جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۸۲

When the night is all gone
You may rise
To find the sun

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

گاهی احساس می کنی زندگی و رفتار بعضی آدمها شبیه کتابهای داستانه، بعد با خودت می گی شاید اگر بعضی از آدمها بعضی از داستانها را بخوانند بهتر زندگی کنند!
به همین سادگی
ممنون که هستی
:)
موقع تماشای فیلم نفس عمیق دیدیم بعضیها خوابشون برده ، فیلم که تمام شد کمی همدیگر را نگاه کردیم، می خواستیم بدونیم کی تو جمعمون چیزی از فیلم فهمیده، یک کم درباره اش حرف زدیم ، احساس می کردم کارگردان خودش را گذاشته بود سر کار یا ما را؟! امروز تو فکرهای خودم که بودم برای خودم چیزهایی را که دیده بودم تحلیل کردم، نتیجه اش را اینجا براتون می نویسم، اگر هنوز فیلم را ندیدید خوندنش را زیاد توصیه نمی کنم، خودم همیشه دوست دارم اول فیلم را ببینم بعد مطلبی درباره اش بخونم، اگر شما هم طرفدار این طرز فکر هستید بقیه این نوشته را نخونید!

بعد از فیلم که باهم صحبت می کردیم چیزی که همه می پرسیدند این بود که بالاخره کی بود که مرد؟ اون دوتا شخصیت اصلی بودند یا دو نفر دیگه ، داشتم فکر می کردم مگر فرقی هم می کنه؟ دو نفر مردند و دو نفر دیگه هم توی مه به راهشون ادامه دادند، شاید ایده پرسیدن این سوال بود که واقعا زندگی در مهی به اون غلیظی با مرگ فرق چندانی داره؟ مثل همون صحنه اول فیلم که فکر می کردی هنر پیشه توی آب غرق شده و بعد معلوم می شد نفس عمیق گرفته و رفته زیر آب! بعضیها گاهی از آب میان بیرون و نفسی تازه می کنند بعضیها هم انقدر زیر آب می مانند تا خفه می شوند. شاید برای بعضی آدمها زندگی با مرگ فرق ( در مواردی هم فاصله )چندانی نداشته باشه.
راستی دوست دارم اده های بقیه را هم بدونم.*

*فیلم یک نکته دیگه هم داشت که فقط دانشجوهای KNT می تونن بفهمن!!! ;)

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

پاییز..........

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

اگر خوابهایی که شبها می بینی به اتفاقات روز مربوط بشه ، زندگی یکنواخت می شه، خوبه برای تنوع هم که شده شبها خوابهایی ببینی که زیاد به روزها مربوط نباشه!

آخرهای کتاب هری پاتر منو یاد کتاب فاوست انداخت! قبول دارم کمی عجیبه که آدم از هری به فاوست برسه ولی خوب دیگه ! ;)

Life waits for nobody
شرایط نسبتا مشابه بود و داشت اشتباه منو تکرار می کرد، شاید اگر شرایط کاملا مشابه بود انقدر نگرانش نمی شدم. این نسبتا مشابه بودن بیشتر باعث نگرانیم شده بود، چون دیدم اگر اشتباه منو تکرار کنه بهای سنگین تری باید بپردازه. بالاخره امروز باهاش صحبت کردم ، فقط امیدوارم صحبتهام اثر کرده باشند و دوستم بهای اشتباهی را نپردازه که من یکبار پرداختم.

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۲

FRESH START
آنتن + مخابرات 2 ، فکر می کنم ترم جالبی بشه. جالبه که جلسه اول سر کلاس مخابرات 2 چیزهای جدیدی درباره کارآموزی کشف کنی و اینکه یک درس موجی دیگه و یک استاد موجی دیگه ، ولی مثل اینکه نشانه های موجی بودن این یکی از قبلی کمتره! اینم از کلمات قصار استاد موجی این ترم:
دنیا بچه بازیه فقط اسباب بازیهای هرکسی فرق می کنند!
Sometimes you are still you but …………..
Fight Club

Fight Club فیلم جالبی بود، از اون قسمتی که Tyler تو خط خودش رانندگی نمی کرد و اون یکی وحشتزده سرش داد می زد که برگرد تو خط خودت ، خیلی خوشم اومد.

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۲

تابستون بالاخره تمام شد، از فردا باید بریم پیشواز سال تحصیلی!

دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲

با اشکهای خودم سبک می شم ولی با اشکهای یک دوست.......، دیدن اشکهاش سخت بود، بعضی چشمها انقدر مهربان و عمیقند که دیدن اشکهاشون تلخه، از همونهایی که هیچ چیز نمی تواند تب زیبای عشق را از آنها برباید.
خودش گفت خسته است، آره خستگی را توی هق هقش دیدم، گریه معمولی نبود، فوران خستگی بود......... برگشتن توی ماشین یک چیزی تو گلوم گیر کرده بود وداشت خفه ام می کرد ، شیشه را تا آخر کشیدم پایین می خواستم هوای خنک اول شب به صورتم بخوره، نمی خواستم کسی متوجه بشه که یه چیزی تو گلوم داره خفه ام می کنه، هوای خنک حالم را بهتر کرد، بهانه روز انتخاب واحد هم باعث شد کسی به سکوتم شک نکنه
I know that there’s a reason why I need to be alone
I need to find a silent place that I can call my own.........
یک دادگاه یک نفره......... وقتیکه قاضی و متهم یک نفر باشند طبیعیه که حکم تبرئه صادر می شه ولی اون وقت دیگه اسمش تبرئه نیست، توجیه است، گاهی اوقات هم خیلی خطرناک است ، اگر عادت کنی دائم خودت را توجیه کنی ممکنه چیزهای زیادی را از دست بدی.

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

سهم آدمها از زندگی.........
چند شب پیش سینما فرهنگ بودیم، حدود 12 شب که برمی گشتیم ماشین چند دقیقه ای پشت چراغ قرمز میرداماد، سر ولیعصر ماند، کنار جدول خیابان یک دختر کوچولو داشت راه می رفت، یک تکه نان دستش بود و همینطور که کنار جدول قدم می زد مشغول خوردن تکه نانش بود، یک دامن گل بهی با بلوز سفید پوشیده بود ، لباسهاش پر از لکه و دستهاش کثیف بودند ، توجهی به محیط اطراف نداشت، یادم نیست کفش داشت یا نه ولی کفش بعیده شاید دمپایی داشت، شاید هم نه. همون موقع که داشت قدم می زد یک دختر کوچولوی دیگه ، تقریبا هم سن خودش از پشت شیشه یک پژو داشت نگاهش می کرد، دستها و صورتش را چسبانده بود به شیشه ماشین و به دختر کوچولوی کنار جدول خیره شده بود، در نگاهش چیزی شبیه یک جور تعجب یا نگرانی کودکانه بود، چراغ که سبز شد دختر کوچولوی کنار خیابان همانجا روی جدول نشست، همچنان توجهی به اطراف نداشت، انگار عادت کرده بود با صدای گاز ماشینها سر جایش بشیند . دختر کوچولوی توی ماشین هنوز با همان حالت محو تماشای او بود، اول از شیشه کناری و بعد هم از شیشه پشتی . انقدر نگاه کرد تا ماشین پیچید و دختر کوچولوی توی خیابان از نظرش پنهان شد. اون ساعت شب هنوز توی ولیعصر ترافیک بود، ماشین ما با ماشین آنها موازی بود تقریبا، دختر کوچولو توی ماشین ساکت نشسته بود و روبروشو نگاه می کرد. خیلی دلم می خواست توی ماشین ما بود و می تونستم با هاش صحبت کنم ببینم توی دنیای کودکانه اش چی دیده .
سهم متفاوت آدمها از زندگی ، گاهی این تفاوت خیلی متاثر کننده است.............
! TIME FLIES
داشتم لیست واحدها را نگاه می کردم دیدم از این ترم دیگه تقریبا هرچی بخوام می تونم بردارم ( البته اگر کلاس پر نشده باشه!)، بعد با خودم فکر کردم چه زود گذشت، انگار دیروز بود که لیست واحدهای از پیش انتخاب شده را دادند دستمون ، چه انتخاب واحدی هم کرده بودند برامون! از ترم دوم هم که روزهای انتخاب واحد تبدیل شد به یکی از بدترین روزهای عمرم ........
زیاد منتظر نباشید که یک متن پر از حس نوستالوژی بخونید، فعلا از این خبرها نیست! دارم فکر می کنم ببینم چند واحد بردا رم که هم به درس برسم هم به زندگی، البته با وضعیت انتخاب واحد دانشگاه ما برنامه ریزی کمی خنده دار به نظر می رسه ولی خوب حداقل دوروز می شه با فکر برنامه ریزی کذایی خوشحال بود، 20% اش هم که اجرا بشه خودش کلیه!!!

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۲

تبادل اطلاعات
اگر کسی خواست بدونه چه جوری می تونه یک روزه همه پولهاشو خرج کنه بیاد من بهش می گم ( البته فکر کنم همه بلد باشند، کار سختی نیست!) اگر هم کسی می دونه چه جوری می شه تا آخر ماه با یک هسته خرما ( ترجیحا آلبالو!) زندگی کرد به من بگه!

پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲

این آخرین جمله ایه که از کتاب همه گرفتارند اینجا می نویسم، احساس می کنم بعضیهاتون وقتی اسم این کتاب را می بینید یاد گرفتاریهاتون می افتید!

آرین نگران شدت این عشق بود. آقای آرمان او را خاطر جمع کرد: در این دنیا هیچ وقت عشق به اندازه کافی وجود نخواهد داشت.
والیبال + چهارفصل ویوالدی ترکیب جالب و لذت بخشیه البته به شرط اینکه توپتون مثل سنگ نباشه و روزهای بعد دست درد نداشته باشید!

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲


صبح که بیدار شدم دلم می خواست کلی بنویسم، یادم اومد که هنوز جواب نامه را براش ننوشتم، کنار رودخانه نشستم و کلی براش نوشتم، صدای آب و باد و یک نامه مفصل برای یک دوست.......
حسادت
خیلی وقت بود نسبت به هیچ چیز و هیچ کس انقدر حسادت نکرده بودم. کنار دریاچه ایستاده بودیم، چند تا از آقایون داشتند تو آب شنا می کردند، هوا گرم بود ، آب خنک و دریاچه آرام و زیبا. داشتم فکر می کردم پس من چی؟ یعنی سهم من از این همه زیبایی و خنکی فقط تماشاست؟ البته تماشا هم لذت بخش بود ولی........ .از همه بیشتر به اون آقایی که وسط دریاچه مشغول شنا بود حسودیم می شد! دور و برم رو نگاه کردم، یه دختر کوچولو با پدرش تو آب بود، خیلی وقته که دیگه به بهانه کوچک بودن هم نمی شه همچین کاری کرد، حداکثر کاری که می شد کرد قایق سواری روی دریاچه بود، این بود که با یکی از آشناها حدود نیم ساعت رفتیم قایق سواری. خیلی خوش گذشت، کلی خندیدیم ولی هنوز دلم می خواست بپرم تو آب ، حسادتم را با اون آشنا در میون گذاشتم، اول خندید بعد گفت حق داری این آب خیلی وسوسه انگیزه!
دیشب برگشتم به شهر دودی خودمون، من اینطوری احساس می کنم یا جدی جدی تو این چند روزه که من نبودم دودهای شهرمون بیشتر شدن؟!
گاهی اوقات می خوای از آدمهایی که دوستشون داری دفاع کنی، همیشه فکر می کنی آدمهایی که دوستشون داری از بقیه بهترند، کمتر اشتباه می کنند...... اول جلوشون ایستادم و ازش دفاع کردم، باورم نمی شد، بعد که برام تعریف کردند دیدم نه اشتباه کرده، بقیه را رنجونده ، لحظه تلخیه وقتیکه هیچ چیز برای دفاع باقی نمی مونه ، اینجور موقعها شاید خیلی گوشه و کنارهای ذهنت را بگردی تا شاید یک دلیل ، یک توجیه پیدا کنی، با خودت می گی حتی یکی، ولی گاهی حتی یکی هم پیدا نمی شه..........

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

گاهی چیزی که از دست می رود از آنچه به دست می آید مسرور کننده تر است.
همه گرفتارند، کریستین بوبن

سه‌شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۲

یوهوووووووو نامه!ُ
برام نامه نوشته، اونم بعد از یک سال و نیم....... کلی ذوق زده شدم، فکر می کردم فراموشم کرده، البته باید اعتراف کنم که منم زیاد به یادش نبودم. خیلی حس خوبی بود که دیدم بعد از این همه وقت به یادمه..... خیلی حس شیرینیه که با یک نامه غافلگیر بشی. نامه اش منو یاد روزهای خوبی انداخت، روزهای زیبا و شادی بودند. دوست ندارم با این لحن بنویسم، حتما بازهم روزهایی به اون شادی خواهم داشت، زندگی بالا و پایین زیاد داره.