LOST IN MY THOUGHTS
من اشتباه کردم که شروع کردم؟ چند ماه؟ چند روز؟ چقدر باید طول بکشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۲
بعداز ظهر سر درد وحشتناکی داشتم و به همین خاطر نیم ساعت زودتر از کلاس الکترونیک بیرون اومدم، فقط می خواستم زودتر برسم خونه، توی تاکسی نشسته بودم که دو تا راننده تاکسی دعواشون شد.. منظره دعوا تقریبا روبروی من بود، همه چیزر ا کامل دیدم و شنیدم، از سر حرص و کاملا عصبی همدیگر را می زدند، به هم فحشهایی دادند که ..... از دعوا متنفرم، از صدای بلنذ می ترسم.......بعد از دعوا ماشین راه افتاد، در طول راه تمام صحبتهای مسافران و راننده درباره دعوا بود، یکی می گفت :" اون لاغره را دیدی؟ از قیافه اش معلوم بود که اهل عمله!" ( این یکی از جمله هایی بود که بعد از چند لحظه فکر کردن تازه فهمیدم یعنی چی!) یکی دیگه گفت: " خجالت نمی کشن اینا! حالا ما هیچی، این خانوم از اول ماجرا تو ماشین بود همه چیز را دید و شنید ، این درست نیست." ( منظورش از این خانوم من بودم!) نفر بعدی هم گفت:" می خوان مست کنن؟ خوب برن تو خونه هاشون، خیابون که جای بد مستی نیست!" خلاصه همینطور بحثها ادامه داشت، تنها کسی که توی بحثها شرکت نکرد من بودم، سرم داشت منفجر می شد و تو فکرهای خودم بودم، داشتم فکر می کردم خاک بر سر جامعه ای که توش دو نفر سر 300 تا تک تومانی اینطوری همدیگر ا می زنند و به هم فحش می دهند. اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟
جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲
چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲
دیروز بعدازظهر تو قلعه مون نشسته بودم ، قلعه ما یکی از نیمکتهای دانشکده است ! جای ساکت و قشنگیه، داشتم چیزی میخوندم که چند تا از دخترهای دانشکده اومدن و کنارم نشستن، کارشون کاملا ناگهانی بود، نفر اول شونه به شونه من نشست و تقریبا منو کمی هل داد! اول فکر کردم شاید از دست استادی ، حل تمرینی کسی فرار کردند و برای اینکه دیده نشن دویدند اونجا ولی بعد از اینکه جمعشون کامل شد شروع کردند به گفتن و خندیدن، اونم بلند بلند! کمی جابجا شدم و نگاهشون کردم شاید متوجه بشن که من داشتم اینجا درس می خوندم مثلا، بعد یکیشون گفت " ا بچه ها این اینجا داشت درس می خوند..." پیش خودم گفتم آخیش بالاخره یکی نکته را گرفت! فکر کردم الان یا می رن یا حداقل سرو صداشون کم می شه ولی اشتباه می کردم، صداشون بلند تر هم شد، انگار نه انگار که من وجود خارجی دارم! خیلی عصبانی شدم، دلم می خواست سرشون داد بزنم این بود که وسائلم را جمع کردم و از اونجا رفتم.
می دونی چی ناراحتم میکنه؟ یا بهتره بگم آزارم میده؟ چرا آدمهای به این سن چیزی درباره حریم شخصی افراد نمی دونن؟ تازه اگر بگیم دریک جامعه شلوغ وپر جمعیت مثل ما حریم شخصی معنی خودش را از دست داده، حق و حقوق افراد چی؟ اگر هیچ جای دانشکده جا نبود که بنشینند حداقل می تونستن کمی آرام تر صحبت کنند!
می دونی چی ناراحتم میکنه؟ یا بهتره بگم آزارم میده؟ چرا آدمهای به این سن چیزی درباره حریم شخصی افراد نمی دونن؟ تازه اگر بگیم دریک جامعه شلوغ وپر جمعیت مثل ما حریم شخصی معنی خودش را از دست داده، حق و حقوق افراد چی؟ اگر هیچ جای دانشکده جا نبود که بنشینند حداقل می تونستن کمی آرام تر صحبت کنند!
جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲
میدونی چقدر کیف داره وقتی بعد از 5 ماه بری شنا و یهو بپری تو آب ؟ بعدش هم چند بار عرض استخر را بری و بیای و کلی تو آب ورجه ورجه کنی؟ تا حالا رو آب دراز کشیدی و از آرامش و خنکی آب لذت بردی؟
شنا ورزش لذت بخشیه، خیلیییییییییییییییی ......
کنار فعالیتهای فکری به ورزش احتیاج داریم ، در واقع باید بین فعالیتهای فکری و فیزیکی تعادل برقرار باشه. همیشه موقعی که ورزش می کنم شادترم!
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲
از وب لاگ دلتنگستان:
.................آقاي پوشالي خيلي راحت خوشحال مي شود، نه نيازي به بحثهاي عميق فلسفي دارد، نه راهکاري براي مشکلات سياسي احتياج دارد و نه نگران تئوريهاي اجتماعی دنياست. او شايد براي پيشرفت جامعه ء خودش ارزشهاي بزرگي دارد؛ اما براي خوشبختي خودش - درست مثل من و شما و همه ء آدمهاي دنيا- فقط و فقط به آنهايي که دوستش دارند احتياج دارد، فقط خودش اين را نمي داند.
.................آقاي پوشالي خيلي راحت خوشحال مي شود، نه نيازي به بحثهاي عميق فلسفي دارد، نه راهکاري براي مشکلات سياسي احتياج دارد و نه نگران تئوريهاي اجتماعی دنياست. او شايد براي پيشرفت جامعه ء خودش ارزشهاي بزرگي دارد؛ اما براي خوشبختي خودش - درست مثل من و شما و همه ء آدمهاي دنيا- فقط و فقط به آنهايي که دوستش دارند احتياج دارد، فقط خودش اين را نمي داند.
سهشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲
بستنی
امروز ساعت نهار با دو تا از دوستان تصمیم گرفتیم بریم از اون بستنی قیفیهای خنده دار با ارتفاع دو متر بخوریم، رفتیم نزدیک دانشگاه ولی چون با اون بستنیها هیچ جور نمی شد طرف دانشگاه بریم پیچیدیم تو یکی از کوچه های اطراف و یکبار طول کوچه را رفتیم و برگشتیم تا ارتفاع بستنیهامون به حد قابل قبولی برسه و بتونیم برگردیم دانشگاه!!!! اولش فکر کردیم این بستنیها مخصوص بچه هاست ولی بعد از اینکه بستنیهای کذایی تمام شدند به این نتیجه رسیدیم که اگر به فرض یه بچه بخواد یکی از این بستنیها را بخوره قبل از اینکه بستنی تموم بشه یا یخ زده یا خفه شده!!!!
کیک پانسمان شده!
1- اگر خواستید کیک بخورید دقت کنید که اندازه اش دو بربر اشتهای شما نباشه.
2- حالا گیریم اندازه اش دو برابر بود ، لا اقل کاغذش را طوری باز کنید که بعد از خوردن بشه بقیه اش را توی اون برگردوند و در کیف گذاشت.
3- اگر هیچ کدوم از مراحل قبل را انجام ندادید در انتخاب دوست دقت کنید تا دوستتون انقدر آینده نگر باشه که گاهی ته کیفش یک پلاستیک پیدا بشه.( ترجیحا به خانوم پرستار بعد از این نباشه!!! ;) )
اگر هیچ کدوم از کارهای بالا را انجام ندید دوستتتون هم بهارنارنج بود نتیجه این میشه که از توی کیفش یک چسب پانسمان در میاره و کاغذ کیک را پانسمان می کنه ، دیگه از من گفتن بود!!!
طفلکی کیکه انقدر قیافه اش خنده داره!!!
امروز ساعت نهار با دو تا از دوستان تصمیم گرفتیم بریم از اون بستنی قیفیهای خنده دار با ارتفاع دو متر بخوریم، رفتیم نزدیک دانشگاه ولی چون با اون بستنیها هیچ جور نمی شد طرف دانشگاه بریم پیچیدیم تو یکی از کوچه های اطراف و یکبار طول کوچه را رفتیم و برگشتیم تا ارتفاع بستنیهامون به حد قابل قبولی برسه و بتونیم برگردیم دانشگاه!!!! اولش فکر کردیم این بستنیها مخصوص بچه هاست ولی بعد از اینکه بستنیهای کذایی تمام شدند به این نتیجه رسیدیم که اگر به فرض یه بچه بخواد یکی از این بستنیها را بخوره قبل از اینکه بستنی تموم بشه یا یخ زده یا خفه شده!!!!
کیک پانسمان شده!
1- اگر خواستید کیک بخورید دقت کنید که اندازه اش دو بربر اشتهای شما نباشه.
2- حالا گیریم اندازه اش دو برابر بود ، لا اقل کاغذش را طوری باز کنید که بعد از خوردن بشه بقیه اش را توی اون برگردوند و در کیف گذاشت.
3- اگر هیچ کدوم از مراحل قبل را انجام ندادید در انتخاب دوست دقت کنید تا دوستتون انقدر آینده نگر باشه که گاهی ته کیفش یک پلاستیک پیدا بشه.( ترجیحا به خانوم پرستار بعد از این نباشه!!! ;) )
اگر هیچ کدوم از کارهای بالا را انجام ندید دوستتتون هم بهارنارنج بود نتیجه این میشه که از توی کیفش یک چسب پانسمان در میاره و کاغذ کیک را پانسمان می کنه ، دیگه از من گفتن بود!!!
طفلکی کیکه انقدر قیافه اش خنده داره!!!
دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲
فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲
دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲
سهشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲
یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲
جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲
دیروز به این نتیجه رسیدم که اگر این کوچولوی شاد چند هفته دیگه هم ایران بمونه من می تونم بعدش یه کتاب در باره ماجراهای خودم و این کوچولو بنویسم! دیشب موقع خواب گفت فقط در صورتی می خوابه که من پیشش باشم و براش قصه بگم، من هم مجبور شدم قبول کنم! تازه وقتی قبول کردم یادم اومد که در عمرم همچین کاری نکردم و هرچی ذهنم را گشتم هیچ قصه کودکانه ای پیدا نکردم، در واقع مشکل اصلی همین بود! بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که از قصه های کودکی فقط سه شخصیت یادمه، شنگول، منگول و حبه انگور منتها مشکل بعدی این بود که تنها سایه ای از داستان در ذهنم بود در نتیجه مجبور شدم با این سه شخصیت یه داستان بسازم ، (فکر کنم داستانی که ساختم به داستان اصلی زیاد ربطی نداشت!). اولش فکر می کردم که با همان داستان عجیب و غریب شادی کوچولو می خوابه و همه چیز به خوبی تمام می شه ولی اشتباه می کردم ، پرت و پلاهای من که تمام شد دیدم هنوز با چشمهای کاملا باز و سرحال داره منو نگاه می کنه، یه قصه دیگه.....!!!!!!!
جدی جدی کار داشت مشکل می شد ، اون داستان اولی را هم به زور ساخته بودم و حالا باید یکی دیگه سر هم می کردم. ایندفعه یاد یکی از کتابهای شادی افتادم، روز اول که وارد شدن تمام عروسکها و کتابهاش را به من نشون داده بود، کتاب آلمانی بود و مصور، من فقط عکسهاشو دیده بودم، سریع از روی اونا یک داستان دیگه جور کردم و کلی امیدواربودم که کار به سومی نکشه و خوش بختانه این اتفاق نیفتاد. داستان دوم که تمام شد، چشمهاش سنگین بود و خواب، کمی صبر کردم، کاملا خوابیده بود!
بچه ها شیرینند و بامزه ولی دوستی باهاشون مشکلات خاص خودشو داره!!
جدی جدی کار داشت مشکل می شد ، اون داستان اولی را هم به زور ساخته بودم و حالا باید یکی دیگه سر هم می کردم. ایندفعه یاد یکی از کتابهای شادی افتادم، روز اول که وارد شدن تمام عروسکها و کتابهاش را به من نشون داده بود، کتاب آلمانی بود و مصور، من فقط عکسهاشو دیده بودم، سریع از روی اونا یک داستان دیگه جور کردم و کلی امیدواربودم که کار به سومی نکشه و خوش بختانه این اتفاق نیفتاد. داستان دوم که تمام شد، چشمهاش سنگین بود و خواب، کمی صبر کردم، کاملا خوابیده بود!
بچه ها شیرینند و بامزه ولی دوستی باهاشون مشکلات خاص خودشو داره!!
اشتراک در:
پستها (Atom)