یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷

تشويق ورزشي!

تشويق شدن براي يك موضوع خاص خوبه ولي هيچي اون تشويق اول نمي شه. اون اولين بار كه بهت گفتن آفرين هميشه يك چيز ديگه است. تو مدرسه جز شاگردهاي خوب كلاس رياضي، فيزيك و زبان بودم، زمان دانشگاه هم استادها تحويلم گرفته بودند ولي هروقت تو مدرسه زنگ ورزش بود يا حتي ساعت تربيت بدني دانشگاه من آخرهاي صف بودم. تقريبا هيچ وقت شاگرد مورد علاقه مربي هاي ورزش نبودم. مربي هاي ورزشم هميشه غر مي زدند كه اين چه وضعشه ( حق هم داشتند!). اين جلسه سر كلاس يوگا مربيمون يك حركتي رو توضيح داد و ما هم انجام داديم، بايد تو حركت مي مونديم، مربي داشت راه مي رفت و نگاه مي كرد كه كسي اشتباه انجام نده و بلايي سرش نياد، يهو نزديك من ايستاد و گفت آفرين، دقيقا همينه،همه جمع بشين اينجا. تا خواستم از حركت بيام بيرون و برم تو جمع بقيه ديدم منظورش من بودم! خيلي مزه داد!

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

ياد گرفتن هرچيزي اولش سخته

تو كلاس داشتم فكر مي كردم يعني مي شه؟
مربي يوگاي ما يك خانم بالاي 50 ساله، دست و پا و كمرش رو تو يك زوايايي جابجا مي كنه كه من هنوز نمي تونم تصورش رو بكنم! يعني مي شه منم .....؟!!!

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

دوست داشتم:

Time you enjoyed wasting, was not wasted.

You've got to do your own growing, no matter how tall your father was
گاهي باور نمي كني، يعني اولش به نظرت مي رسه كه ممكن نيست ولي بعدش مي بيني كه مي شه، مي شه كه يك نفر انقدر وقيح باشه!

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

مرز بین صمیمیت و بی احترامی یک خط باریکه، خیلی باریک، ولی اگر ازش رد شدی راه برگشتی نیست.

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

مرخصی

دیروز که برگه مرخصی رو به رئیس دادم تو کله ام پراز ایده بود، یک لیست بلند و بالا از کارهایی که باید تو یک روز مرخصی انجام می شد. صبح که از خواب بیدار شدم همه سنگینی کار زیاد این چند وقت روی تنم بود، بعد از شستن صورت تصمیم گرفتم که کل لیست رو فراموش کنم و به جاش یک روز هیچ کار مهمی انجام ندم این بود که از صبح هیچ کار مهمی انجام ندادم. نزدیک های عصر جلو آینه به این نتیجه رسیدم که با این ابروها آخر هفته نمی شه رفت مهمونی ( از دست ما خانوم ها!!!)،آخر سر ابرو برداشتن رو از لیست کارهای مهم زندگی خط زدم و رفتم آرایشگاه!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

امروز فیلم Red Violin رو دیدیم. خوشم اومد، فیلم خوبی بود وحسابی چسبید. در فیلم به 5 زبان صحبت می شد. ایتالیایی، آلمانی، فرانسه، چینی و انگلیسی. دفعه های قبل که فیلم فرانسوی دیده بودم خیلی چیزی متوجه نمی شدم، ولی امروز خوشحال شدم از اینکه قسمتهای فرانسوی رو خوب متوجه می شدم.
نفرین ساندویچ

دیشب رفته بودیم گردش، شب جمعه بود و تهران و ترافیک و نبودن جای پارک. بعد از کمی چرخیدن دیدم چراغ یکی از ماشینهای پارک شده روشن شد. به آیدین گفتم وکمی جلوتر از ماشینه ایستادیم تا بره و ما جاش پارک کنیم. کمی صبر کردیم و خبری نشد، آیدین نگاه کرد و گفت راننده داره تو ماشین ساندویچ می خوره، گناه داره بیچاره، منم گفتم دیگه اینجاها جای پارک نیست حالا شاید راضی شد بره خونشون ساندویچ بخوره! خلاصه رفتیم موازی ماشینه و از آقاهه پرسیدیم شما می خواین برین؟ بیچاره ساندویچ رو گذاشت کنار، به ما لبخند زد، سری تکون داد و رفت. ماشینش پراید بود، بعد از اینکه رفت هرکاری کردیم ماشین تو اون جا پارک کوچیک جا نشد و مجبور شدیم بریم جلوتر یه جای پارک دیگه پیدا کنیم. یک ساعت بعد که برگشتیم دیدیم یک ماشین شبیه ما تو همون جا پارک کوچیک جا شده و پارک کرده! کلی خندیدیم، دفعه بعد حواسمون رو جمع میکنیم تا گرفتار نفرین ساندویچ نشیم!

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷

مایکل کرایتون رو خیلی دوست داشتم، هنوز شیرینی خوندن کتابهای ژوراسیک پارک تو دوره دبیرستان رو خوب به یاد دارم.
همیشه خبر مرگ نویسنده ها برام عجیبه، یک جورایی انگار وقتی کتاب کسی رو خوندی، مخصوصا تو دوره بچه گی و نوجوانی، هیچ وقت نباید بمیره....
I think great people are great dreamers.
Tim Mayotte
دیروز از نزدیک کتابفروشی پنجره رد می شدیم، موقعی که دانشجوی لیسانس بودیم هفته ای چند بار به این کتابفروشی سر می زدیم، خیلی وقت بود اونجا نرفته بودیم. یهو دلم خواست بریم طبقه بالاش و کمی تو کتابها بچرخیم. خلاصه اینکه بعد از مدتها به اونجا سر زدیم و کاملا اتفاقی یکی از آشناهای دوره لیسانس رو دیدیم و حال و احوال کردیم.

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

امروز ترافیک نوردی داشتم، ترافیک نوردی تا حد فریاد! همچین موقع هایی هوس می کنم برم تو یه روستایی جایی زندگی کنم، یک جایی دوراز این شهر شلوغ. گاهی هم هوس میکنم چند روزی برم جایی مثل کلاردشت.......

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

این روزها دلتنگم، یه جوریه که تو عصر تکنولوژی عزیزت تو همین شهر باشه و یه تلفن درست و حسابی دوروبرش نباشه تا ازش خبر بگیری......
دیدین گاهی اوقات تو خط وسط یا خط سرعت اتوبان یک ماشینی با سرعت مورچه کیلومتر بر ساعت می ره؟ آی آدم حرص می خوره از دستشون!

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

The greatest joy of life is to accomplish. It is the getting, not the having. It is the giving, not the keeping.
Frederick Banting

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۷

بیوتن بد نبود،خیلی خوشم نیومد. بازی با کلماتش جالب اما زیاد بود، به نظرم متن و داستان رو فدای بازی با کلمات کرده بود.
یک ماهی هست که یوگا رو شروع کردم، خیلی خوشم اومده. با تمام ورزش هایی که تا حالا انجام داده بودم متفاوته. یادمه هر وقت ورزشی رو شروع کردم جلسه اول با عضلات دردناک و از نفس افتاده برگشتم خونه. یوگا اینطوری نیست، آروم ، سر فرصت و موثره، با تک تک عضلاتت درگیر می شه و نرم شدن عضلات رو خوب حس می کنی. هیچ وقت هم موقع ورزش انقدر ارتباط جسم و ذهن رو ندیده بودم. مثلا موقعی که سر حال نبودم (منظورم خستگی جسمی یا مریضی نیست) بدون هیچ مشکلی شنا یا دوچرخه سواری کرده بودم ولی تو موقعیت مشابه برای بعضی حرکت های یوگا واقعا مشکل دارم. از طرفی اگر فیزیکی خیلی خسته باشم یوگا رو راحت تر انجام می دم تا مثلا شنا.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷

از شلخته گی خوشم نمیاد، موقعی که سرم شلوغه ممکنه چند روز میزم و اتاقم بهم ریخته باشه، مثلا از اون بهم ریخته گی هایی که مدل نامنظمی شو خودم می دونم و چیزی رو گم نمی کنم. این جور بهم ریخته گی برام قابل درکه، مثلا می دونم دور و بری ها هم از این روزها دارند و ممکنه اتاقشون بازار شام باشه چند روز. یک شلخته گی که برام غیر قابل تحمله شلخته گی تو برنامه نویسیه، اونم وقتی دو نفر شریکی کار می کنند. تو کار شریکی بهم ریختگی که نظمش رو خودت بدونی بی معنیه. حالت بدترش وقتیه که اون برنامه نویس شلخته بالادستت باشه و نتونی چیزی بهش بگی! دیشب برای یک کار ساده کلی وقت صرف کردم تا مدل بی نظمیش رو متوجه شدم و تونستم کارم رو از پیش ببرم.

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

آدم وقتی داره خربزه می خوره از پنجره نگاه می کنه ببینه این شتری که داره میاد دم در خونه اش بخوابه قد و قواره اش چه جوریه!
انشای فرانسه مونده، اصلاحی های مقاله هم کلی کار داره، یک صورت مساله هم هست که نصفه نیمه جواب دادی، یک بلوک دیاگرام اولیه داری فقط ولی به جای همه اینا بیوتن می خونی، موقع خوندن فصل 5 بیوتن ساعت 5 بعداز ظهر بهش زنگ می زنی و سعی می کنه بهت بگه که فقط 5تاست، تو هم می دونی 5تاست، ولی یک قطار 5ه، 5 ضربدر نمی دونم چند، گاهی اوقات آقایون وقتی می خوان سرت شیره بمالند بامزه می شن، هی می خواد باور کنی فقط 5 تاست، تو هم می دونی فقط 5 نیست، 5 ضربدر نمی دونم چنده.


بعد از خوندن 100 صفحه به این نتیجه رسیدم که این آقاهه فقط بی وتن نیست، بی خود هم هست، خودش معلوم نیست چیه و چند تکه است.

پ.ن. چقدر 5 داشت این پست!

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

نمایشگاه عکس دختران بی سرپرست در تهران
دختران بی سرپرست موسسه خیریه مهر ایرانیان برای دومین تابستان متوالی در کارگاه عکس حسن سربخشیان، عکاس و مستندساز اجتماعی نامدار ایران، شرکت کرده اند و در آستانه روز جهانی کودک آثارشان را از 14 تا 20 مهرماه در فرهنگسرای ملل تهران به نمایش گذاشته اند.

خبر رو تو سایت بی بی سی خوندم، بعضی از عکس ها رو هم اونجا دیدم، کار بچه ها نسبت به سنشون خیلی جالبه.

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷

اینجا داره پوست می اندازه، پوست انداختن هم وقت می بره! خیلی وقت بود که می خواستم به سر و وضعش برسم، یه چند روزی سرم خلوت شده و دارم کم کم یک تغییراتی ایجاد می کنم. درست می شه، به زودی!

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

خوب است اسم آدم ها را روی نهرها گذاشتن و بعد، مدتی دنبالشان کردن تا معلوم شود چه ها در چنته دارند و چه ها می دانند و با خودشان چه ها کرده اند.

صید قزل آلا در آمریکا، ریچارد براتیگان

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

زود خسته می شم اینطور وقتها، انرژیم تموم می شه، وقتی ازت می خوان به اسم احترام یه جوری بشی که نیستی تو هم نمی تونی بگی نه، نه اینکه اصلا نتونی ولی نمی خوای هزینه اش رو بدی، ناراحتی بقیه و.... . حالا صد بار نه هزار بار توضیح بده که این اسمش احترام نیست، تظاهره. قبلا هم اینجا نوشتم، مردم ما تظاهر رفته تو خونشون، قاطی گلوبول هاشون شده، حالا هی خودت رو خسته کن براشون توضیح بده، باز میگن به احترام فلانی..... گاهی وقت ها نمی تونی بگی نه، اینطوری می شی، انرژیت معلوم نیست چی می شه.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷



موقعی که عجله داری آخرین چیزی که می خوای یک کارمند تازه کاره بانکه که به چک طوری نگاه می کنه انگار یکی از ساکنان تازه کشف شده مریخ رو دیده! متوجه شدم که روزهای اول کارشه، همه هم بالاخره از این روزها دارند، سرم رو با موبایلم گرم کردم، ترسیدم نگاهش کنم بدتر هول بشه، البته زیر چشمی حواسم بود که با چک حقوق من چی کار می کنه! چند بار چک و برگهایی رو که پر کرده بودم نگاه کرد، یک کم سرش رو خاروند، چند بار بغلدستیشو صدا کرد که خانومه هم بهش گفت خودت انجام بده که یاد بگیری و بالاخره کار من و انجام داد.
پل نیومن درگذشت....

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

عشقولانه
دیروز رفته بودیم مهمونی، میزبان ما یک دختر کوچولوی سه ساله داره. وسط های مهمونی دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشو آورد و گفت برای من نقاشی بکش، گل و درخت و آدم و ابر و این جور چیزها. منم هرچی می گفت براش می کشیدم اینم بگم که نقاشی من از 7، 8 سالگی هیچ پیشرفتی نداشته و بهتر نشده ولی این دوست کوچولوی من فکر کنم از نقاشی ها خیلی خوشش اومده بود چون موقع رفتن که بهش گفتم به من یک بوس بده، یک جوری محکم من رو بوسید که تکه های پسته ای که چند دقیقه قبلش براش شکسته بودم، همه موند رو لپ من!

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

Of all forms of caution, caution in love is perhaps the most fatal to true happiness.

Bertrand Russell

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

Mud Structures
همیشه از دیدنت ذوق می کنه، همیشه از دیدنش ذوق می کنی، فرقی نمیکنه کجا همدیگر رو ببینید، حتی اگر تو مجلس ختم باشه، یهو همدیگر رو می بینید و می پرید تو بغل همدیگه بعد یهو متوجه می شید که نباید زیاد سر و صدا کنید، یواش احوال هم رو می پرسید و یک گوشه می شینید.

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷

این کاری است که توانسته ایم، ولی آن نیست که خواسته ایم

این جمله رو اول یک فرهنگ انگلیسی-فارسی دیدم، از مقدمه فرهنگ فارسی معین نقل کرده بود. رفتم تو فکر، چقدر از خواسته هام رو توانستم؟ چقدر خواستن و توانستنم به هم نزدیکند؟

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

بی بی

بی بی از اون زن های قدیمی بود، همون هایی که داستان زندگیشون برای نسل ما عجیب و باور نکردنیه. اینکه چطور اون همه بچه داشتند و چطور اون بچه ها رو یک تنه بزرگ کردند ، چطوری همیشه یادشون بود که یکی از اون همه نوه چه غذایی رو دوست داره، چه رنگی بهش میادو.... . تا وقتی که سر پا بود آخر هفته ها همه مهمونش بودند، بچه ها، نوه ها، نتیجه ها، حدود 70 نفر آدم گاهی بیشتر گاهی کمتر. داستان زندگی همه رو هم می دونست، از هیچ کدوم غافل نبود، همیشه اگر می خواستی بدونی کی قراره عروسی کنه، کی کنکور قبول شده، کی درسش تموم شده، کی اومده ایران، کی داره می ره و... باید از خونه بی بی خبر می گرفتی. با اون همه رفت و آمد خونه اش بوی تمیزی می داد و برق می زد. تو خونه اش باید مواظب می بودی به تمیزی خیلی حساس بود! هر سال سهم کلوچه، مربا و ترشی بچه ها و نوه ها از خونه بی بی می رسید دستشون. این اواخر هم که مریض بود و سر جا دستور پختش رو می داد، چند ماه پیش بود که یک شیشه مربا با برچسب اسم مامان برامون رسید. اون موقع که بچه بودیم خونه اش برامون حس بازیگوشی و دیدن هم بازی ها رو داشت، بزرگ که شدیم خونه اش را برای یک جور حس خانواده یک جور حس همبستگی دوست داشتیم ( مثل خونه همه مادربزرگ ها) . بی بی همیشه یک کاری برای انجام دادن داشت، یکی دو بار که مامان بابا هر دو ماموریت بودن و بی بی اومده بود پیش ما، وسایل پختن کلوچه رو هم با خودش آورده بود، من و داداشی هم هر دفعه یواشکی کلی خمیر کلوچه خوشمزه خوردیم.
تو این خانواده پر جمعیت هرکسی یه جوری از بی بی خاطره داره. هر کسی سهم خودش رو داره. بچه هاش که از جوونی دیدنش، نوه هاش که میان سالیش رو دیدن و ما ها که از اوائل پیری دیدیمش. بی بی هفته پیش از درد و رنج رها شد. روحش شاد.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

به نظرم خیلی بدیهی بود، کلی باهاش کلنجار رفتم تا بهش بگم این چیزی که من می گم تظاهر نیست، واقعیته ولی نمی دید، خیلی ساده واقعیت رو با تظاهر اشتباه گرفته بود و صحبت های من هم فایده ای نداشت، وسط حرف هامون به این فکر می کردم که شاید خیلی هم نمی شه انتظار داشت، انقدر تظاهر و واقعیت تو جامعه با هم مخلوط شدن و تظاهر جزء جدا نشدنی هر روزمون شده که دیگه راحت نمی شه از هم تشخیصشون داد.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

برخورد آدم های مسن و گاهی میانسال با تکنولوژی یکی از اون موضوعات جالبه. منظورم بیشتر کار با موبایل، کامپیوتر، مایکروفر و از این جور چیزهاست. بعضی هاشون خیلی با دستگاه مورد نظر کاری ندارند، می ترسن خراب بشه، مثلا هیچ وقت گوشی موبایل رو خاموش نمی کنند فقط هروقت زنگ زد جواب می دن، یکی از عزیزهای ما موقع غذا گرم کردن به من و مامان می گفت غذا رو براش بذاریم تو مایکروفر هیچ وقت تا ما نبودیم با مایکروفر کاری نداشت. بعضی ها هم انقدر دکمه هایی رو که نمی دونن چی کار می کنه فشار می دن تا یک اتفاقی بیفته. یک سری هم هستند که سعی می کنند از دستگاه مورد نظر سر در بیارن، مثل یکی از همکارهای ما که همیشه صد و بیست تا سوال در مورد کامپیوتر، اینترنت وایمیل داره ( این همکار ما بالای 70 سال داره). گاهی اوقات از دست این سوال های همکارمون خسته می شیم ولی کلا من روحیه اش رو خیلی دوست دارم، شجاعت و کنجکاویش از متوسط هم سن و سالهاش خیلی بیشتره. یک مامان بزرگ مهربون هم می شناختم که وقتی نوه اش از ایران رفت ایمیل فرستادن و چت کردن رو یاد گرفت تا با نوه اش دائم در ارتباط باشه و دلش کمتر تنگ بشه.
گاهی اوقات هم تو فرآیند مواجهه شون با تکنولوژی اتفاقات بامزه ای میفته. مثل همکار خدابیامرز ما که وقتی کامپیوتر خراب شده بود ناراحت بود که ایمیل هاش سر سیم موندن!
فکر کنم برای شما هم پیش اومده که برای مامان بزرگ، بابا بزرگ گوشی موبایل خریده باشید، چند وقت پیش برای مامان بزرگ موبایل گرفته بودیم، بعد از یک هفته گوشی رو آورد پیش من، گفت فکر کنم خراب شده، بعد از اینکه ازش پرسیدم چی شده که خراب شده گفت گاهی بی خودی بوق می زنه و عکس یک نامه میاد روش! SMS هاش رو نشونش دادم و براش توضیح دادم که چه جوری می تونه اونا رو ببینه. تو این مدتی که مامان بزرگ و بابا بزرگ موبایل دار شدن هرازچندگاهی با یک شکایتی شبیه این گوشی رو میارن و هر دفعه هم وقتی براشون توضیح می دی فکر می کنن عجب نوه دانشمندی دارن!
آخرین اتفاق با مزه هم امروز بود، یکی ازآشناها می گفت تمام دفترچه گوشی رو خونده ولی نمی تونه sms بفرسته، بعد از اینکه به من نشون داد که چطوری sms می فرسته معلوم شد که به جای متن، multimedia رو انتخاب می کنه.
برای نسل مامان بزرگ، بابا بزرگ های ما ( حتی مامان، باباهای ما) دنیا خیلی سریع تغییر کرده و با جونیشون قابل مقایسه نیست. به نظرم تطبیق با جامعه کنونی انرژی خوبی ازشون می گیره، البته این تطبیق شجاعت زیادی هم لازم داره که تو خیلی هاشون هم این خصوصیت هست. گاهی وقتی دارم برای مامان بزرگ یا بابابزرگ توضیح می دم که چه جوری با موبایلشون کار کنند فکر می کنم که وقتی ما پیر بشیم دنیا چه شکلی شده....؟!

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

- متوجه نمی شد.
- توچی؟
Home Sweet Home
باید حس خوبی باشه، اینکه تو خونه خودت و کنار عزیزانت بتونی به آرزوهات برسی، باید اعتراف کنم که به کسانی که همچین حسی رو تجربه میکنند حسودیم میشه....

فکر کنم من و آیدین این تابستون زیادی مهمونی خداحافظی رفتیم.....

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

کم کم ظهر ها اینجا باید پاورچین راه بریم، نکنه یکی از همکارها بیدار بشه!
سوتی!
خیلی وقت ها من و مامان شریکی آشپزی می کنیم، گاهی اوقات هم شراکتمون می شه مصداق ضرب المثل آشپز که دو تا شد!
البته سوتی هامون غذا رو غیر قابل خوردن نمی کنه، فقط ترکیب معمولشون تغییر می کنه و کمی عجیب می شن، مثلا آلبالو پلو بدون هیچ مزه شیرینی، باقالی پلو با زیره،آبگوشت با سیب زمینی سرخ کرده و....!
نمی تونن همدیگر رو ببیند، از هم متنفرند، پشت سر هم هرچی دلشون می خواد می گن، اونوقت پای تلفن قربون صدقه همدیگر می روند!
همسایه هنرمند
همسایه ما دو تا بچه کوچک داره، دیشب برق رفته بود و بچه ها بی تابی می کردند، باباشون براشون گیتار می زد و شعرهای بچه گونه می خوند.

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

شیرینه، اون لحظه ای که بعد از روزها پای کامپیوتر نشستن و کد نوشتن نتیجه می گیری خیلی مزه میده.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

اخبار مد
دیشب مهمونی بودیم، بعد از دیدن هم سن و سالهای عزیز به این نتیجه رسیدیم که آستین و یقه از مد افتاده!

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

Freedom is not given to us by anyone; we have to cultivate it ourselves. It is a daily practice... No one can prevent you from being aware of each step you take or each breath in and breath out.

Thich Nhat Hanh

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

کارهای کتاب رو من و یکی ازهمکارها انجام دادیم، ویراستاریش هم کار من و سه نفردیگه بود، حالا کتاب به نام مدیرعامل چاپ می شه، تو مقدمه هم از ما تشکر می کنه! امروز فایل مقدمه رو کامپیوتر باز بود دیدم اسمم رو ناقص تایپ کردن خودم درستش کردم!
Dans tes bras, je suis bien

فکر های بد نکنید فرانسه تمرین میکنم ;)


اگر آشپزی بلد نباشی گرسنه نمی مونی، اگر خیاطی بلد نباشی بدون لباس نمی مونی، اگر نجاری بلد نباشی بدون میز و صندلی نمی مونی،..............بعضی مهارت ها رو بلد نباشی یک کاریش می شه کرد، اگر صبر کردن بلد نباشی چی کارش می شه کرد؟

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

امروز آخر وقت کمی بیکار بودم، با دو تا از آقایون همکار بحث کار کردن خانوم ها پیش اومد، خیلی سعی کردم از کنار بحث کردن باهاشون رد بشم، نظرشون رو می دونستم و آخر وقت هم خسته بودم ولی آخرش انقدر لجم دراومد که نتونستم جلو خودم رو بگیرم! به نظرشون خانوم ها طوری آفریده شدند که تو خونه کار کنند و اگر هم بیرون خونه کار کنند فقط به خاطر پوله! به من هم میگفتند تو هم لابد فقط به خاطر پول کار می کنی! باید اعتراف کنم که خیلی عصبانی شدم، این طرز فکر رو تو اطرافیان خودم کمتر دیدم تو نسل خودمون هم همینطور، فکرنمی کردم دو تا آدمی که هر روزمی بینمشون و با هاشون پروژه مشترک دارم اینطوری به قضیه نگاه کنند.
البته تمام حرفهاشون به این دو جمله ایکه من گفتم ختم نمیشد ولی این دو نظر بیشتر از همه منو عصبانی کرد، سعی کردم تا جایی که میتونم باهاشون منطقی بحث کنم و نظرم رو بگم. موقعی که بحث سر این دو جمله کذایی بود همهش صورت یه آشنایی جلو چشمم بود.
یک خانوم همسن مادر خودم، بعداز یک عمر خانه داری یک کاری رو برای خودش شروع کرده بود، نیاز مالی هم نداشت، می گفت تا حالا کاری جز بچه داری و خونه داری نکردم، یک جای خالی حس می کردم، هیچ اثری از من تو دنیا نبود، می خواستم یک کاری انجام بدم که من توش وجود داشته باشه........

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

این طرف دنیا
این طرف دنیا همه یا در حال رفتن هستند یا تو فکر رفتن.
دوستش داری، یک دوست قدیمی و خوبه، باهاش حرف می زنی و نگاهش می کنی، می دونی که تا یک سال دیگه اونم تبدیل می شه به یک عکس تو آلبوم یا بهتره بگم یک فایل jpg روی کامپیوتر، از این فکر دلتنگ می شی، شدیم نسل سرگردان، هرکدوم یک طرف دنیا........
هفته پیش با آیدین رفتیم کیش، فکر کنم دو تایی خوب از شلوغی تهران خسته بودیم چون بعد ازدیدن آرامش جزیره هوس کردیم یک مدت اونجا زندگی کنیم. با اینکه آفتاب گرفتن کنار دریا و شنا تو دریا رو خیلی دوست دارم یک بار بیشتر پلاژ نرفتم. فرض کن تو اون گرما آب دوش ها داغ بود و از سایه بون هم خبری نبود. تحمل آفتاب مداوم بدون هیچ سایه بونی کار من نبود، پلاژ بوفه هم نداشت و از نوشیدنی خنک هم خبری نبود! یک قسمت خوب سفر برنامه دلفین ها بود، واقعا لذت بردیم. باغ پرندگان هم جالب بود ولی داغ! اینترنت wireless بازار پردیس II هم خوب بود، روز آخرکلی دانلود کردیم!

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

از اون روزهایی که کلی کار داری و همه هم با الویت 1، آخر سر هم کارهات تموم نمی شن!

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷

فکر کنم این بود :

To achieve the impossible it is precisely the unthinkable that must be thought.

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷

می گویند خیلی وقت پیش آدم روی درخت ها زندگی می کرده است. به طور حتم یکی از آن ها از وضعش راضی نبوده، در غیر این صورت در حال حاضر پاهای شما روی زمین نبود.

شرق بهشت، جان اشتاین بک

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

تا چند وقت پیش خیلی از ایران موندن راضی نبودم. فکر می کردم هیچ جای رشدی اینجا باقی نمونده، از هیچ نظر. پارسال اتفاقات متفاوتی برام پیش اومد و باعث شد آدم های جدیدی وارد زندگیم بشن. یکیشون معلم فرانسه عزیزم بود. یک معلم فوق العاده خلاق، پر انرژی و سرشار از زندگی. سر کلاسش کلی فرانسه یاد گرفتم، کلی روش تدریس و کلی هم زندگی. دائم یاد اون دو تا کوچولویی بودم که یه مدت بهشون زبان درس داده بودم،با خودم فکر می کردم طفلکی ها چی کشیدن از دست من، این چه وضع درس دادن بود!
نفر دوم مربی کلاس هستی شناسی بود که من و آیدین با هم می رفتیم، اونم باعث شد اطرافم رو خیلی بهتر ببینم، یک نگاه تازه به من داد، نگاهی که تا حالا نداشتم. نفر سوم یکی از دوستان همون کلاس بود و نفر چهارم هم خانم دکتری بود که زندگی یکی از عزیزان رو نجات داد. جدا به همه ما در اوج نا امیدی یک تکون اساسی داد. تو این یک سالی که با این خانم آشنا شدیم خیلی چیزها در مورد تندرستی ازش یاد گرفتیم.
اتفاقاتی که پیش اومد و آدم هایی که شناختم باعث شد بفهمم که هنوز گوشه و کنار این جامعه آدم های نازنینی هستند که ارزش شناختن دارند. آدم هایی که با بودنشون تغییرات مثبتی در زندگی بقیه ایجاد می کنند. باید اعتراف کنم که هنوز دوست دارم یه مدت تو یک جامعه متفاوت زندگی کنم ولی از اینکه این مدت اینجا موندم و این آدم ها رو شناختم خوشحالم.

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

Do you have an older digital camera that you’re about to replace with a new model? Before you do, consider giving your old one to your son or daughter or a child in the neighborhood....

به نظرم ایده جالبی اومد، یک نفر هم این کار رو کرده و دوربینش رو به بچه خودش داده و در مورد نتایجش مطلبی نوشته که اینجا می تونید ببینید.

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

آدم می تواند به هر چیزی، اگر تنها چیزی است که دارد، افتخار کند. هرقدر تهیدست تر باشد، بیشتر لازم می شود به آنچه دارد ببالد.

شرق بهشت، جان اشتابن بک
امسال نوروز خوبی داشتیم و خوش گذشت. هفته اول یه روز کاشان بودیم. محو معماری خانه بروجردی و از آن بیشتر خانه طباطبایی شده بودم. نتیجه دیدن کاشان چند ساعت گردش و عکاسی لذت بخش بود. آخر سر که وقت کم آورده بودیم نمی دونستم بچرخم و ندیده ها رو تماشا کنم یا عکس بگیرم. بعد از رسیدن به سرو وضع فتوبلاگ حتما عکسها رو اونجا می ذارم تا همه ببینید. چند روزی هم شمال رفتیم و حسابی خوردیم و خوابیدیم!
بهترین عیدی که گرفتم کتاب شرق بهشت بود. چند وقتی بود دلم یک کتاب کلاسیک می خواست.

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

Nothing is as practical as a good theory.

Kurt Lewin

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

نوروز نزدیک است. نزدیکی نوروز رو می شه از هوای نوبهار، باد خنک و مطبوع 8 صبح، شلوغی خیابانها، تماشای مردم در حال خرید، فرشهای شسته شده و آویزان از پشت بام و تراس، 45 دقیقه منتظر تاکسی ماندن برای یک مسیر مستقیم و خلاصه بیکاری توی شرکت و وب لاگ نویسی موقع کار متوجه شد! این روزها به قول یکی از همکارا ساعت 5 بعد از ظهر انگار توی این شهر یک بمب ساعتی ( بمب انسانی! ) منفجر می شه.

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

یک سری از کارهام انجام شده و به نظر میاد سرم کمی خلوت می شه این روزها. بعد از مدتی وقتی پیدا می شه که با آیدین چند تا از این فیلم های ندیده مون رو ببینیم، و فیلم داشتنمون به فیلم دیدن تبدیل بشه! چند شب پیش انیمیشن پرسپولیس رو دیدیم، فیلم جالبی بود، خوشم اومد. من انقلاب رو ندیدم ولی ماجراهایی که از چشم مرجان کوچولو بیان شد شبیه تعریف هایی بود که از بزرگترها شنیده بودم. موقع جنگ هم بچه بودم ولی صداهای بلند، پناه گاه رفتن ها و ترس های بچه گانه خودم رو به خاطر دارم. کلا طرز بیان فیلم رو دوست داشتم. تازه هر جای فیلم که فرانسه اش رو متوجه می شدم، کلی ذوق می کردم!

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۶

طرف رو شیشه ویترین مغازه اش بزرگ نوشته بود Digital !
لابد Digital فروشی هم حرفه جدیده!
با اینکه برام آدم باارزشیه و به سهم خودش خیلی زحمت کشیده، بهش گفتم "نه" و خودم رو خلاص کردم. بعدش واقعا رها شدم، "نه" لازم بود. چند روزی ازش خبری نشد، فکر کردم قهر کرده، امروز صبح ای میل زده بود، خوشحال شدم، قهر نکرده!

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

گاهی اوقات با یک نفر که صحبت می کنی، انگار تو سرت یه جرقه می زنه : آهان اشکال کارم اینه...!
صحبت با این دوست جدید رو دوست دارم، باعث می شه بهتر خودم رو ببینم.
Valentine's day!
پنجشنبه من تو بیمارستان گذشت. یکی از عزیزان عمل جراحی داشت و منم تو بخش راه نداده بودند، پایین تو سالن بیمارستان نشسته بودم و با موبایل از بابا که تو بخش رفته بود خبر می گرفتم. چند ساعت تنهایی تو سالن بیمارستان به نگرانی و تماشای مردم گذشت. خودم می دونستم که بیخودی انقدر مضطرب و نگرانم ولی کاریش هم نمی شد کرد. تا بعدازظهر که عزیز ما عملش تموم بشه و به هوش بیاد، سخت گذشت.
خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت.
بالاخره بعد از مدتها تونستم بدون فیلتر شکن اینجا سر بزنم. خوشحالم، دلم تنگ شده بود!
بالاخره منم فوق لانس شدم. ماه پیش دفاع کردم و تموم شد. جلسه دفاع فوق رو بیشتر از دفاع لیسانس دوست داشتم، از کاری که انجام داده بودم و نتایجش خیلی راضی بودم، ( استادها هم همینطور!) و خلاصه اینکه خوشحالم که تموم شد و خوشحالم که خوب تموم شد. :)