دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

امروز کلاس زبان ما يک عضو جديد داشت، فيلی! خودم هم دقيق نمی دونم وسيله کمک آموزشی بود يا عضو جديد، چون بعد از اينکه برای درس دادن ازش استفاده کردم، کوچولوها همونجا رو صندلی نشوندنش و تا آخر کلاس با ما بود. فيلی يک عروسک فيل بزرگ بامزه بود. خودمم يکی هوس کردم!
يه کم غر غر
از صبح که دنبال 3، 4 تا کار بودم، تقريبا دويدوم تا به کلاس اولم رسيدم ، بعدش هم که بلافاصله کلاس دوم، بعدش هم با يکی از بچه های کلاس رفتيم سايت، هفته ديگه ارائه سمينار داره، زياد ايده ای از particle filter نداشت، طفلکی يک مقاله سخت هم انتخاب کرده بود، خلاصه نيم ساعتی يا بيشترهم به کشتی گرفتن با مقاله اش گذشت. بعدش هم يه نهار تند و تدريس زبان. اين دو تا کوچولو هم امروز خوب پدر منو درآوردند! از اون موقعهايی که بعد از کلاس به اين نتيجه می رسی که مردم لابد ديوانه اند که بچه دار می شن!

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

منم بازی!
يکی از دوستان منو دعوت کرد که تو بازی که انگار از شب يلدا شروع شده ، شرکت کنم ، بازی جالبيه پس منم بازی! اينطور که فهميدم بايد 5 نکته در مورد خودم بنويسم که کسی نمی دونسته، چيزهايی که من نوشتم بيشتر شبيه خاطره نکته دارن.

1- هميشه به آدمهای خوش خط حسوديم می شه! بعد از کنکور ليسانس يک سری کتاب آموزش خط خريدم و چند روزی هم تمرين کردم ولی بعدش حوصله ام سر رفت و بی خيالش شدم. نتيجه اش هم اين شد که هنوز بدخطم و ترجيح می دم گزارشهام رو تايپ کنم.

2- به اين نتيجه رسيده بودم ( هنوز هم سر حرفم هستم ) که خانومها تو ايران برگه عقد رو که امضا می کنند از حقوق انسانی محروم می شن، ولی خودم چند ماه ديگه اين برگه رو امضا می کنم!

3- شايد اصلا به قيافه ام نياد ولی دوم ، سوم راهنمايی که بودم با يکی از پسرهای فاميل دعوام شد و کارمون به کتک کاری کشيد! اون کلاس کنگ فو می رفت و حسابی ادعای زور بازو داشت ، منم که هيچ وقت نه زور بازو داشتم نه ادعاشو، ولی خوب اون روز حسابی لجم رو درآورد و نتيجه اش هم کتک کاری بود. هنوز وقتی يادم می ياد خنده ام می گيره و تعجب می کنم که اين چه کاری بود! سه، چهار سال پيش اين فاميل کذايی قطعات کامپيوتر خريد و فروش می کرد، کامپيوترم خراب شده بود، مامان بهش زنگ زد و اومد اون قطعه خراب رو برام عوض کرد، موقعی که رفت مامان گفت عجيبه نمی دونم چرا حس می کنم فلانی از تو حساب می بره!

4- دبستان که بودم دوست داشتم معلم بشم، راهنمايی که بودم دوست داشتم نويسنده بشم يا فضانورد ( خودم می دونم اينها ربطی به هم ندارند!) ، دبيرستان که بودم به غير از دو تا شغل قبلی فيزيکدان ، مهندس برق و مهندس متالوژی رو هم دوست داشتم. سال دوم مهندسی برق به اين نتيجه رسيده بودم که مهندس نرم افزار بهتری می شدم،الان هم که دارم فوق ليسانس می خونم گاهی که از مشقها و پروژه ها خسته می شم می گم کاش راهنمای تور شده بودم يا عکاس خبری ( می دونم اينها هم خيلی با ربط نيستند). خلاصه اينکه من مهندس مخابرات هستم و ترم ديگه فوق ليسانس مخابرات سيستم رو تموم می کنم!

5- وقتی از قواعد يه بازی خوشم نياد يا حوصله ام سر بره تقلب می کنم! هيچ وقت خودم رو مجبور نمی بينم که موقع بازی کاملا قواعدش رو رعايت کنم. هنوز قيافه کسی رو که تو بطری بازی روبروی من نشسته بود يادم نمی ره ، اون بايد يک کاری می گفت و من انجام می دادم، از کارهايی که می گفت هيچ خوشم نمی یومد، بيچاره نمی دونم چند بار حرفش رو عوض کرد تا من بالاخره قبول کردم و بازی ادامه پيدا کرد!

حالا منم بايد اين توپ رو بندازم تو زمين 5 نفر ديگه : پرستار کوچولو، پيمان، بهاره، soie و يکی از دوستان someonelikeyou .

پ.ن.1 : می دونم وب لاگ بهاره تعطيله ولی خوب می تونه دوباره راهش بندازه!

پ.ن. 2 : چقدر ملت از سوسک خاطره دارن!

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

چند تا الگوريتم با جواب، يک الگوريتم بدون جواب، داستان امينه و.....اين آخر هفته هم اينطوری گذشت.
آدميزاد يک عمر - يعنی صدها عمر- است که می کوشد شايد مرز بين افسانه و تاريخ، قصه و واقعيت، راست و دروغ، حق و ناحق را معلوم کند. هنوز که هنوز است پيدا نشده....
امينه، مسعود بهنود

امينه و سرگذشتش انقدر برام جالبند که نمی خوام کتاب رو تند تند بخونم، مبادا زود تموم بشه!
امروز داداشی می گفت فمينيست که هستی از داستان اين خانومه هم که خوشت اومده، بعدا اسم بچه ات رو بذار فمينه!

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

رفته بودم بدمينتون بازی کنم، گوشه سالن توپهای واليبال يک چشمکی می زدند! چند سالی می شه که بازی نکردم، توپم گوشه کمد خاک گرفته، امروز هم همه برای بدمينتون اومده بودند، هيچ کس نبود که باهاش واليبال بازی کنم!
با ديدن توپها و زمين واليبال و بوی سالن ورزش ياد تيم واليبال مدرسمون افتادم، هم دلم برای بچه ها تنگ شد، هم بازی ، هم داد و فريادهای کنار زمين.
داشتم برای شاگردهام توضيح می دادم که اگر از يه چيزی يکی داشتيم، جمله مون اينطوری می شه، اگر چند تا داشتيم هم اينجوری، ديدم دختر کوچولو دستش را بلند کرد، نگاهش کردم، پرسيد اگر از يک چيزی هيچی نداشتيم چی می گيم؟!

بعد از دو سه ماه از درس دادن به بچه ها داره خوشم می ياد، اولش تو رودربايستی اين کار رو قبول کردم، ولی حالا خوشحالم که تو رودربايستی موندم!
جواب نمی ده، يک قسمت ساده پروژه شناسايی سيستم، جواب نمی ده!
از دست خانومها!
يه جوری راه می رفت، بهش گفتم بد نباشد ، شنيدم عمل جراحی داشتيد.
با نيش باز گفت: آره شکمم رو عمل کردم، انقدر خوب شده!

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

آن که در سر هوای پروازهای بلند دارد، بايد در بلند ترين قله خانه بسازد.
امينه، مسعود بهنود

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

بعد از امتحانا و ارائه سمينارها و بقيه شلوغيهای زندگی شايد يه وقتی هم برای ورزش پيدا کردم!

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

من اينجا کلی گل مريم دارم، خونه پر از عطر گلها شده.......... ممنون :)
من بايد دوشنبه سمينار ارائه بدم؟ آره خودم!

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

گاهی آدم لجش می گيره که به همه چی می شه زور گفت الا طبيعت! آهای با توام.............!

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵


کودکان خيابانی

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵

تو شهر کتاب اول به قفسه کتابهايی که قديما می خوندم و حالا ديگه حوصله شون رو ندارم،يک نگاهی انداختم، بعد هم رفتم سراغ کتابهايی که يه موقعی نگاهشون هم نمی کردم ولی حالا موضوعشون،سبک نويسنده شون يا .... برام جالبه ، بعد با خودم فکر کردم از روی کتابهايی که می خونديم و می خونيم ، می شه فهميد چقدر نظراتمون تغيير کرده و ديدگاه هامون درباره موضوعات مختلف عوض شده.
خنده ام گرفته بود، يه جوری با تعجب نگاهم کرد انگار که تازه کشف کرده که اون دختر کوچولوهه ديگر اونقدرها هم کوچولو نيست!

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

وقتی تولد يک خانم دعوت می شی ممکنه شمع اين شکلی هم ببينی !