سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

خوب است اسم آدم ها را روی نهرها گذاشتن و بعد، مدتی دنبالشان کردن تا معلوم شود چه ها در چنته دارند و چه ها می دانند و با خودشان چه ها کرده اند.

صید قزل آلا در آمریکا، ریچارد براتیگان

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

زود خسته می شم اینطور وقتها، انرژیم تموم می شه، وقتی ازت می خوان به اسم احترام یه جوری بشی که نیستی تو هم نمی تونی بگی نه، نه اینکه اصلا نتونی ولی نمی خوای هزینه اش رو بدی، ناراحتی بقیه و.... . حالا صد بار نه هزار بار توضیح بده که این اسمش احترام نیست، تظاهره. قبلا هم اینجا نوشتم، مردم ما تظاهر رفته تو خونشون، قاطی گلوبول هاشون شده، حالا هی خودت رو خسته کن براشون توضیح بده، باز میگن به احترام فلانی..... گاهی وقت ها نمی تونی بگی نه، اینطوری می شی، انرژیت معلوم نیست چی می شه.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷



موقعی که عجله داری آخرین چیزی که می خوای یک کارمند تازه کاره بانکه که به چک طوری نگاه می کنه انگار یکی از ساکنان تازه کشف شده مریخ رو دیده! متوجه شدم که روزهای اول کارشه، همه هم بالاخره از این روزها دارند، سرم رو با موبایلم گرم کردم، ترسیدم نگاهش کنم بدتر هول بشه، البته زیر چشمی حواسم بود که با چک حقوق من چی کار می کنه! چند بار چک و برگهایی رو که پر کرده بودم نگاه کرد، یک کم سرش رو خاروند، چند بار بغلدستیشو صدا کرد که خانومه هم بهش گفت خودت انجام بده که یاد بگیری و بالاخره کار من و انجام داد.
پل نیومن درگذشت....

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

عشقولانه
دیروز رفته بودیم مهمونی، میزبان ما یک دختر کوچولوی سه ساله داره. وسط های مهمونی دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشو آورد و گفت برای من نقاشی بکش، گل و درخت و آدم و ابر و این جور چیزها. منم هرچی می گفت براش می کشیدم اینم بگم که نقاشی من از 7، 8 سالگی هیچ پیشرفتی نداشته و بهتر نشده ولی این دوست کوچولوی من فکر کنم از نقاشی ها خیلی خوشش اومده بود چون موقع رفتن که بهش گفتم به من یک بوس بده، یک جوری محکم من رو بوسید که تکه های پسته ای که چند دقیقه قبلش براش شکسته بودم، همه موند رو لپ من!

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

Of all forms of caution, caution in love is perhaps the most fatal to true happiness.

Bertrand Russell

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

Mud Structures
همیشه از دیدنت ذوق می کنه، همیشه از دیدنش ذوق می کنی، فرقی نمیکنه کجا همدیگر رو ببینید، حتی اگر تو مجلس ختم باشه، یهو همدیگر رو می بینید و می پرید تو بغل همدیگه بعد یهو متوجه می شید که نباید زیاد سر و صدا کنید، یواش احوال هم رو می پرسید و یک گوشه می شینید.

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷

این کاری است که توانسته ایم، ولی آن نیست که خواسته ایم

این جمله رو اول یک فرهنگ انگلیسی-فارسی دیدم، از مقدمه فرهنگ فارسی معین نقل کرده بود. رفتم تو فکر، چقدر از خواسته هام رو توانستم؟ چقدر خواستن و توانستنم به هم نزدیکند؟

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

بی بی

بی بی از اون زن های قدیمی بود، همون هایی که داستان زندگیشون برای نسل ما عجیب و باور نکردنیه. اینکه چطور اون همه بچه داشتند و چطور اون بچه ها رو یک تنه بزرگ کردند ، چطوری همیشه یادشون بود که یکی از اون همه نوه چه غذایی رو دوست داره، چه رنگی بهش میادو.... . تا وقتی که سر پا بود آخر هفته ها همه مهمونش بودند، بچه ها، نوه ها، نتیجه ها، حدود 70 نفر آدم گاهی بیشتر گاهی کمتر. داستان زندگی همه رو هم می دونست، از هیچ کدوم غافل نبود، همیشه اگر می خواستی بدونی کی قراره عروسی کنه، کی کنکور قبول شده، کی درسش تموم شده، کی اومده ایران، کی داره می ره و... باید از خونه بی بی خبر می گرفتی. با اون همه رفت و آمد خونه اش بوی تمیزی می داد و برق می زد. تو خونه اش باید مواظب می بودی به تمیزی خیلی حساس بود! هر سال سهم کلوچه، مربا و ترشی بچه ها و نوه ها از خونه بی بی می رسید دستشون. این اواخر هم که مریض بود و سر جا دستور پختش رو می داد، چند ماه پیش بود که یک شیشه مربا با برچسب اسم مامان برامون رسید. اون موقع که بچه بودیم خونه اش برامون حس بازیگوشی و دیدن هم بازی ها رو داشت، بزرگ که شدیم خونه اش را برای یک جور حس خانواده یک جور حس همبستگی دوست داشتیم ( مثل خونه همه مادربزرگ ها) . بی بی همیشه یک کاری برای انجام دادن داشت، یکی دو بار که مامان بابا هر دو ماموریت بودن و بی بی اومده بود پیش ما، وسایل پختن کلوچه رو هم با خودش آورده بود، من و داداشی هم هر دفعه یواشکی کلی خمیر کلوچه خوشمزه خوردیم.
تو این خانواده پر جمعیت هرکسی یه جوری از بی بی خاطره داره. هر کسی سهم خودش رو داره. بچه هاش که از جوونی دیدنش، نوه هاش که میان سالیش رو دیدن و ما ها که از اوائل پیری دیدیمش. بی بی هفته پیش از درد و رنج رها شد. روحش شاد.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

به نظرم خیلی بدیهی بود، کلی باهاش کلنجار رفتم تا بهش بگم این چیزی که من می گم تظاهر نیست، واقعیته ولی نمی دید، خیلی ساده واقعیت رو با تظاهر اشتباه گرفته بود و صحبت های من هم فایده ای نداشت، وسط حرف هامون به این فکر می کردم که شاید خیلی هم نمی شه انتظار داشت، انقدر تظاهر و واقعیت تو جامعه با هم مخلوط شدن و تظاهر جزء جدا نشدنی هر روزمون شده که دیگه راحت نمی شه از هم تشخیصشون داد.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

برخورد آدم های مسن و گاهی میانسال با تکنولوژی یکی از اون موضوعات جالبه. منظورم بیشتر کار با موبایل، کامپیوتر، مایکروفر و از این جور چیزهاست. بعضی هاشون خیلی با دستگاه مورد نظر کاری ندارند، می ترسن خراب بشه، مثلا هیچ وقت گوشی موبایل رو خاموش نمی کنند فقط هروقت زنگ زد جواب می دن، یکی از عزیزهای ما موقع غذا گرم کردن به من و مامان می گفت غذا رو براش بذاریم تو مایکروفر هیچ وقت تا ما نبودیم با مایکروفر کاری نداشت. بعضی ها هم انقدر دکمه هایی رو که نمی دونن چی کار می کنه فشار می دن تا یک اتفاقی بیفته. یک سری هم هستند که سعی می کنند از دستگاه مورد نظر سر در بیارن، مثل یکی از همکارهای ما که همیشه صد و بیست تا سوال در مورد کامپیوتر، اینترنت وایمیل داره ( این همکار ما بالای 70 سال داره). گاهی اوقات از دست این سوال های همکارمون خسته می شیم ولی کلا من روحیه اش رو خیلی دوست دارم، شجاعت و کنجکاویش از متوسط هم سن و سالهاش خیلی بیشتره. یک مامان بزرگ مهربون هم می شناختم که وقتی نوه اش از ایران رفت ایمیل فرستادن و چت کردن رو یاد گرفت تا با نوه اش دائم در ارتباط باشه و دلش کمتر تنگ بشه.
گاهی اوقات هم تو فرآیند مواجهه شون با تکنولوژی اتفاقات بامزه ای میفته. مثل همکار خدابیامرز ما که وقتی کامپیوتر خراب شده بود ناراحت بود که ایمیل هاش سر سیم موندن!
فکر کنم برای شما هم پیش اومده که برای مامان بزرگ، بابا بزرگ گوشی موبایل خریده باشید، چند وقت پیش برای مامان بزرگ موبایل گرفته بودیم، بعد از یک هفته گوشی رو آورد پیش من، گفت فکر کنم خراب شده، بعد از اینکه ازش پرسیدم چی شده که خراب شده گفت گاهی بی خودی بوق می زنه و عکس یک نامه میاد روش! SMS هاش رو نشونش دادم و براش توضیح دادم که چه جوری می تونه اونا رو ببینه. تو این مدتی که مامان بزرگ و بابا بزرگ موبایل دار شدن هرازچندگاهی با یک شکایتی شبیه این گوشی رو میارن و هر دفعه هم وقتی براشون توضیح می دی فکر می کنن عجب نوه دانشمندی دارن!
آخرین اتفاق با مزه هم امروز بود، یکی ازآشناها می گفت تمام دفترچه گوشی رو خونده ولی نمی تونه sms بفرسته، بعد از اینکه به من نشون داد که چطوری sms می فرسته معلوم شد که به جای متن، multimedia رو انتخاب می کنه.
برای نسل مامان بزرگ، بابا بزرگ های ما ( حتی مامان، باباهای ما) دنیا خیلی سریع تغییر کرده و با جونیشون قابل مقایسه نیست. به نظرم تطبیق با جامعه کنونی انرژی خوبی ازشون می گیره، البته این تطبیق شجاعت زیادی هم لازم داره که تو خیلی هاشون هم این خصوصیت هست. گاهی وقتی دارم برای مامان بزرگ یا بابابزرگ توضیح می دم که چه جوری با موبایلشون کار کنند فکر می کنم که وقتی ما پیر بشیم دنیا چه شکلی شده....؟!