دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

تو تاکسی نشسته بودم، راننده وسط راه به يک برج نيمه ساخته اشاره کرد و گفت ديروز اينجا يکي از کارگرهاي ساختماني خودش را آتش زد، يکي از همکارهاي ما هم که کپسول آتش نشاني همراهش بود خاموشش کرد ، تمام لباسهاش سوخته بود و ناله مي کرد ما هم بهش گفتيم خوب مي خواستي خودتو بکشي مي رفتي از بالاي برج مي پريدي پايين. به اينجا که رسيد يکي از مسافرها گفت خوب به خودش انسولين تزريق مي کرد اينطوری که راحت تر مي مرد، بعد هم تا آخر راه راننده و مسافر محترم انواع راههاي خودکشي تميز و بدون درد را با هم بررسي کردند!
اول :آدم گاهي حس مي کنه از اين خبرها انقدر تو جامعه زياد شده که با شنيدنش ديگه کسي زياد تعجب نمي کنه.
دوم: گاهي تاکسي سوار شدن هم بدآموزي داره ها !

0 نظرات: