دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴
آقاهه و همکارش داشتند ميزهاي پشت سر من را با دريل سوراخ مي کردند و يه ديواره به ميزها وصل مي کردند، صداي دريلشون به کنار، يکيشون معلوم بود اومده کار ياد بگيره ، اون يکي دائم بهش ميگفت حسن دريل را صاف بگير، حسن دريل را صاف بگير....... بعد از نيم ساعت حتي من هم که اسمم حسن نيست و تا حالا هم دريل دستم نگرفتم فهميده بودم که بايد دريل را صاف گرفت!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر