شبی در یکی از کوهستانهای مستور از برف مقدونیه بادی سهمگین برخاست. باد چنان شدید بود که کلبه کوچکی را که به آن پناه برده بودم می لرزانید و می کوشید تا آن را واژگون سازد. ولی من قبلا آن را محکم و استوار کرده بودم. تنها در کلبه ، کنار آتش نشسته بودم ، بر باد می خندیدم و آن را سرزنش و شماتت کرده می گفتم: برادر، بیهوده سعی نکن به این کلبه وارد شوی . من در بر تو نخواهم گشود . تو نخواهی توانست اجاق مرا خاموش کنی و کلبه ام را واژگون سازی!
زوربای یونانی ، نیکوس کازانتزاکیس
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر