شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

مرز بین صمیمیت و بی احترامی یک خط باریکه، خیلی باریک، ولی اگر ازش رد شدی راه برگشتی نیست.

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

مرخصی

دیروز که برگه مرخصی رو به رئیس دادم تو کله ام پراز ایده بود، یک لیست بلند و بالا از کارهایی که باید تو یک روز مرخصی انجام می شد. صبح که از خواب بیدار شدم همه سنگینی کار زیاد این چند وقت روی تنم بود، بعد از شستن صورت تصمیم گرفتم که کل لیست رو فراموش کنم و به جاش یک روز هیچ کار مهمی انجام ندم این بود که از صبح هیچ کار مهمی انجام ندادم. نزدیک های عصر جلو آینه به این نتیجه رسیدم که با این ابروها آخر هفته نمی شه رفت مهمونی ( از دست ما خانوم ها!!!)،آخر سر ابرو برداشتن رو از لیست کارهای مهم زندگی خط زدم و رفتم آرایشگاه!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

امروز فیلم Red Violin رو دیدیم. خوشم اومد، فیلم خوبی بود وحسابی چسبید. در فیلم به 5 زبان صحبت می شد. ایتالیایی، آلمانی، فرانسه، چینی و انگلیسی. دفعه های قبل که فیلم فرانسوی دیده بودم خیلی چیزی متوجه نمی شدم، ولی امروز خوشحال شدم از اینکه قسمتهای فرانسوی رو خوب متوجه می شدم.
نفرین ساندویچ

دیشب رفته بودیم گردش، شب جمعه بود و تهران و ترافیک و نبودن جای پارک. بعد از کمی چرخیدن دیدم چراغ یکی از ماشینهای پارک شده روشن شد. به آیدین گفتم وکمی جلوتر از ماشینه ایستادیم تا بره و ما جاش پارک کنیم. کمی صبر کردیم و خبری نشد، آیدین نگاه کرد و گفت راننده داره تو ماشین ساندویچ می خوره، گناه داره بیچاره، منم گفتم دیگه اینجاها جای پارک نیست حالا شاید راضی شد بره خونشون ساندویچ بخوره! خلاصه رفتیم موازی ماشینه و از آقاهه پرسیدیم شما می خواین برین؟ بیچاره ساندویچ رو گذاشت کنار، به ما لبخند زد، سری تکون داد و رفت. ماشینش پراید بود، بعد از اینکه رفت هرکاری کردیم ماشین تو اون جا پارک کوچیک جا نشد و مجبور شدیم بریم جلوتر یه جای پارک دیگه پیدا کنیم. یک ساعت بعد که برگشتیم دیدیم یک ماشین شبیه ما تو همون جا پارک کوچیک جا شده و پارک کرده! کلی خندیدیم، دفعه بعد حواسمون رو جمع میکنیم تا گرفتار نفرین ساندویچ نشیم!

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷

مایکل کرایتون رو خیلی دوست داشتم، هنوز شیرینی خوندن کتابهای ژوراسیک پارک تو دوره دبیرستان رو خوب به یاد دارم.
همیشه خبر مرگ نویسنده ها برام عجیبه، یک جورایی انگار وقتی کتاب کسی رو خوندی، مخصوصا تو دوره بچه گی و نوجوانی، هیچ وقت نباید بمیره....
I think great people are great dreamers.
Tim Mayotte
دیروز از نزدیک کتابفروشی پنجره رد می شدیم، موقعی که دانشجوی لیسانس بودیم هفته ای چند بار به این کتابفروشی سر می زدیم، خیلی وقت بود اونجا نرفته بودیم. یهو دلم خواست بریم طبقه بالاش و کمی تو کتابها بچرخیم. خلاصه اینکه بعد از مدتها به اونجا سر زدیم و کاملا اتفاقی یکی از آشناهای دوره لیسانس رو دیدیم و حال و احوال کردیم.

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

امروز ترافیک نوردی داشتم، ترافیک نوردی تا حد فریاد! همچین موقع هایی هوس می کنم برم تو یه روستایی جایی زندگی کنم، یک جایی دوراز این شهر شلوغ. گاهی هم هوس میکنم چند روزی برم جایی مثل کلاردشت.......

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

این روزها دلتنگم، یه جوریه که تو عصر تکنولوژی عزیزت تو همین شهر باشه و یه تلفن درست و حسابی دوروبرش نباشه تا ازش خبر بگیری......
دیدین گاهی اوقات تو خط وسط یا خط سرعت اتوبان یک ماشینی با سرعت مورچه کیلومتر بر ساعت می ره؟ آی آدم حرص می خوره از دستشون!