no pain, no gain!
سهشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳
یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳
I like this:
Somewhere over the rainbow
Way up high
There's a land that I heard of
Once in a lullaby
Somewhere over the rainbow
Skies are blue
And the dreams that you dare to dream
Really do come true
Some day I'll wish upon a star
And wake up where the clouds are far behind me
Where troubles melt like lemondrops
Away above the chimney tops
That's where you'll find me .......
Somewhere over the rainbow
Way up high
There's a land that I heard of
Once in a lullaby
Somewhere over the rainbow
Skies are blue
And the dreams that you dare to dream
Really do come true
Some day I'll wish upon a star
And wake up where the clouds are far behind me
Where troubles melt like lemondrops
Away above the chimney tops
That's where you'll find me .......
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳
چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳
"I say that I always get my predictions right. I just get the timing wrong."
جالبه، به خوندنش می ارزه!
جالبه، به خوندنش می ارزه!
سهشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳
روزیکه تصمیم گرفت دنبال آرزوهایش بگردد رفت یک دوربین بزرگ خرید ، فردا عصر از سر کار که برگشت دوربین را برداشت و رفت روی پشت بام. شنیده بود که آرزوهای هرآدمی در یک بسته روبان پیچی و اسم دار قرار دارد. با دوربین اطراف را نگاه کرد ولی خبری نبود، اینور و آنور چند بسته آرزو دید ولی روی هیچ کدام اسمش نبود ، تمام بسته ها یی که می توانست ببیند به اسم دیگران بودند، از آن روز به بعد عصرها یک ساندویچ و دوربینش را برمی داشت و هردفعه از بالای یکی از تپه های اطراف خانه یا پشت بام دوستان و آشناها ، مشغول تماشای اطراف می شد . یک روز وقتی داشت به ساندویچ گاز می زد بسته اش را دید، بالای قله یکی از کوه های اطراف شهرش یک بسته برق میزد، دور بسته با روبان قرمز یک پاپیون پیچیده بودند، اسم خودش هم زیر پاپیون روی بسته نوشته بودند، چند بار با دقت نگاه کرد تا اشتباه نبیند، شوخی که نبود، راه درازی بود ، تازه هیچ وقت حاضر نبود آررزوهای خودش را با آرزوهای دیگری عوض کند. وقتی مطمئن شد تا خانه دوید، کوله پشتیش را برداشت ، حتی تا صبح هم نمی توانست صبر کند، همان شبانه راه افتاد. سر بالایی اول را آنقدر تند دوید که وقتی به بالای آن رسید دیگر نفس نداشت، تصمیم گرفت کمی آرامتر حرکت کند، به هر سر بالایی که می رسید تمام فکرش گذشتن از آن سربالایی بود و در سرازیری به فکر آرزوهایش بود، آرزوهای رنگ و وارنگ، نکند دیر به آن بالا برسد، نکند وقتی می رسد آرزوهایش گندیده باشند. وقتی رسید و بسته را باز کرد اول از کدام یکی شروع کند ؟ از بزرگترین یا از کوچکترین؟ اول از کدام رنگی شروع کند؟ سبز ، آبی یا صورتی؟ آنقدر شور و شوق داشت که شبها هم نمی خوابید، با یک چراغ قوه شبها به راهش ادامه می داد، فقط وقت غذا کمی استراحت می کرد، دوربینش را در می آورد و از آن بالا شهر را نگاه می کرد، هرچه شهر کوچکتر می شد ، او به آرزوهایش نزدیکتر می شد. فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.
دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳
چند روز پیش برای مشورت پیش یک استاد دانشگاه رفتم، یکی از آشناهای دور. قضیه را هم علمی و هم غیر علمی بررسی کرد. باورم نمی شد کم حرف ترین آدمی که می شناسم برای جواب دادن به یک سوال من 45 دقیقه حرف بزنه! معلوم بود خودش هم به این موضوع زیاد فکر کرده. موقع حرف زدن نگاهش رفته بود اون دور دورها، وسط حرفهاش یک کم مکث کرد، گفت " نمی دونم"، آره نمی دونست! بچه که هستی فکر می کنی بزرگترها همه چیز را می دونن، خودت که بزرگ می شی می بینی بزرگترها هم نمی دونم زیاد دارن! حرفهاش منو یاد یکی از نوشته های آقای بهنود انداخت، نسل خیالبافان! آقاهه جلو من نشسته بود داشت خیال می بافت، هنوزم خیال می بافت، پیش خودم فکر کردم اگر تصویر خودم را براش شرح بدم بدجوری تکون می خوره، هیچی نگفتم، اون روز برای گوش کردن رفته بودم، آقاهه حرف برای گفتن زیاد داشت ، به امیدهاش اطمینانی نداشت ولی می خواست منو قانع کنه که نظرش درسته! شاید هم درست باشه، شاید .............. باورم نمی شد آدمی به سن پدر من هنوز ایده آلیست مونده باشه، جالب بود، عجیب بود..........
سهشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳
جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳
دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳
سهشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳
از امروز خانوم معلم شدم، از اول قرار بود به دو تا خواهر انگلیسی درس بدم، یکیشون دختر کوچولوی بامزه ایه، چون کار با بچه ها وقت و انرژی زیادی می خواد و منم وقتم پر بود آخرش قرار شد فقط به خواهر بزرگ درس بدم، امروز که رفتم کوچولو هم اومد پیشمون نشست، مادرشون گفته بود زبان خوندن را خیلی دوست داره، کارم که تموم شد خواهر بزرگه پرسید پس کوچیکه چی، منم براش توضیح دادم که دلم می خواد ولی وقت ندارم ، کوچولو معلوم بود از من دلخوره، هنوز مانتو نپوشیده بودم و حاضر نشده بودم که برگشت گفت پس خداحافظ!
این صفت پچه ها را دوست دارم، هیچی تو دلشون نمی مونه!
این صفت پچه ها را دوست دارم، هیچی تو دلشون نمی مونه!
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳
از بعضی چند راهی های زندگی راحت رد می شی، شاید چون می دونی چی می خوای ، به بعضی چند راهی ها هم که می رسی انقدر اطراف را نگاه می کنی که سرگیجه می گیری، نمی دونی بالاخره از این طرف بری یا اون طرف، شاید هم یک راه را بیشتر از بقیه دوست داشته باشی ولی از اون یکی راه هم نتونی بگذری، اصلا اگر سومی بهتر بود چی؟ شاید اصلا نمی دونی چی می خوای، شاید هم می دونی ولی می ترسی که بخوای ، شاید............ آخرش هم نمی دونی کدوم طرفی!
شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳
جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳
یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳
پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳
دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳
لبخند
منتظر تاکسی ایستاده بودم، هوا گرم و کثیف بود و من هم اخمو و عصبانی، همینطور که به امید دیدن یک تاکسی خیابان را نگاه می کردم نگاهم با نگاه یک کوچولو گره خورد، دختر کوچولو تو بغل مادرش بود، مادر می خواست از خیابون رد بشه، کوچولو همونطور که من اخمو را نگاه می کرد، لبخند زد، سعی کردم اخمهامو باز کنم، بهش لبخند زدم، شروع کرد به دست تکون دادن، براش دست تکون دادم، تا اونور خیابون داشت برام دست تکون می داد!
منتظر تاکسی ایستاده بودم، هوا گرم و کثیف بود و من هم اخمو و عصبانی، همینطور که به امید دیدن یک تاکسی خیابان را نگاه می کردم نگاهم با نگاه یک کوچولو گره خورد، دختر کوچولو تو بغل مادرش بود، مادر می خواست از خیابون رد بشه، کوچولو همونطور که من اخمو را نگاه می کرد، لبخند زد، سعی کردم اخمهامو باز کنم، بهش لبخند زدم، شروع کرد به دست تکون دادن، براش دست تکون دادم، تا اونور خیابون داشت برام دست تکون می داد!
شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۳
اين کجاست که نيمی را که "نر" آفريده شده اند امکان خريد و در اختيارگرفتن و به هر کاری واداشتن نيم "ماده " می دهد، و برای آن نيم ديگر انسان، چاره جز خيابانی و برده شدن و يا در اتاق انتظار مرگ نشستن، که در همه حال خودکشی است نمی گذارد. اين تفکر منحط است که موی نيمه ای را برای آن که نيمه ديگر وسوسه نشود پوشيده می خواهد، دريا را برای بستن راه اين سوسه و وسوسه ديوار می کشد، ورزشگاه ها را به روی اين نيمه انسان می بندد و حضور او را در پارک ها و مراکز عمومی تحت نظر می گيرد، اما چندان که از تنش می گذرد و به جان او می رسد، ديگر نه به عرف و عادت و نه به قانون حمايتش نمی کند. در دو راه سرنوشت رهايش می کند که يا خيابانی شود و خود بکشد، يا به سرنوشتی درافتد که جز کشتن ديگری برايش چاره نماند.
بقیه نوشته آقای بهنود را اینجا می تونید بخونید.
بقیه نوشته آقای بهنود را اینجا می تونید بخونید.
جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳
چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳
تو تهران که رفت و آمد کنی کم کم به بعضی صحنه ها عادت می کنی، گل فروش های سر چها راه ها، گداهای کنار خیابان، کوچولوهای آدامس فروش، پیر زنی که در یکی از گوشه های میدان ونک می نشیند، دعوای راننده های فلان خط تاکسی، شلوغی خیابان ولیعصر، ترافیک اتوبان همت، راههای در رو ترافیک فلان خیابان که خودشان به ترافیک دیگری ختم می شوند، شلوغی اتوبوسهای فلان خط، دعوا و عصبانیت راننده ها در ترافیک، قیافه مسوول دکه روزنامه فروشی که هر روز روزنامه ات را از آنجا می خری، قیافه های درهم و غرق در فکر رهگذران ، آرایشهای عجیب و غریب بعضی خانمها .... گاهی هم تغییراتی در این صحنه ها می بینی، اما فقط گاهی...مثل کوچولویی که روی پل عابر پیاده در گوشه ای چهار زانو نشسته، ترازویی جلو اوست، دختر کوچولو لباس مدرسه پوشیده، حواسش به تو نیست، به هیچ رهگذری نیست، کتابی کنار ترازو و دفتری روی پایش گذاشته ، تند تند دارد مشق می نویسد.این تغییرات زیاد نیستند، نه اشتباه نکن همه صحنه ها هم اینگونه نیستند، مثل تختهای دربند، هوای عالی و صدای باد، یا مثلا جایی وسط پارک جمشیدیه، تئاتر شهر،سینما فرهنگ... .....زندگی در شهرمان آنقدرها هم سخت نیست، فقط کافی است قانون جنگل را بدانی، جنگلی که باشی زیاد سخت نمی گذرد.....
خوب که شهرم را تماشا می کنم احساسی شبیه همراه یک بیمار دارم........." دکتر بیمار ما زنده می ماند؟ "
" دکتر ! دکتر امید بهبودی هست؟" ،" دکتر تا کی با این وضع زنده می ماند؟؟"
خوب که شهرم را تماشا می کنم احساسی شبیه همراه یک بیمار دارم........." دکتر بیمار ما زنده می ماند؟ "
" دکتر ! دکتر امید بهبودی هست؟" ،" دکتر تا کی با این وضع زنده می ماند؟؟"
دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳
جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳
چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳
To dream the impossible dream
To fight the unbeatable foe
To bear with unbearable sorrow
To run where the brave dare not go
To right the unrightable wrong
To love pure and chaste from afat
To try when your arms are too weary
To reach the unreachable star
This is my quest to follow that star
No matter how hopeless, no matter how far.....
ماراتن تمام شد، من هنوز زنده ام!
خوابهای شیرین
خواب 1:
در ورودی یک شیکه عصبی ایستاده بودم، تابع فعالیتش را از آنجا نمی تونستم ببینم، روی پنجه پا بلند شده بودم سعی می کردم ببینم تابعش چیه!
خواب 2:
چند تا از قضایا و فرمولهای مهم کدینگ دنبالم می دویدند، من بدو اونا بدو....!
نظریات فوتبالی
دوست ندارم دوازه بانها خوب باشند، خوب و آماده که باشند کسی نمی تونه گل بزنه، حوصله تماشاگرها سر می ره!
خوابهای شیرین
خواب 1:
در ورودی یک شیکه عصبی ایستاده بودم، تابع فعالیتش را از آنجا نمی تونستم ببینم، روی پنجه پا بلند شده بودم سعی می کردم ببینم تابعش چیه!
خواب 2:
چند تا از قضایا و فرمولهای مهم کدینگ دنبالم می دویدند، من بدو اونا بدو....!
نظریات فوتبالی
دوست ندارم دوازه بانها خوب باشند، خوب و آماده که باشند کسی نمی تونه گل بزنه، حوصله تماشاگرها سر می ره!
یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳
چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳
سهشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۳
وقتی آسمان شادت می کند...
امروز بعد از کلی درس خوندن و استرس امتحانات پشت سر هم و کارهای عقب مونده و این حرفها تماشای گذر ونوس از مقابل خورشید ( از تلویزیون) باعث شد سر حال بیام. هیجان انگیز بود...زیبا بود....کلی به آدمهایی که با تلسکوپ مشغول رصد کردن بودن حسودیم شد، امیدوارم بالاخره یک روزی وقت این کارها را پیدا کنم، خیلی جالبه.
امروز بعد از کلی درس خوندن و استرس امتحانات پشت سر هم و کارهای عقب مونده و این حرفها تماشای گذر ونوس از مقابل خورشید ( از تلویزیون) باعث شد سر حال بیام. هیجان انگیز بود...زیبا بود....کلی به آدمهایی که با تلسکوپ مشغول رصد کردن بودن حسودیم شد، امیدوارم بالاخره یک روزی وقت این کارها را پیدا کنم، خیلی جالبه.
از روبروی آدمها که رد می شود به آنها لبخند می زند، از پشت سر یک خنجر فراموش نشدنی در کمر آنها فرو می کند ، از بس این کار را تکرار کرده دیگر کسی لبخندش را باور نمی کند، شاید فکر کنی بالاخره آدمها تغییر می کنند ، شاید یکبار لبخندش واقعی باشد، شاید....شاید یکبار هم واقعی باشد، اما لبخندش خیلی وقت است اطرافیان را یاد خنجرش می اندازد.......
دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳
بالاخره کولر راه افتاد، خانه پر از بوی تابستان شده. این روزها هرجا می روی همه از زلزله صحبت می کنند، ، تهران خلوت شده، دیروز برای اولین بار نه صبح در ترافیک بودم، نه شب . تلویزیون را که روشن می کنی آدمهایی با لبخند سعی می کنند ثابت کنند که شایعات صحت ندارد، زیر نویس اخبار را که می خوانی پر از نکات ایمنی در مورد زلزله است ، خانه هایمان انقدر سستند که با شایعه هم ممکن است فرو بریزند. زندگی ما ایرانیها بیشتر از زندگی شبیه یک کمدی تلخ است.....
جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳
ماه!
دیشب اندازه ماه فکرم را مشغول کرده بود، یک نظر خنده دار این بود که ماه به زمین نزدیک شده، این فکر منو یاد داستان " فاصله ماه " ایتالو کالوینو انداخت . اطرافیان کلی سر به سرم گذاشتند ، گفتند لابد الان موهای ما هم در اثر جاذبه ماه رو سرمون سیخ می شه! صبح با یک نفر که از نجوم سر رشته داره صحبت کردم، جوابش این بود: خطای دید!
دیشب اندازه ماه فکرم را مشغول کرده بود، یک نظر خنده دار این بود که ماه به زمین نزدیک شده، این فکر منو یاد داستان " فاصله ماه " ایتالو کالوینو انداخت . اطرافیان کلی سر به سرم گذاشتند ، گفتند لابد الان موهای ما هم در اثر جاذبه ماه رو سرمون سیخ می شه! صبح با یک نفر که از نجوم سر رشته داره صحبت کردم، جوابش این بود: خطای دید!
پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۳
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳
دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳
زلزله با تاخیر!
موقع زلزله تقریبا خواب بودم، جلو تلویزیون بودم و پلکهام حسابی سنگین بود، داداشی هم تازه از کلاس کنکور رسیده بود و خواب خواب بود. یهو احساس کردم زمین زیر پام می لرزه، اول فکر کردم کابوس می بینم، بعد فکر کردم طوفان شده، چشمم که به بوفه افتاد از خواب پریدم، جدی جدی زلزله بود! دویدم داداشی را بیدار کنم، تا بیدار بشه و بریم تو حیاط زلزله تمام شده بود!
دسته ای از آدمها خودشون دو دسته اند : دنیا را آب ببره بعضها را خواب می بره، دنیا را زلزله ببره بعضیهای دیگر را خواب می بره!
موقع زلزله تقریبا خواب بودم، جلو تلویزیون بودم و پلکهام حسابی سنگین بود، داداشی هم تازه از کلاس کنکور رسیده بود و خواب خواب بود. یهو احساس کردم زمین زیر پام می لرزه، اول فکر کردم کابوس می بینم، بعد فکر کردم طوفان شده، چشمم که به بوفه افتاد از خواب پریدم، جدی جدی زلزله بود! دویدم داداشی را بیدار کنم، تا بیدار بشه و بریم تو حیاط زلزله تمام شده بود!
دسته ای از آدمها خودشون دو دسته اند : دنیا را آب ببره بعضها را خواب می بره، دنیا را زلزله ببره بعضیهای دیگر را خواب می بره!
جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳
سهشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳
دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳
شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳
سهشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳
مشغول، انقدر مشغول که نمی رسی بیای اینجا و تولدت را به خودت تبریک بگی، نمی رسی به مخابراتیها بگی روزتون مبارک، نمی رسی بری سینما........ اینها که خوبه، حتی نمی رسی لباسهات را ببری خشکشویی!
داشت سعی می کرد محترمانه من و دوستم را گول بزنه ، تمام مراحل این سعی و تلاش را می دیدم، روند کارش معلوم بود. خنده ام می گیرد وقتی می بینم بعضیها با احساس هوشمندی و رضایت سعی می کنند قضایا را غیر از آنچه که هست نشون بدن در صورتیکه زحمت بیخود می کشند، چون طرف مقابل کاملا دستشون را خونده!بعضی آدمها باور نمی کنند که بقیه هم هوش دارن!
داشت سعی می کرد محترمانه من و دوستم را گول بزنه ، تمام مراحل این سعی و تلاش را می دیدم، روند کارش معلوم بود. خنده ام می گیرد وقتی می بینم بعضیها با احساس هوشمندی و رضایت سعی می کنند قضایا را غیر از آنچه که هست نشون بدن در صورتیکه زحمت بیخود می کشند، چون طرف مقابل کاملا دستشون را خونده!بعضی آدمها باور نمی کنند که بقیه هم هوش دارن!
شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۳
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳
Round, like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel.
Never ending or beginning,
On an ever spinning wheel
Like a snowball down a mountain
Or a carnaval balloon
Like a carousell that's turning
Running rings around the moon
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on it's face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Like a tunnel that you follow
To a tunnel of it's own
Down a hollow to a cavern
Where the sun has never shone
Like a door that keeps revolving
In a half forgotten dream
Or the ripples from a pebble
Someone tosses in a stream.
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on it's face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind.....
جدی نگیرید ، یه کم خسته ام......!
Like a wheel within a wheel.
Never ending or beginning,
On an ever spinning wheel
Like a snowball down a mountain
Or a carnaval balloon
Like a carousell that's turning
Running rings around the moon
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on it's face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Like a tunnel that you follow
To a tunnel of it's own
Down a hollow to a cavern
Where the sun has never shone
Like a door that keeps revolving
In a half forgotten dream
Or the ripples from a pebble
Someone tosses in a stream.
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on it's face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind.....
جدی نگیرید ، یه کم خسته ام......!
شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۳
جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳
یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۳
سهشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۳
دوررررررر
چند روز پیش داشتیم سر یک موضوع خنده دار بحث می کردیم، بحث یهو شوخی شوخی جدی شد، من و یکی دیگه از دوستان نظرمون با بقیه فرق داشت، نظر بقیه هم همون نظر رایج جامعه بود، به صورت دوستام نگاه کردم، تصویری که تو ذهن اونا بود با مال من خیلی فرق داشت، یک احساسی داشتم......دوری، احساس کردم از اطرافیانم دورم ..............سال آخر دبیرستان بودم و ترم 11 کانون زبان، باید چند دقیقه درباره دو رشته ورزشی مورد علاقه مون صحبت می کردیم ، اون موقع کوه زیاد می رفتم، فوتبال هم زیاد تماشا می کردم، همین دو تا را به عنوان موضوع صحبت انتخاب کردم، برای بحث بعد از صحبت هم چند تا سوال که به نظرم جالب بود انتخاب کرده بودم ، با ذوق و شوق و پر انرژی چند دقیقه ای را صحبت کردم، تمام که شد قیافه بچه های کلاس بی حوصله بود، تنها موجود سر حال کلاس ( به جز خودم!) استاد بود که کلی خوشش اومده بود، بعد از کلاس بچه ها گفتند تو فوتبال هم تماشا می کنی؟ مگه پسری؟! ..............سال دوم دانشگاه بودم، ایندفعه برای کلاس CAE باید یک داستان می نوشتیم که با یک جمله خاص تمام می شد، نفر قبل از من یک داستان رمانتیک نوشته بود، داستان آرام و عاشقانه بود ، من تصویری شبیه فیلمهای هندی از داستان داشتم، زیاد برام جالب نبود، دور و برم را نگاه کردم،همه کلاس و استاد قیاقه جالبی پیدا کرده بودند ، کلی از داستان خوششون اومده بود، نفر بعدی من بودم، داستان من تو یک مدرسه ابتدایی بود، پر از سر و صدا و جنب و جوش ، اصلا با حال کلاس جور نبود! ایندفعه خودم از نوشته ام راضی نبودم ، البته موضوعش را دوست داشتم ولی چون با عجله روش کار کرده بودم نوشته روان و خوبی نبود. داستانم که تمام شد از قیافه ها معلوم بود ناراضیند که از حس خوشایند داستان قبلی بیرون اومدند، استاد هم با یک لبخند معنی دار نگاهم می کرد...............
گاهی احساس می کنی از آدمهای اطراف دوری ، گاهی رویاهایت را متفاوت با اطرافیان رنگ آمیزی می کنی ، آنوقت اگر نتیجه رنگ آمیزی را نشانشان بدهی ، چپ چپ نگاهت می کنند ، مثلامی گویند: چرا این قسمت را رنگ کردی؟ اینجا که رنگ لازم ندارد، باید سفید باشد، سفید سفید ، رنگهای این قسمت را پاک کن!
تو هم می ترسی ، از تهی بودن سفید، از یکنواختی و بی رنگی آن، پاک کن را قایم می کنی تا نبینند ، به صورتهایشان نگاه می کنی ، به نظرشان عجیب است که زحمت رنگ کردن قسمتهایی را به خودت بدهی که رنگ آمیزی نیاز ندارند، نمی دانند که از بی رنگی می ترسی، از گم شدن در سفیدی بی انتها.........
چند روز پیش داشتیم سر یک موضوع خنده دار بحث می کردیم، بحث یهو شوخی شوخی جدی شد، من و یکی دیگه از دوستان نظرمون با بقیه فرق داشت، نظر بقیه هم همون نظر رایج جامعه بود، به صورت دوستام نگاه کردم، تصویری که تو ذهن اونا بود با مال من خیلی فرق داشت، یک احساسی داشتم......دوری، احساس کردم از اطرافیانم دورم ..............سال آخر دبیرستان بودم و ترم 11 کانون زبان، باید چند دقیقه درباره دو رشته ورزشی مورد علاقه مون صحبت می کردیم ، اون موقع کوه زیاد می رفتم، فوتبال هم زیاد تماشا می کردم، همین دو تا را به عنوان موضوع صحبت انتخاب کردم، برای بحث بعد از صحبت هم چند تا سوال که به نظرم جالب بود انتخاب کرده بودم ، با ذوق و شوق و پر انرژی چند دقیقه ای را صحبت کردم، تمام که شد قیافه بچه های کلاس بی حوصله بود، تنها موجود سر حال کلاس ( به جز خودم!) استاد بود که کلی خوشش اومده بود، بعد از کلاس بچه ها گفتند تو فوتبال هم تماشا می کنی؟ مگه پسری؟! ..............سال دوم دانشگاه بودم، ایندفعه برای کلاس CAE باید یک داستان می نوشتیم که با یک جمله خاص تمام می شد، نفر قبل از من یک داستان رمانتیک نوشته بود، داستان آرام و عاشقانه بود ، من تصویری شبیه فیلمهای هندی از داستان داشتم، زیاد برام جالب نبود، دور و برم را نگاه کردم،همه کلاس و استاد قیاقه جالبی پیدا کرده بودند ، کلی از داستان خوششون اومده بود، نفر بعدی من بودم، داستان من تو یک مدرسه ابتدایی بود، پر از سر و صدا و جنب و جوش ، اصلا با حال کلاس جور نبود! ایندفعه خودم از نوشته ام راضی نبودم ، البته موضوعش را دوست داشتم ولی چون با عجله روش کار کرده بودم نوشته روان و خوبی نبود. داستانم که تمام شد از قیافه ها معلوم بود ناراضیند که از حس خوشایند داستان قبلی بیرون اومدند، استاد هم با یک لبخند معنی دار نگاهم می کرد...............
گاهی احساس می کنی از آدمهای اطراف دوری ، گاهی رویاهایت را متفاوت با اطرافیان رنگ آمیزی می کنی ، آنوقت اگر نتیجه رنگ آمیزی را نشانشان بدهی ، چپ چپ نگاهت می کنند ، مثلامی گویند: چرا این قسمت را رنگ کردی؟ اینجا که رنگ لازم ندارد، باید سفید باشد، سفید سفید ، رنگهای این قسمت را پاک کن!
تو هم می ترسی ، از تهی بودن سفید، از یکنواختی و بی رنگی آن، پاک کن را قایم می کنی تا نبینند ، به صورتهایشان نگاه می کنی ، به نظرشان عجیب است که زحمت رنگ کردن قسمتهایی را به خودت بدهی که رنگ آمیزی نیاز ندارند، نمی دانند که از بی رنگی می ترسی، از گم شدن در سفیدی بی انتها.........
جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳
آخر تعطیلات
سیزده به در شد، عالی هم به در شد! بدمینتون، والیبال، وسطی، هفت سنگ، زووووووووو....البته به دلایل امنیتی من فقط بدمینتون و زووووو بازی کردم،( هنوز انقدرها از عمل لیزیک نگذشته !)، شب هم عوض تمام والیبال بازی نکردنها، حرکات موزون انجام دادم، از تابستون به این طرف خیلی وقت بود انقدر ورجه ورجه نکرده بودم!امروز هم من موندم و کلی کار انجام نداده و عضلات خشک شده و صدای گرفته ، عید بود دیگه، از بچه گی هم همیشه پیک شادی می موند برای دقیقه نود!
سیزده به در شد، عالی هم به در شد! بدمینتون، والیبال، وسطی، هفت سنگ، زووووووووو....البته به دلایل امنیتی من فقط بدمینتون و زووووو بازی کردم،( هنوز انقدرها از عمل لیزیک نگذشته !)، شب هم عوض تمام والیبال بازی نکردنها، حرکات موزون انجام دادم، از تابستون به این طرف خیلی وقت بود انقدر ورجه ورجه نکرده بودم!امروز هم من موندم و کلی کار انجام نداده و عضلات خشک شده و صدای گرفته ، عید بود دیگه، از بچه گی هم همیشه پیک شادی می موند برای دقیقه نود!
یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۳
خوزستان
برای اولین بار بود که آبادان و خرمشهر را می دیدم، ویران اما سبز، دلم برای مردمش سوخت، بهای اختلافات و اشتباهات را همیشه عده ای بیشتر از دیگران می پردازند. روی دیوار بعضی خونه ها هنوز جای ترکش و گلوله بود، می گفتند بریم از زیباترین مناطق آبادان بوده، هنوز هم بهتر از بقیه شهر بود اما قابل مقایسه با تعریفهای گذشته نبود. نمی دونستم عراق انقدر نزدیک است، در جاده ساحلی آبادان که می رفتیم ، همکار پدرم گفت اونور رودخونه را میبینی؟ عراق است! اینور رود ما بودیم و اونور عراق! از اهواز به طرف آبادان که می رفتیم، تو جاده یک تانک زنگ زده و قدیمی بود، راهنمای ما ( همکار پدرم) گفت تانک عراقیها بوده که نتونستند برش گردونند، بعد از جنگ به عنوان یادگاری اینجا مونده! می گفت موقع جنگ بعد از اینکه خرمشهر را گرفتند، این جاده را تا 50 ، 60 کیلومتری اهواز گرفته بودند، رد پا و یادگاریهاشون را هم هنوز می شد دید، مثل همون تانک یا پایه های قدیمی دکلهای برقی که انداخته بودند!
هتل کاروانسرای آبادان به طرز عجیبی شلوغ بود، کمی دیر رسیده بودیم، باید از خیر نهار می گذشتیم!
شهیون را هم برای اولین بار بود که می دیدم ، شهیون منطقه ای است بالای دریاچه سد دز، زمین سبز یا شقایقهای قرمز ، گلهای پونه زرد و گلهای وحشی رنگ و وارنگ، واقعا زیبا بود. بالای دریاچه امکاناتی برای قایق سواری بود، بعضیها هم چادر آورده بودند تا شب رو همونجا بمونند، تصمیم گرفتیم سفر بعد چادر ببریم و یک یا چند شب اونجا بمونبم.
رود دز هم که طبق معمول واقعا زیبا بود، بستر رود سنگیه و در نتیجه آب رود برعکس کارون کاملا زلاله.
تو جاده های خوزستان ، کنار باغها از عطر شکوفه های نارنج ( فاش) مست میشی، این موقع سال اونجا هوا معطره، گفتم که بهار ( مخصوصا نوروز) خوزستان چیز دیگریست!
شیراز
خیلی شلوغ بود! توریستها بیشتر به قسمتهای اصلی مکانها علاقه دارند، مثل ساختمان و حوض باغ ارم یا آرامگاه حافظ. خوشبختانه با گوشه کنارها کاری نداشتند، راههای فرعی و گوشه های خلوت و ساکت باغ ارم و حافظیه مال خودم بود! هوا هم بهاری و خوب بود، فالودهء سرای مشیر و باغ ارم خونم کم شده بود که جبران شدند! دوستان سفارش فال حافظ داده بودند که براشون گرفتم، ولی مسوولیتش با خودشونه چون با اون همه جمعیتی که اونجا بود فکر کنم حافظ سرگیجه گرفته بود!
کلا
اگر با لهجه محلی جایی آشنا باشی و بتونی با اون لهجه صحبت کنی ، مردم اون منطقه جور دیگه ای تحویلت می گیرند. مثلا برای نشان دادن راه ممکنه تا سر جاده با ماشین راهنماییت کنن . آشنایی با لهجه های محلی در سفر امتیاز خوبیه.
پلیس راه استان فارس از تمام استانهایی که ازشون رد شدیم فعال تر بودند و تعداد و حضورشون مشخص تر و استان خوزستان از همه کمتر!
در راه خوزستان که بودیم کنار جاده ایستادیم تا چیزی بخوریم، مامان سر صحبت را با یک زن عشایر باز کرد، چادرهاشون اونور جاده روبروی ما بود، اینور جاده تو یک تشت داشت لباس می شست ، خانومه آخرش گفت تشریف بیارین بریم چادر ما!
برای اولین بار بود که آبادان و خرمشهر را می دیدم، ویران اما سبز، دلم برای مردمش سوخت، بهای اختلافات و اشتباهات را همیشه عده ای بیشتر از دیگران می پردازند. روی دیوار بعضی خونه ها هنوز جای ترکش و گلوله بود، می گفتند بریم از زیباترین مناطق آبادان بوده، هنوز هم بهتر از بقیه شهر بود اما قابل مقایسه با تعریفهای گذشته نبود. نمی دونستم عراق انقدر نزدیک است، در جاده ساحلی آبادان که می رفتیم ، همکار پدرم گفت اونور رودخونه را میبینی؟ عراق است! اینور رود ما بودیم و اونور عراق! از اهواز به طرف آبادان که می رفتیم، تو جاده یک تانک زنگ زده و قدیمی بود، راهنمای ما ( همکار پدرم) گفت تانک عراقیها بوده که نتونستند برش گردونند، بعد از جنگ به عنوان یادگاری اینجا مونده! می گفت موقع جنگ بعد از اینکه خرمشهر را گرفتند، این جاده را تا 50 ، 60 کیلومتری اهواز گرفته بودند، رد پا و یادگاریهاشون را هم هنوز می شد دید، مثل همون تانک یا پایه های قدیمی دکلهای برقی که انداخته بودند!
هتل کاروانسرای آبادان به طرز عجیبی شلوغ بود، کمی دیر رسیده بودیم، باید از خیر نهار می گذشتیم!
شهیون را هم برای اولین بار بود که می دیدم ، شهیون منطقه ای است بالای دریاچه سد دز، زمین سبز یا شقایقهای قرمز ، گلهای پونه زرد و گلهای وحشی رنگ و وارنگ، واقعا زیبا بود. بالای دریاچه امکاناتی برای قایق سواری بود، بعضیها هم چادر آورده بودند تا شب رو همونجا بمونند، تصمیم گرفتیم سفر بعد چادر ببریم و یک یا چند شب اونجا بمونبم.
رود دز هم که طبق معمول واقعا زیبا بود، بستر رود سنگیه و در نتیجه آب رود برعکس کارون کاملا زلاله.
تو جاده های خوزستان ، کنار باغها از عطر شکوفه های نارنج ( فاش) مست میشی، این موقع سال اونجا هوا معطره، گفتم که بهار ( مخصوصا نوروز) خوزستان چیز دیگریست!
شیراز
خیلی شلوغ بود! توریستها بیشتر به قسمتهای اصلی مکانها علاقه دارند، مثل ساختمان و حوض باغ ارم یا آرامگاه حافظ. خوشبختانه با گوشه کنارها کاری نداشتند، راههای فرعی و گوشه های خلوت و ساکت باغ ارم و حافظیه مال خودم بود! هوا هم بهاری و خوب بود، فالودهء سرای مشیر و باغ ارم خونم کم شده بود که جبران شدند! دوستان سفارش فال حافظ داده بودند که براشون گرفتم، ولی مسوولیتش با خودشونه چون با اون همه جمعیتی که اونجا بود فکر کنم حافظ سرگیجه گرفته بود!
کلا
اگر با لهجه محلی جایی آشنا باشی و بتونی با اون لهجه صحبت کنی ، مردم اون منطقه جور دیگه ای تحویلت می گیرند. مثلا برای نشان دادن راه ممکنه تا سر جاده با ماشین راهنماییت کنن . آشنایی با لهجه های محلی در سفر امتیاز خوبیه.
پلیس راه استان فارس از تمام استانهایی که ازشون رد شدیم فعال تر بودند و تعداد و حضورشون مشخص تر و استان خوزستان از همه کمتر!
در راه خوزستان که بودیم کنار جاده ایستادیم تا چیزی بخوریم، مامان سر صحبت را با یک زن عشایر باز کرد، چادرهاشون اونور جاده روبروی ما بود، اینور جاده تو یک تشت داشت لباس می شست ، خانومه آخرش گفت تشریف بیارین بریم چادر ما!
چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲
سهشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۲
باز هم بهارررررررر.............
فکر نکنم تا قبل از سفر برسم چیزی اینجا بنویسم، پارسال این موقع ها خلاصه ای از سالم را اینجا نوشتم، امسال خیال ندارم این کار را بکنم، خاطرات و نتایج امسالم ورود ممنوعند! خوزستان فکر نکنم به اینترنت دسترسی داشته باشم، تازه اگر هم امکانش باشد، این موقع سال آنجا انقدر زیباست که نمی توان خانه ماند، دلت می خواهد در طبیعت زیبایش گم شوی، بدوی، نفس عمیق بکشی، کمی خستگی این شهر دود آلود را در کنی. شیراز که رسیدیم شاید سری به اینجا زدم، این موقع سال شیراز خیلی شلوغ می شود، در مورد شیراز خودخواهم ، دلم می خواهد خلوت خلوت باشد، فقط برای خودم!
بگذریم نوروز مبارک، بهار پرطراوتی داشته باشید. : )
دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۲
تکنولوژی
بوقققققق ، بوق اول ، هه هه حالا که گوشی را برنمی داره حداقل دو یا سه تا زنگ باید بزنه تا متوجه صداش بشه .....بوققققققققق....بوقققققققق ......بوقققققققق.............بوق پنجم ، حالا داره کیفش را می گرده ولی موبایل تو جیبشه یا برعکس!.......بوققققققق..........بوققققققققق.....بوقققققق...............بوققققققق.................بوق دهم ، گشتن قسمت اصلی کیف تمام شده حالا داره جیبهای کیف را می گرده ولی موبایل هنوز تو جیبشه.........بوققققققق..........بوققققققق..............بوق نمیدونم چندم، اگر پیداش نکنی قطع می شه ها!...........بوققققققققق......بوقققققق....بوققققققق.......بوق n ام ... قطع شد!
بوقققققق ، بوق اول ، هه هه حالا که گوشی را برنمی داره حداقل دو یا سه تا زنگ باید بزنه تا متوجه صداش بشه .....بوققققققققق....بوقققققققق ......بوقققققققق.............بوق پنجم ، حالا داره کیفش را می گرده ولی موبایل تو جیبشه یا برعکس!.......بوققققققق..........بوققققققققق.....بوقققققق...............بوققققققق.................بوق دهم ، گشتن قسمت اصلی کیف تمام شده حالا داره جیبهای کیف را می گرده ولی موبایل هنوز تو جیبشه.........بوققققققق..........بوققققققق..............بوق نمیدونم چندم، اگر پیداش نکنی قطع می شه ها!...........بوققققققققق......بوقققققق....بوققققققق.......بوق n ام ... قطع شد!
شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۲
When I was one-and –twenty
When I was one-and -twenty
I heard a wise man say,
“Give crowns and pounds and guineas
But not your heart away;
Give pearls away and rubies
But keep your fancy free.”
But when when I was one-and –twenty
No use to talk to me.
When I was one-and -twenty
I heard him say again,
“ The heart out of the bosom
Was never given in vain;
‘Tis paid with sighs a plenty
And sold for endless rue.”
And I’m two-and-twenty,
And oh, ‘tis true, ‘tis true.
A.E.Housman
When I was one-and -twenty
I heard a wise man say,
“Give crowns and pounds and guineas
But not your heart away;
Give pearls away and rubies
But keep your fancy free.”
But when when I was one-and –twenty
No use to talk to me.
When I was one-and -twenty
I heard him say again,
“ The heart out of the bosom
Was never given in vain;
‘Tis paid with sighs a plenty
And sold for endless rue.”
And I’m two-and-twenty,
And oh, ‘tis true, ‘tis true.
A.E.Housman
سهشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۲
دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲
امشب داشتم به برنامه نیمرخ رادیو لندن گوش می کردم، برنامه جالبی است، یاد عکس دخترک 19 ساله ای افتادم که در خانه یکی از آشنایان دیده بودم، دختری 19 ساله با قیافه ساده و روسری که کاملا چهره اش را پوشانده بود، عکسش در یک قاب ساده با یک باند سیاه کوچک بود ، مشابه این عکس را در خانه های بعضی آشناها دیده ام ، همه ظاهری ساده دارند، همه هم با یک توضیح ، اعدامهای سال 60 . بعد یاد صحبت یکی از دوستان افتادم که می گفت ما در ایران جوانی نداریم..................ولی از کسانی که جوانی را ندیدند خوشبخت تریم.......... داستان تلخی است داستان ما و آزادی.
یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۲
هفته پیش به یک شرکت مکانیکی- برقی سر زدیم، حدود نیم ساعت با مدیر شرکت صحبت کردیم، می گفت موقعی که دانشجو بوده زیاد درس خوانده ( آمریکا درس خوانده بود) ولی وقتی شروع به کار کرده تازه بعضی از درسها را فهمیده ، می گفت دانشجوها تا کاربردهای عملی درسها را موقع خواندن نبینند درس را خوب درک نمی کنند، حرفش نتیجه گیری خیلی تازه یا عجیب و غریبی نبود ولی امروز سر کلاس این نتیجه گیری را خیلی خوب حس کردم. چند روز پیش با یک مهندس مکانیک درباره مسئله ای بحث می کردیم، صحبتهای ما بیشتر شبیه یک جلسه brain storming بود، پیشنهادات عجیب و غریب زیاد دادم، پیشنهادهای او هم دست کمی از من نداشت، بعد از کلی صحبت یکی از پیشنهادهای من به نظرش عملی تر آمد ، خانه که برگشتم فکرم هنوز مشغول مسئله بود، امروز درس کلاس به همان مسئله مربوط می شد، جواب خیلی از سوالاتم را گرفتم ، کلاس ساعت بدی بود، همیشه سر کلاس خواب بودم تقریبا، هیچ وقت مثل امروز با کنجکاوی و کامل به درس گوش نکرده بودم!
شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۲
بازهم هوا خوب شد ........منم که جنبه ندارم........ویروس پیاده روی........
تازگیها برای یک دوست عزیز انقدر دعاهای عجیب غریب کردم که فکر کنم تا حالا روی پرونده ام تو آسمون بک علامت تعجب چاپ کرده باشند، فعلا به خاطر مسائل امنیتی نمی تونم نمونه این دعاهای منحصر به فرد را اینجا بنویسم، شاید بعدا که آبها از آسیاب افتاد برای تقویت روحیه تون این کار را کردم!
تازگیها برای یک دوست عزیز انقدر دعاهای عجیب غریب کردم که فکر کنم تا حالا روی پرونده ام تو آسمون بک علامت تعجب چاپ کرده باشند، فعلا به خاطر مسائل امنیتی نمی تونم نمونه این دعاهای منحصر به فرد را اینجا بنویسم، شاید بعدا که آبها از آسیاب افتاد برای تقویت روحیه تون این کار را کردم!
چند طبقه؟!
1-
یک روش جیب بری در تاکسیها اینه که وانمود می کنند در خراب شده و راننده به بهانه بستن در جیب کسی را که جلو نشسته می زنه.
تراولهای بابا را از جیبش زدند رفتند باهاش لوازم خونه خریدند، به این می گن دزد خانواده دار!
2-
یک آقاهه پشت چراغ قرمز از یکی از این بچه های گل فروش گل خریده بود، موقع پول دادن که شد چراغ سبز شد ، آقاهه پاشو گذاشت رو گاز رفت یک کم جلوتر، پسره دنبال ماشین دوید و آقاهه ایستاد ( جلوش کمی ترافیک بود) ، پسره که بهش رسید ، آقاهه دوباره رفت جلوتر ، پسره هم باز دوید.... نمی دونم بالاخره چی شد ، چراغ برای ما سبز شد و رفتیم..........
3-
- این دست مبل چنده؟
- این از پوست کرکودیله ، کار اسپانیاست ، قابل نداره ،18 میلیون تومان.
- یعنی گاز هم می گیره؟!
1-
یک روش جیب بری در تاکسیها اینه که وانمود می کنند در خراب شده و راننده به بهانه بستن در جیب کسی را که جلو نشسته می زنه.
تراولهای بابا را از جیبش زدند رفتند باهاش لوازم خونه خریدند، به این می گن دزد خانواده دار!
2-
یک آقاهه پشت چراغ قرمز از یکی از این بچه های گل فروش گل خریده بود، موقع پول دادن که شد چراغ سبز شد ، آقاهه پاشو گذاشت رو گاز رفت یک کم جلوتر، پسره دنبال ماشین دوید و آقاهه ایستاد ( جلوش کمی ترافیک بود) ، پسره که بهش رسید ، آقاهه دوباره رفت جلوتر ، پسره هم باز دوید.... نمی دونم بالاخره چی شد ، چراغ برای ما سبز شد و رفتیم..........
3-
- این دست مبل چنده؟
- این از پوست کرکودیله ، کار اسپانیاست ، قابل نداره ،18 میلیون تومان.
- یعنی گاز هم می گیره؟!
پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲
جلسه رسمی بود، من و دوستم داشتیم سوالهامونو می پرسیدیم، آقاهه هم به قول خودش تا جایی که اسرار کاریش اجازه می داد برامون توضیح می داد، آقاهه خیلی پر انرژی بود ، رو صندلی جرقه می زد، منو یاد زبل خان می انداخت، قیافه اش هم شبیه یکی از مجریهای برنامه کودک بود ( عمو پورنگ!) ، خنده ام گرفته بود ، با کلی زحمت سعی می کردم قیافه ام را جدی نگه دارم ، دوست نداشتم جلسه از حالت رسمی دربیاد، یک نگاهی به دوستم انداختم دیدم یک لبخند گنده رو لبشه، از قیافه اش معلوم بود که ممکنه هر لحظه بزنه زیر خنده!
از طرف دانشگاه اینور اونور سر زدن تجربه جالبیه، برخوردهای متنوعی دیدیم ، این هم یک نمونه اش بود!
از طرف دانشگاه اینور اونور سر زدن تجربه جالبیه، برخوردهای متنوعی دیدیم ، این هم یک نمونه اش بود!
دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۲
شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲
امروز داشتم به پایان نامه های یکی دو سال اخیر یک نگاهی می انداختم ( البته مخابراتیهاش!) ، تو همون ردیف یک پایان نامه چاق و چله توجهم را جلب کرد، عنوانش این بود: الکترومغناطیس از دیدگاه تئوری نسبیت خاص انیشتین، برای یک دانشکده فنی عنوان کمیابی بود ، با اینکه به کار من زیاد ربطی نداشت به نظرم جالب اومد، یک نگاهی بهش انداختم، مقدمه جالبی داشت ، بیشتر مطالب پایان نامه از روی کتاب دیدگاه های فلسفی فیزیکدانان معاصر بود.
من می خواهم بدانم خداوند این جهان را چگونه خلق کرده است. علاقه ای به این یا آن پدیده ندارم. در طیف این یا آن عنصر لطفی نمی بینم. من می خواهم اندیشه های او را بدانم.مابقی جزئیات است.
آلبرت انیشتین
من می خواهم بدانم خداوند این جهان را چگونه خلق کرده است. علاقه ای به این یا آن پدیده ندارم. در طیف این یا آن عنصر لطفی نمی بینم. من می خواهم اندیشه های او را بدانم.مابقی جزئیات است.
آلبرت انیشتین
پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲
دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۲
شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲
چند روزی تو هفته های گذشته نمی خواستم زیاد مطالعه کنم، پای کامپیوتر بشینم یا تلویزیون تماشا کنم در نتیجه مقدار زیادی رادیو گوش کردم. خنده دار بود وقتی زیاد رادیو لندن یا رادیو فردا را گوش بدی و بعدش هم اخبار تلویزیون خودمون را ببینی یاد اون شخصیت بامزه رابین هود میفتی ، همون که راه می رفت داد می زد: " ساعت 1 نصف شب، همه جا امن و امانه!"
دیر
گاهی اوقات وقتی اشتباه می کنی خیلی زود نتیجه اش را می بینی و بهاش را می پردازی مثل اینکه پول نقد خرج کنی . نتیجه بعضی اشتباهات را سریع و زود نمی بینی ، اینجور موقعها مثل این می مونه که با credit card خرج کنی، آخر ماه که حسابات اومد معلوم می شه چی کار کردی، اگر خیلی خوش شانس باشی یکی دو ماه بعد نتیجه اشتباهت را می بینی و دفعه بعد خوب چشمانت را باز می کنی ، اگر هم بد شانس باشی یک موقعی می فهمی چی کار کردی که دیگه خیلی دیره ، بهای غیر قابل تصوری باید بپردازی .
گاهی اوقات وقتی اشتباه می کنی خیلی زود نتیجه اش را می بینی و بهاش را می پردازی مثل اینکه پول نقد خرج کنی . نتیجه بعضی اشتباهات را سریع و زود نمی بینی ، اینجور موقعها مثل این می مونه که با credit card خرج کنی، آخر ماه که حسابات اومد معلوم می شه چی کار کردی، اگر خیلی خوش شانس باشی یکی دو ماه بعد نتیجه اشتباهت را می بینی و دفعه بعد خوب چشمانت را باز می کنی ، اگر هم بد شانس باشی یک موقعی می فهمی چی کار کردی که دیگه خیلی دیره ، بهای غیر قابل تصوری باید بپردازی .
پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲
روزیکه تصمیم گرفت دنبال آرزوهایش بگردد رفت یک دوربین بزرگ خرید ، فردا عصر از سر کار که برگشت دوربین را برداشت و رفت روی پشت بام. شنیده بود که آرزوهای هرآدمی در یک بسته روبان پیچی و اسم دار قرار دارد. با دوربین اطراف را نگاه کرد ولی خبری نبود، اینور و آنور چند بسته آرزو دید ولی روی هیچ کدام اسمش نبود ، تمام بسته ها یی که می توانست ببیند به اسم دیگران بودند، از آن روز به بعد عصرها یک ساندویچ و دوربینش را برمی داشت و هردفعه از بالای یکی از تپه های اطراف خانه یا پشت بام دوستان و آشناها ، مشغول تماشای اطراف می شد . یک روز وقتی داشت به ساندویچ گاز می زد بسته اش را دید، بالای قله یکی از کوه های اطراف شهرش یک بسته برق میزد، دور بسته با روبان قرمز یک پاپیون پیچیده بودند، اسم خودش هم زیر پاپیون روی بسته نوشته بودند، چند بار با دقت نگاه کرد تا اشتباه نبیند، شوخی که نبود، راه درازی بود ، تازه هیچ وقت حاضر نبود آررزوهای خودش را با آرزوهای دیگری عوض کند. وقتی مطمئن شد تا خانه دوید، کوله پشتیش را برداشت ، حتی تا صبح هم نمی توانست صبر کند، همان شبانه راه افتاد. سر بالایی اول را آنقدر تند دوید که وقتی به بالای آن رسید دیگر نفس نداشت، تصمیم گرفت کمی آرامتر حرکت کند، به هر سر بالایی که می رسید تمام فکرش گذشتن از آن سربالایی بود و در سرازیری به فکر آرزوهایش بود، آرزوهای رنگ و وارنگ، نکند دیر به آن بالا برسد، نکند وقتی می رسد آرزوهایش گندیده باشند. وقتی رسید و بسته را باز کرد اول از کدام یکی شروع کند ؟ از بزرگترین یا از کوچکترین؟ اول از کدام رنگی شروع کند؟ سبز ، آبی یا صورتی؟ آنقدر شور و شوق داشت که شبها هم نمی خوابید، با یک چراغ قوه شبها به راهش ادامه می داد، فقط وقت غذا کمی استراحت می کرد، دوربینش را در می آورد و از آن بالا شهر را نگاه می کرد، هرچه شهر کوچکتر می شد ، او به آرزوهایش نزدیکتر می شد.
فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.
دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.
فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.
دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.
دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲
جالبه!
"I realized it was an engineering question: how do you dance well with someone?.........بقیه اش را اینجا بخوانید.
"I realized it was an engineering question: how do you dance well with someone?.........بقیه اش را اینجا بخوانید.
شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۲
VISION
آخرهای دوره دبستان بود که عینکی شدم، به جای نوشته های معلم از پای تخته پرت و پلا می نوشتم ، تلویزیون را تارمی دیدم و .....اولها عینک را دوست داشتم ، برام تازگی داشت . کم کم موقع بازی و دویدن تو حیاط مدرسه بود که عینک تبدیل شد به یک موجود مزاحم........ دبیرستانی که بودم شروع کردم به استفاده از لنز، دید با لنز کاملتر بود، دیگر چیزی روی صورتم سنگینی نمی کرد، می تونستم راحت توی زمین والیبال بایستم ، لازم نبود نگران عینکم باشم ، کم کم به لنز عادت کردم، روی گواهینامه رانندگی هم این عادت ثبت شد:" رانندگی با لنز"....... سالها بود که دنیا بدون عینک یا لنز آنقدرها واضح نبود، بینایی کامل را کجا جا گذاشتم؟ لای کتابها؟ فیلمها؟ نکته های تستی و کتابهای کنکور؟ .......چه فرقی می کند کجا، مهم اینست که انقدر پراکنده و ذره ذره جا مانده بود که نمی شد دنبالش گشت! این اواخر از لنز و عینک متنفر بودم، تو هوای آلوده تهران لنز چشمانم را آزار می داد و عینک هم روی صورتم سنگینی می کرد. دلم بینایی کامل می خواست با چشمان خودم و بدون لنز یا عینک. دلم می خواست صبحها که از خواب بیدار می شم دنیا بدون عینک صاف و واضح باشد، شاید آرزوی خنده داری به نظر برسد ولی برای من آرزوی مهمی بود .
اولها آرزویم شدنی نبود بعدها شدنی بود ولی من می ترسیدم، هفته پیش تصمیمم را گرفتم، رفتم دنبال آرزویم و بالاخره یک آقای دکتر اخمو آرزویم را برآورده کرد !
دیگر داستان لنز و عینک تمام شد، خوشحالم، شاد شاد، می دانی باید مثل من سالها سنگینی عینک و دردسرهای لنز را تحمل کرده باشی تا این شادی را حس کنی.
MY HEART WANTS TO SING EVERY SONG IT HEARS.....
آخرهای دوره دبستان بود که عینکی شدم، به جای نوشته های معلم از پای تخته پرت و پلا می نوشتم ، تلویزیون را تارمی دیدم و .....اولها عینک را دوست داشتم ، برام تازگی داشت . کم کم موقع بازی و دویدن تو حیاط مدرسه بود که عینک تبدیل شد به یک موجود مزاحم........ دبیرستانی که بودم شروع کردم به استفاده از لنز، دید با لنز کاملتر بود، دیگر چیزی روی صورتم سنگینی نمی کرد، می تونستم راحت توی زمین والیبال بایستم ، لازم نبود نگران عینکم باشم ، کم کم به لنز عادت کردم، روی گواهینامه رانندگی هم این عادت ثبت شد:" رانندگی با لنز"....... سالها بود که دنیا بدون عینک یا لنز آنقدرها واضح نبود، بینایی کامل را کجا جا گذاشتم؟ لای کتابها؟ فیلمها؟ نکته های تستی و کتابهای کنکور؟ .......چه فرقی می کند کجا، مهم اینست که انقدر پراکنده و ذره ذره جا مانده بود که نمی شد دنبالش گشت! این اواخر از لنز و عینک متنفر بودم، تو هوای آلوده تهران لنز چشمانم را آزار می داد و عینک هم روی صورتم سنگینی می کرد. دلم بینایی کامل می خواست با چشمان خودم و بدون لنز یا عینک. دلم می خواست صبحها که از خواب بیدار می شم دنیا بدون عینک صاف و واضح باشد، شاید آرزوی خنده داری به نظر برسد ولی برای من آرزوی مهمی بود .
اولها آرزویم شدنی نبود بعدها شدنی بود ولی من می ترسیدم، هفته پیش تصمیمم را گرفتم، رفتم دنبال آرزویم و بالاخره یک آقای دکتر اخمو آرزویم را برآورده کرد !
دیگر داستان لنز و عینک تمام شد، خوشحالم، شاد شاد، می دانی باید مثل من سالها سنگینی عینک و دردسرهای لنز را تحمل کرده باشی تا این شادی را حس کنی.
MY HEART WANTS TO SING EVERY SONG IT HEARS.....
یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲
Raindrops on roses and whiskers on kittens
Bright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things!
Cream colored ponies and crisp apple strudels
Doorbells and sleigh bells and schnitzel with noodles
Wild geese that fly with the moon on their wings
These are a few of my favorite things!
Girls in white dresses with blue satin sashes
Snowflakes that stay on my nose and eye lashes
Silver white winters that melt into spring
These are a few of my favorite things!
When the dog bites, when the bee stings
When I'm feeling sad,
I simply remember
my favorite things
and then I don't feeel so bad!
Raindrops on roses and whiskers on kittens
Bright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things!
My Favorite Things, Julie Andrews
Bright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things!
Cream colored ponies and crisp apple strudels
Doorbells and sleigh bells and schnitzel with noodles
Wild geese that fly with the moon on their wings
These are a few of my favorite things!
Girls in white dresses with blue satin sashes
Snowflakes that stay on my nose and eye lashes
Silver white winters that melt into spring
These are a few of my favorite things!
When the dog bites, when the bee stings
When I'm feeling sad,
I simply remember
my favorite things
and then I don't feeel so bad!
Raindrops on roses and whiskers on kittens
Bright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things!
My Favorite Things, Julie Andrews
چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۲
بچه های خیابانی، بچه های آدامس فروش، گل فروش، فال فروش..........در تهران که زیاد رفت و آمد کنی به دیدن این بچه ها عادت می کنی، کم کم به پس زمینه منظره خیابانهای شهر تبدیل می شوند. من هم مثل بقیه تهرانیها هر روز این بچه ها را در نقاط مختلف شهر می بینم. امروز در خیابان شریعتی روبروی پارک کورش دو تا از این بچه ها را دیدم، یکیشون با بقیه بچه هایی که دیده بودم فرق داشت، این یکی خیلی کوچولو بود، بقیه بچه های فروشنده ای که تا به حال کنار خیابان دیده بودم از این یکی بزرگتر بودند، یک دختر کوچولوی تپلی با لپهای آویزون ، چشمهای درشت ، شرقی ، معصوم و کودکانه ، از اون کوچولوهایی که اگر در یک خانواده معمولی باشند بهشون می گن کوچولوی شیرین. همونطور که اون کوچولو در پیاده رو عریض روبروی پارک بالا و پایین می پرید یک سوال جدی و آزاردهنده گوشه ذهنم بالا و پایین می پرید، این کوچولو فردا کجاست؟ نه! سوال من دقیقا این بود این دختر کوچولو فردا کجاست؟ نه اینکه پسر کوچولوهای کنار خیابان در معرض خطر نباشند یا اینکه نباید نگران آنها بود، نه! ولی باید اعتراف کنم چیزی ته ذهنم برای دختر کوچولوها بیشتر نگران است...........
دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۲
یک روز مهیج
1- خیلی بده که آدم وسط خیابون متوجه بشه که کیف پولش هنوز خونه است.
2- برای رانندگی در تهران به یک چیز نیاز حیاتی دارید : پر رویی.
3- راننده خوب اونیه که به اینرسی سرنشینان ماشین احترام بذاره .
4- جهت سبقت در اتوبان از سمت راسته ، هرکی گفته سبقت از سمت چپ لابد دست چپ و راستش را بلد نبوده.
5- هنوز VISION !
1- خیلی بده که آدم وسط خیابون متوجه بشه که کیف پولش هنوز خونه است.
2- برای رانندگی در تهران به یک چیز نیاز حیاتی دارید : پر رویی.
3- راننده خوب اونیه که به اینرسی سرنشینان ماشین احترام بذاره .
4- جهت سبقت در اتوبان از سمت راسته ، هرکی گفته سبقت از سمت چپ لابد دست چپ و راستش را بلد نبوده.
5- هنوز VISION !
شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۲
پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲
باز هم یک چیزی را از یک جایی کش رفتم! ایندفعه لینک نوشته ای را که از وسطش اینو برداشتم را هم براتون می ذارم:
در يك چشم بر هم زدن
يكديگر را دوست داريم
و در يك چشم بر هم زدن
يكديگر را ترك مي كنيم
در يك چشم بر هم زدن
كنار يكديگر ايستاده ايم
تنهاي تنها.
لینکش!
در يك چشم بر هم زدن
يكديگر را دوست داريم
و در يك چشم بر هم زدن
يكديگر را ترك مي كنيم
در يك چشم بر هم زدن
كنار يكديگر ايستاده ايم
تنهاي تنها.
لینکش!
سهشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲
یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲
جمعه، دی ۲۶، ۱۳۸۲
بعد از ظهر الیا کازان ، در بار انداز، آخر شب هم مارتین اسکورسیزی ، دارو دسته نیویورکی! به دانشجویی که جای درس خوندن روزی دو تا فیلم میبینه چی می گن؟؟؟نمونه؟ آره؟ کلمه اش همین بود؟! اونوقت نمونه در چی؟!! ;)
Gangs Of New York فیلم خوبی بود، آممممممم با اینکه چون از کشت و کشتار خوشم نمیاد مقدار زیادی سقف سینما فرهنگ را نگاه کردم (!) ولی فیلم خوبی بود! دو چیز فیلم را بیشتر از بقیه دوست داشتم موسیقیش و حالت چشمهای پسر کشیش.
راستی نکته جالب این بود، فیلمی را که در کانادا ، دیدنش برای آدمهای بالای 18 سال مجاز بوده کلی سانسور کرده بودند بعد برای همه در هر سنی آزاد شده بود، فکر کنم این وسط یادشون رفته بود که صحنه های خشن این فیلم ، حتی سانسور شده هاش برای بچه ها خوب نیست!
Gangs Of New York فیلم خوبی بود، آممممممم با اینکه چون از کشت و کشتار خوشم نمیاد مقدار زیادی سقف سینما فرهنگ را نگاه کردم (!) ولی فیلم خوبی بود! دو چیز فیلم را بیشتر از بقیه دوست داشتم موسیقیش و حالت چشمهای پسر کشیش.
راستی نکته جالب این بود، فیلمی را که در کانادا ، دیدنش برای آدمهای بالای 18 سال مجاز بوده کلی سانسور کرده بودند بعد برای همه در هر سنی آزاد شده بود، فکر کنم این وسط یادشون رفته بود که صحنه های خشن این فیلم ، حتی سانسور شده هاش برای بچه ها خوب نیست!
پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲
سهشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲
این روزها زیاد قوی نیستم ، باد که می آید از زمین بلندم می کند، این روزها با غرورم که دعوا می کنیم ( ما خیلی با هم دعوا داریم!) در گوشهایم پنبه می گذارم ، زیاد حوصله جر و بحث ندارم ، غرورم این جمله را نمی فهمد:
No one can always be strong
حتی این جمله را به فارسی هم نمی فهمد! این روزها نگرانم ، می ترسم، نگرانی و ترس همراه هم هستند، مخلوط خوبی نیستند، اصلا! منتظرم، منتظر آخر هفته و هواپیمایی که تو را به تهران می رساند، به تمام مهربانی چشمهایت نیاز دارم، به شانه هایت هم همینطور، می خواهم اندازه یک نفس به آنها تکیه کنم، فقط یک نفس کافی است، یک نفس عمیق.
No one can always be strong
حتی این جمله را به فارسی هم نمی فهمد! این روزها نگرانم ، می ترسم، نگرانی و ترس همراه هم هستند، مخلوط خوبی نیستند، اصلا! منتظرم، منتظر آخر هفته و هواپیمایی که تو را به تهران می رساند، به تمام مهربانی چشمهایت نیاز دارم، به شانه هایت هم همینطور، می خواهم اندازه یک نفس به آنها تکیه کنم، فقط یک نفس کافی است، یک نفس عمیق.
جنس دوم!
از صبح با یکی از دوستان مشغول بدو بدو بودیم، باید پروژه کلاس کامپیوتر را تحویل می دادیم و ریزه کاریهاش مونده بود، کارمون که تمام شد نهار رفتیم بیرون، وارد رستوران که شدیم رفتم آبی به سر و صورتم بزنم ، یک خانومه جلو آینه ایستاده بود، مشغول تجدید رنگهای صورتش بود، صورتم را شستم، تو آینه نگاهش کردم ، کارش داشت تمام می شد ، صورتم را خشک کردم و برگشتم سر میز، خانومه پشت میز بغلی نشسته بود، روبروش یک آقاهه بود، خانومه مشغول لبخند زدن بود، یک لبخند نقاشی شده. رستوران خنده داری بود، محیط جالبی داشت، برای رفع خستگی جای خوبی بود، نهار که تمام شد رفتم دستهام را بشورم، یک خانوم دیگه جلو آینه بود، این یکی رنگ آمیزی صورت را بهتر بلد بود یا شاید هم بدتر ، چشمها و مژه هاش کاملا حالت مصنوعی داشتند، برگشتم پیش دوستم ، موقع رفتن دیدم خانوم دومی هم چند میز اونطرف تر روبروی آقای دومی نشسته، بازهم با همان لبخند، کمی مصنوعی تر! با خودم فکر کردم ، چرا انقدر تصنع؟!
به مدت دو ساعت با هم همسفر بودیم، هم به طور اتفاقی و هم اجباری، خانومه تقریبا همسن مادرم بود، روی داشبورد ماشینش عکس یک پسر کوچولو بود، پرسیدم : پسر شماست؟ گفت: نه نوه امه! با تعجب نگاهش کردم، وقتی سن خودش و دخترش را گفت تفاضل سنشون را چند بار حساب کردم، هر کاری کردم بیشتر از 15 نمی شد! تو ماشین کلی خوراکی داشت، هر با میوه ای چیزی می خورد، آینه اش را در می آورد و نگاهی به خودش می انداخت، تو اون دو ساعت حدود 5 بار این کار را تکرار کرد! دائم مواظب بود کمی رنگهای صورتش جابجا نشن یا خدای نکرده کم نشن! یک بار هم که به نظرش رسید در حال کم شدن هستند آنها را تجدید کرد.
یاد پاراگرافی از کتاب جنس دوم افتادم، پاراگرافی که خیلی عصبانیم کرد، پاراگراف این بود:
زن در برابر مرد پیوسته در حال نمایش است، دروغ می گوید و وانمود می کند که خود را به مثابه دیگری غیر اصلی می پذیرد و در حالیکه در برابر مرد در خلال تقلیدها و آرایشها و کلمه های هماهنگ شخصیتی تخیلی بر پا می دارد ، دروغ می گوید . این کمدی ها فشار دائمی ایجاد می کند؛ هر زنی کنار شوهرش ، معشوقش ، کم و بیش فکز می کند : (( من خودم نیستم. )) دنیای مردانه دنیایی سخت است ، زوایای تیز دارد ، صداها در آن خیلی طنین می اندازند، روشناییها شدیدند، زن در پس صحنه جای دارد، سلاحهای مردان را صیقل می دهد، در نبرد شرکت نمی جوید؛ آرایش خود را سر هم می کند، بزکش را ابداع می کند، حیله هایش را تدارک می بیند: پیش از آنکه وارد صحنه شود، با لباس خانه و سرپایی، در پشت صحنه گشتی می زند، این فضای ملایم، نرم و سست را دوست دارد.
مشکل بزرگ فقط این نیست که عادت کرده ایم دنیا را برامون تعریف کنند، مشکل بزرگ اینه که می ذاریم خودمون را هم برامون تعریف کنند.
از صبح با یکی از دوستان مشغول بدو بدو بودیم، باید پروژه کلاس کامپیوتر را تحویل می دادیم و ریزه کاریهاش مونده بود، کارمون که تمام شد نهار رفتیم بیرون، وارد رستوران که شدیم رفتم آبی به سر و صورتم بزنم ، یک خانومه جلو آینه ایستاده بود، مشغول تجدید رنگهای صورتش بود، صورتم را شستم، تو آینه نگاهش کردم ، کارش داشت تمام می شد ، صورتم را خشک کردم و برگشتم سر میز، خانومه پشت میز بغلی نشسته بود، روبروش یک آقاهه بود، خانومه مشغول لبخند زدن بود، یک لبخند نقاشی شده. رستوران خنده داری بود، محیط جالبی داشت، برای رفع خستگی جای خوبی بود، نهار که تمام شد رفتم دستهام را بشورم، یک خانوم دیگه جلو آینه بود، این یکی رنگ آمیزی صورت را بهتر بلد بود یا شاید هم بدتر ، چشمها و مژه هاش کاملا حالت مصنوعی داشتند، برگشتم پیش دوستم ، موقع رفتن دیدم خانوم دومی هم چند میز اونطرف تر روبروی آقای دومی نشسته، بازهم با همان لبخند، کمی مصنوعی تر! با خودم فکر کردم ، چرا انقدر تصنع؟!
به مدت دو ساعت با هم همسفر بودیم، هم به طور اتفاقی و هم اجباری، خانومه تقریبا همسن مادرم بود، روی داشبورد ماشینش عکس یک پسر کوچولو بود، پرسیدم : پسر شماست؟ گفت: نه نوه امه! با تعجب نگاهش کردم، وقتی سن خودش و دخترش را گفت تفاضل سنشون را چند بار حساب کردم، هر کاری کردم بیشتر از 15 نمی شد! تو ماشین کلی خوراکی داشت، هر با میوه ای چیزی می خورد، آینه اش را در می آورد و نگاهی به خودش می انداخت، تو اون دو ساعت حدود 5 بار این کار را تکرار کرد! دائم مواظب بود کمی رنگهای صورتش جابجا نشن یا خدای نکرده کم نشن! یک بار هم که به نظرش رسید در حال کم شدن هستند آنها را تجدید کرد.
یاد پاراگرافی از کتاب جنس دوم افتادم، پاراگرافی که خیلی عصبانیم کرد، پاراگراف این بود:
زن در برابر مرد پیوسته در حال نمایش است، دروغ می گوید و وانمود می کند که خود را به مثابه دیگری غیر اصلی می پذیرد و در حالیکه در برابر مرد در خلال تقلیدها و آرایشها و کلمه های هماهنگ شخصیتی تخیلی بر پا می دارد ، دروغ می گوید . این کمدی ها فشار دائمی ایجاد می کند؛ هر زنی کنار شوهرش ، معشوقش ، کم و بیش فکز می کند : (( من خودم نیستم. )) دنیای مردانه دنیایی سخت است ، زوایای تیز دارد ، صداها در آن خیلی طنین می اندازند، روشناییها شدیدند، زن در پس صحنه جای دارد، سلاحهای مردان را صیقل می دهد، در نبرد شرکت نمی جوید؛ آرایش خود را سر هم می کند، بزکش را ابداع می کند، حیله هایش را تدارک می بیند: پیش از آنکه وارد صحنه شود، با لباس خانه و سرپایی، در پشت صحنه گشتی می زند، این فضای ملایم، نرم و سست را دوست دارد.
مشکل بزرگ فقط این نیست که عادت کرده ایم دنیا را برامون تعریف کنند، مشکل بزرگ اینه که می ذاریم خودمون را هم برامون تعریف کنند.
دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲
سهشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲
شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲
جمعه، دی ۱۲، ۱۳۸۲
کیک کنترلی!
بعد از کمی کنترل خوندن تصمیم گرفتم کیک درست کنم ، تمام پارامترهای کیکم مطابق میلم کنترل شدند و همه چیز به خوبی پیش رفت و کیکه خوشمزه از آب دراومد. فقط یکی از پارامترهای کنترلیش کمتر از مقدار مطلوب شد اونم به خاطر یک فیدبک منفی بود که هر دفعه از جلو آشپزخونه رد می شد سیبها را چپ چپ نگاه می کرد و با صدای بلند اعلام می کرد که سیب دوست نداره!
بعد از کمی کنترل خوندن تصمیم گرفتم کیک درست کنم ، تمام پارامترهای کیکم مطابق میلم کنترل شدند و همه چیز به خوبی پیش رفت و کیکه خوشمزه از آب دراومد. فقط یکی از پارامترهای کنترلیش کمتر از مقدار مطلوب شد اونم به خاطر یک فیدبک منفی بود که هر دفعه از جلو آشپزخونه رد می شد سیبها را چپ چپ نگاه می کرد و با صدای بلند اعلام می کرد که سیب دوست نداره!
اشتراک در:
پستها (Atom)