یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲
دیروز چند دقیقه بعد از من رسید خونه، تازه از سفر برگشته بود، داشتیم با هم حرف می زدیم، چشمهاش خسته بودند و پر از محبت ، محبتی که بهش احتیاج داشتم، چشمهاش همیشه همینطورند ، این من بودم که این همه محبت برام عادی شده بود، بعد از مدتها توجهم به تمام مهربانی اون چشمها جلب شد، دلم می خواست تو چشمهاش غرق بشم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر