدتها یه دوست قدیمی رو دیدم، از اون آدمهایی که همیشه از دیدنشون خوشحال می شی. آخرین باری که ازش خبر داشتم گرفتاری داشت و اوضاع روحیش زیاد خوب نبود، امروز اونقدر وقت نشد همدیگر رو ببینیم ولی شیطنت گذشته باز تو چشمهاش بود، از دیدنش کلی ذوق کردم !
عکس های ماه گرفتگی دیشب رو می تونید اینجا ببینید.

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

بی خوابی
ساعت 2 از خواب پریدم، فکر کنم کابوس دیده بودم چون صدای قلبم میومد، باز هم فکرهایی که تموم نمی شن، مدتی از این دنده به اون دنده گذشت، فایده نداشت، بلند شدم، کمی قدم زدم، سردرد هم به بی خوابی اضافه شد، یک مسکن خوردم،باز کمی قدم زدم،آخر سر نشستم دم پنجره، بارون میومد، بارون رو خیلی دوست دارم، مدتی هم به تماشای بارون گذشت، آخر سر برگشتم تو تخت، این فکرها کی تموم می شن؟! تا سپیده صبح بیدار بودم، بارون هم تبدیل به برف شده بود.........
خواب بهترین خورش خوان این جهان است!