سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳

از امروز خانوم معلم شدم، از اول قرار بود به دو تا خواهر انگلیسی درس بدم، یکیشون دختر کوچولوی بامزه ایه، چون کار با بچه ها وقت و انرژی زیادی می خواد و منم وقتم پر بود آخرش قرار شد فقط به خواهر بزرگ درس بدم، امروز که رفتم کوچولو هم اومد پیشمون نشست، مادرشون گفته بود زبان خوندن را خیلی دوست داره، کارم که تموم شد خواهر بزرگه پرسید پس کوچیکه چی، منم براش توضیح دادم که دلم می خواد ولی وقت ندارم ، کوچولو معلوم بود از من دلخوره، هنوز مانتو نپوشیده بودم و حاضر نشده بودم که برگشت گفت پس خداحافظ!
این صفت پچه ها را دوست دارم، هیچی تو دلشون نمی مونه!

0 نظرات: