جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

گاهی اوقات یه چیزایی می شنوم که باعث می شن خوب و بد را گم کنم، بعد از شنیدنشون دیگه نمی دونم چی بد و چی خوب، اینم یکی از اونا بود:
یکی از کارگرهای یه شرکت ساختمانی فوت میکنه، خانواده اش از شرکت می خوان که طلبهای این کارگر رو ( حقوق و اینجور چیزا) بهشون بده تا بتونن مخارج کفن و دفن را پرداخت کنن، شرکت هم بهشون میگه تا وقتی انحصار وراثت نشده باشه نمی تونه بهشون پول بده مگر اینکه همشون به یه نفر وکالت بدن که از طرف وراث پول اون کارگر رو دریافت کنه و به شرکت هم رسید بده، اونا هم به یکی از دوستای همون کارگر وکالت می دن که از طرفشون پول رو بگیره و به اونا بده، اون طرف هم که خودش مشکلات مالی داشته و همسرش سرطان داشته و به پول احتیاج داشته از اعتماد اونا سوء استفاده می کنه و پول رو می خوره.
این جور موقع ها نمی دونم تعریفهای قشنگ قشنگی مثل انسانیت و عدالت به چه درد می خورن و اصلا کاربردشون چیه و کجاست. گاهی اوقات فکر می کنم این تعریفها فقط تو کتاباهستن و به درد همو نجا می خورن، آره گاهی اوقات تو این زمین شلوغ و پر گرد و خاک، بد و خوب گم می شن و دیگه نمیشه گفت چی درسته و چی غلط.

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

امروز قرار بود بریم کوه، صبح که رسیدیم دم پارک جمشیدیه خیلی تعجب کردم ، پنجشنبه ها اون ساعت صبح معمولا تو پارک جای سوزن انداختن نبود ولی امروز یه جور دیگه بود خلوت...... البته اول خوشحال شدم معمولا ترجیح می دم پارک جمشیدیه یا کوه خلوت باشه و آرامش داشته باشه ولی امروز یه جور دیگه بود.... پارک پر از بسیجی و کماندو بود! البته به کسی کاری نداشتند و کسی را نمی گرفتند بعدا فهمیدیم اومدن اردو، من هرچی به دوستام گفتم اینا که به ما کاری ندارن یه خورده برم بالا و برگردیم قبول نکردند البته منظره کوه پر از پلیس و بعضی جاها همراه با صدای نوحه با روحیه هیچ کدوممون جور نبود بعد هم بچه ها می گفتن یاد فیلمای پلیسی می افتیم یه جورایی انگار اینا بالا سرمونن ، گفتن اینجوری خوش نمی گذره اینطوری شد که اول برگشتیم کمی تو پارک نشستیم و بعد موقع برگشتن من پیشنهاد دادم تا نیاوران پیاده بریم ( می خواستم کمی اخماشون باز بشه!) اونا هم قبول کردن بعد هم به نیاوران که رسیدیم بهشون گفتم چطوره تا تجریش پیاده بریم، بازم قبول کردن و خلاصه کوهنوردی ما تبدیل به پیاده روی شد! با اینکه خیلی دلم می خواست برم کوه ولی روز خوبی بود و کلی خندیدیم به نیاوران که رسیدیم دیگه همه موضوع را فراموش کرده بودند و تا تجریش گفتیم و خندیدیم، خیلی خوش گذشت.تازه تو خیابون دیدیم همه جا پر از پوسترهای تبلیغاتی این اردواست، فکر کنم همه خبر داشتند جز ما برای همین هم پارک انقدر خلوت بود!

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

روز مادر! خوبه که روز مادر مادر را به همه مادرها و مادربزرگای مهربون تبریک بگیم ، خیلی خوبه که با یه هدیه از زحمتهاشون تشکر کنیم.فقط این وسط یه چیزی فکر منو مشغول کرده ، همه این کارها انجام میشه، روز زن را جشن می گیرن و هی به خانوما تبریک می گن ولی هیچ حق و حقوقی براشون قائل نیستند، البته شاید بهتره اینطوری بنویسم که خانوما برای خودشون هیچ حقی قائل نیستند در واقع همون یه ذره حق خودشون رو هم نمیشناسن! تا آدم به حقوق خودش ایمان نداشته باشه نباید انتظار داشته باشه که بقیه حقشو رعایت کنن، هدیه واقعی روز زن آشنا کردن زنان ایرانی به حقوقشونه .زنان ایرانی تا وقتی خودشون نخوان وضعشون بهتر نمیشه و تو جامعه همچنان مثل امروز باهاشون رفتار می کنن. مثلا چرا تو جامعه ما مظلوم و بی سر و صدا بودن برای یه خانوم ارزشه؟ چرا اکثر زنان این مساله را قبول کردن؟ چرا تا یه نفر خواست از حقش دفاع کنه می گن فمینیسته؟ شرط میبندم نود درصد کسایی که این کلمه را به کار میبرن حتی معنی اونو نمیدونن ( من هم دقیقا نمیدونم!) تا می همه رسم ورسومای جامعه رو قبول می کنیم بدون اینکه واقعا فکر کنیم که درستند یا نه؟ می دونم که نسل جدید ظاهرشون با نسل قدیم از زمین تا آسمون فرق کرده ولی من که بینشون هستم هنوز این افکار را توشون دیدم، هنوز هستند دوستانی که اگه تو دانشگاه ببینند من دارم می دوم بعدا بهم می گن تو دختری این کارها زشته! ( اینو خودم تجربه کردم!) اگرم بهشون بگی که خوب بابا من عجله داشتم تازه مگه دویدن جرمه ، چپ چپ نگات می کنن و بهت میگن از ما گفتن بود ولی پشت سرت حرف در میارن! اینم از اون جمله هایی که خانوما متاسفانه زیاد استفاده می کنن، این یعنی ترس از فکر بی اساسی که بقیه ممکنه راجع به ما داشته باشن که به نظر من یکی از باورهای ماست که باید دور بریزیم. نه اینکه به انتقاد دیگران توجه نکنیم ، نه انقاد پذیر بودن خیلی صفت خوبیه ولی به معنای ارزش قائل شدن برای هر نظر کوته بینانه ای نیست!

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱

چند وز پیش داشتم دنبال یه مطلبی می گشتم که از home page یه نفر سر در آوردم. توی اون صفحه علائم بیماری MS را کاملا توضیح داده بود، داروهایی رو هم که معمولا تجویز میشه نوشته بود. اول فکر کردم home page یه دکتر است بعد دیدم نه اون صفحه در واقع مال یه بیمار مبتلا به MS است که 30 ساله با این بیماری زندگی می کنه، خودش نوشته بود thirty- odd years. کلی بقیه کسانی رو که مبتلا به این بیماری هستند دلداری داده بود ، عجب روحیه ای! یاد یکی از آشناها افتادم که مبتلا به این بیماریه، شغلش عکاسیه یا اینکه ضعیف شده هنوز به نقاط مختلف ایران میره و عکاسی می کنه منتها دیگه روی صندلی چرخدار، می گه باید حداکثر استفاده را از زندگی بکنه.

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

امروز با یه جای جدید آشنا شدم. انجمن حمایت از حقوق کودکان. دفترشون تو خیابون خرمشهر بود، جلساتشون هم دوشنبه اول هر ماه ساعت 4 بعد از ظهر در فرهنگسرای اندیشه ( خیابان شریعتی، پایینتر از پل سید خندان ) برگزار میشه. یکی از کارهایی که انجام میدن، تدریس به بچه های خیابانیه. هر جمعه بچه ها در یه مدرسه نزدیک فرهنگسرای خواجوی کرمانی (دروازه غار یه جایی نزدیک میدان شوش ) جمع می شن و بعضیها می رن اونجا و به این بچه ها درس میدن.
چرا رفتم اونجا؟ راستش خودم هم درست نمی دونم! فقط دارم به این نتیجه می رسم که دنیای بزرگترها از دست رفته و نمیشه براش کاری کرد ولی شاید حداقل بشه دنیای کودکان را زیباتر کرد، شاید......
اگه فقط بتونیم چند تا لبخند رو لبهای بچه ها بیاریم شاید خستگیهامون کمتر بشن.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

جمعه آخر شب بود داشتیم چت می کردیم که بهم گفت دکتر بهش چی گفته. شوکه شدم اصلا باورم نمی شد ، یهو اینور طوفان شد و منم خیس خیس دنبال یه جمله می گشتم که براش بنویسم ، با اینکه دلم براش تنگ شده بود فکر کردم چه خوب که اینجا نیست اگه رودررو بهم گفته بود و می دید مثل بچه ها دارم گریه می کنم خیلی بد می شد تازه خوب بود که میکروفون هم خراب بود وگرنه می فهمید صدام داره می لرزه. مغزم خالی شده بود خیلی سعی کردم یه جمله خوب بنویسم ولی اینجور موقع ها چی میشه نوشت؟ بدترین جمله ممکن را نوشتم براش نوشتم انقدر ناراحت شدم که نمی دونم چی براش بنویسم. نمی دونم با این جمله اونور هم طوفانی کردم یا نه فقط می دونم که بچه بودن خودم را ثابت کردم، اینهممه کتاب خوندن و نوشتن جمله های قشنگ چه فایده؟ چه فایده وقتی نمی تونی به موقع یه جمله درست بنویسی؟ بعدش اون هی با من شوخی کرد، اون داشت منو آروم می کرد! منم به شوخی هاش جواب می دادم ، خودم گریه می کردم سعی می کردم اونو بخندونم. برام نوشت که مشکل خودشه و باید باهاش زندگی کنه، به این زودی با موضوع کنار اومده بود یا تظاهر می کرد؟ نمی دونم . نمیدونم قلب مهربون زودتر برای آدم مشکل درست می کنه یا روح بزرگ؟ برای اون که فرقی نمی کنه چون دوتاشو باهم داره. چرا همیشه روح های بزرگ و قلبهای مهربون زودتر خسته می شن؟
نمی تونم بفهمم، هنوز نمی تونم بفهمم چرا تو؟ چرا انقدر زود؟ چرا؟ خدا مگه نمی خواد تواین دنیا روح بزرگ باقی بمونه؟ خدا که می دونه این زمینی ها بدون قلبهای مهربون نمی تونن زندگی کنن پس چرا؟
تو چند روز سعی کردم باور کنم، سعی کردم با موضوع کنار بیام ، آره کم کم دارم باهاش کنار میام ولی سخت بود، باور کردنش مشکلترین کار دنیا بود.فقط کاش بیای ایران ، کاش هیچ وقت نرفته بودی ، اگه نرفته بودی اگه انقدر تنها نبودی شاید..... نمی دونم حالا دیگه دیر شده به قول خودت باید باهاش زندگی کنی چاره ای نیست......
نگفتن و پنهان کردنش هم سخته ، سخته که من فقط بدونم و مجبور باشم وقتی حالت رو می پرسن تو چشماشون نگاه کنم و بهشون دروغ بگم. می دونی اون دختر کوچولویی که بین شما آدم بزرگا، بزرگ شد هنوز در مقابل شماها بچه است هنوزم باور کردن مشکلاتتون براش خیلی شخته، از کوچیکی عادت کرده شماها رو سالم و قوی ببینه تا حالا فکر نکرده بود یه روزی مجبور می شه بیماری شما ها رو ببینه در واقع همیشه فکر میکرد فقط خودش بزرگ میشه و شماها همیشه همونطوری می مونین و هیچ تغییری نمی کنین، ولی حالا باید باور کنه ، آره دیگه داره باور می کنه که زمان برای شما ها هم میگذره، ولی کاش مجبور نبود باور کنه.....
I won't let sorrow defeat me.
جمعه آخر شب بود داشتیم چت می کردیم که بهم گفت دکتر بهش چی گفته. شوکه شدم اصلا باورم نمی شد ، یهو اینور طوفان شد و منم خیس خیس دنبال یه جمله می گشتم که براش بنویسم ، با اینکه دلم براش تنگ شده بود فکر کردم چه خوب که اینجا نیست اگه رودررو بهم گفته بود و می دید مثل بچه ها دارم گریه می کنم خیلی بد می شد تازه خوب بود که میکروفون هم خراب بود وگرنه می فهمید صدام داره می لرزه. مغزم خالی شده بود خیلی سعی کردم یه جمله خوب بنویسم ولی اینجور موقع ها چی میشه نوشت؟ بدترین جمله ممکن را نوشتم براش نوشتم انقدر ناراحت شدم که نمی دونم چی براش بنویسم. نمی دونم با این جمله اونور هم طوفانی کردم یا نه فقط می دونم که بچه بودن خودم را ثابت کردم، اینهممه کتاب خوندن و نوشتن جمله های قشنگ چه فایده؟ چه فایده وقتی نمی تونی به موقع یه جمله درست بنویسی؟ بعدش اون هی با من شوخی کرد، اون داشت منو آروم می کرد! منم به شوخی هاش جواب می دادم ، خودم گریه می کردم سعی می کردم اونو بخندونم. برام نوشت که مشکل خودشه و باید باهاش زندگی کنه، به این زودی با موضوع کنار اومده بود یا تظاهر می کرد؟ نمی دونم . نمیدونم قلب مهربون زودتر برای آدم مشکل درست می کنه یا روح بزرگ؟ برای اون که فرقی نمی کنه چون دوتاشو باهم داره. چرا همیشه روح های بزرگ و قلبهای مهربون زودتر خسته می شن؟
نمی تونم بفهمم، هنوز نمی تونم بفهمم چرا تو؟ چرا انقدر زود؟ چرا؟ خدا مگه نمی خواد تواین دنیا روح بزرگ باقی بمونه؟ خدا که می دونه این زمینی ها بدون قلبهای مهربون نمی تونن زندگی کنن پس چرا؟
تو چند روز سعی کردم باور کنم، سعی کردم با موضوع کنار بیام ، آره کم کم دارم باهاش کنار میام ولی سخت بود، باور کردنش مشکلترین کار دنیا بود.فقط کاش بیای ایران ، کاش هیچ وقت نرفته بودی ، اگه نرفته بودی اگه انقدر تنها نبودی شاید..... نمی دونم حالا دیگه دیر شده به قول خودت باید باهاش زندگی کنی چاره ای نیست......
نگفتن و پنهان کردنش هم سخته ، سخته که من فقط بدونم و مجبور باشم وقتی حالت رو می پرسن تو چشماشون نگاه کنم و بهشون دروغ بگم. می دونی اون دختر کوچولویی که بین شما آدم بزرگا، بزرگ شد هنوز در مقابل شماها بچه است هنوزم باور کردن مشکلاتتون براش خیلی شخته، از کوچیکی عادت کرده شماها رو سالم و قوی ببینه تا حالا فکر نکرده بود یه روزی مجبور می شه بیماری شما ها رو ببینه در واقع همیشه فکر میکرد فقط خودش بزرگ میشه و شماها همیشه همونطوری می مونین و هیچ تغییری نمی کنین، ولی حالا باید باور کنه ، آره دیگه داره باور می کنه که زمان برای شما ها هم میگذره، ولی کاش مجبور نبود باور کنه.....
I won't let sorrow defeat me.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱

شوکه شدم فکر می کردم حالش خوب شده نمی دونستم به همه دروغ گفته حالا هم باید فیلم بازی کنم اشکام رو پنهان کنم....
باورم نمیشه..... نه نه نمی خوام باور کنم ... نه خدایا نه....چرا ... نه من نمی تونم باور کنم که این اتفاق براش افتاده....... خدایا......... یان یعنی فرصتش کوتاه است و ..... وای نه......... خدایا......... چرا یکی از عزیزای من؟ چرا؟ عجب تابستون مذخرفیه..... خدایا... کاش حداقل زودتر بیاد ایران ... من چه جوری به هیچ کس نگم؟
خدایا.....
تابستون باشه، جمعه باشه، امتحان داشته باشی امتحانت هم خراب کنی!!!!!!!!!!!!!
زندگی بهتر از این نمیشه!!!!!
این کلاس زبانها هم جاهای جالبیند، ترمهای اول که بودم یه روز یکی از معلمهام رو تو راهرو دیدم گفتم سلام ، یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت hi! منم فکر کردم ا اینجوریه پس! دفعه بعد که یکی از معلم ها رو دیدم گفتم hi، یکی از اون نگاه هایی که معلم به دانش آموز شوتش میندازه بهم تحویل داد و گفت سلام!
امروز به یه کلاس زبان تلفن کرده بودم خانومه گفت : ایشون fail کردن باید بیان interview کنن! من که نفهمیدم این بالاخره فارسی بود یا انگلیسی. احتمالا این خانومه هم مثل نفهمیده بالاخره تو ساختمان کلاس زبان باید فارسی حرف زد یا انگلیسی اینه که دو تاشو مخلوط کرده!!! ( حداقل از من باهوشتر بوده ، یه راه حلی براش پیدا کرده تا مثل من هفته ای یکبار ضایع نشه!)

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

خسته شدم ، از تحمل فرهنگ جامعه ای که توش منو یک دهم آدم حساب می کنن ولی اندازه 10 تا آدم ازم مسوولیت می خوان خسته شدم!!! حالم داره بهم می خوره....... تا کی برای داشتن کوچکترین حقی باید داد بزنم؟ تا کی باید با اخم و عصبانیت حق و حقوقم را بگیرم؟ چرا بقیه هیچی نمی گن؟ چرا میذارن حقشون پایمال بشه بعد منو چپ چپ نگا می کنن؟ کی گفته دختر خوب اونیه که آروم و ساکت باشه؟ آروم باشم که حقم رو بخورن؟ جدا طبق کدوم منطق انتظار دارن هیچی نگم؟
به اینجا سر بزنید جالب بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱


با بچه ها آرین قرار داشتیم، با اینکه کمی دیر رسیدم حدود 20 دقیقه هم منتظر بقیه ایستادم ( البته 2 نفر زودتر از من اومده بودند) ، آخرش با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم بریم تو یه گشتی بزنیم تا بقیه بیان آخه بیرون خیلی گرم بود. داشتیم قدم می زدیم که متوجه دو تا دختر شدم که کمی اونطرفتر از ما ایستاده بودند، شلوار کوتاه، آرایش غلیظ و مانتو....! ظا هرشون مثل تابلوهای نقاشی بود، داشتم فکر می کردم اینا چقدر تابلو هستن و چی باعث می شه آدم دلش بخواد تابلو نقاشی بشه که دیدم اومدن جلو و گفتن سلام!!!!!!!! من و دوستم اول کمی جا خوردیم بعد یهو دیدیم ا اینا دوستای ما هستن که! باورم نمی شد، دوستای ما؟!!!!!!!!!!!!!!!!! اول فکر کردم من که به غیر از احوالپرسی چیزی ندارم به اینا بگم ولی بعد که رفتیم تو کافی شاپ و سر صحبت باز شد دیدم اینا فقط ظاهرشون تغییر کرده ، هنوز همون بچه های بامزه و شلوغی بودن که کلاس رو بهم می ریختن، ولی آخه چرا اینطوری شده بودن؟ هیچ وقت فکر نمی کردم دوستای من هم ممکن گم بشن ولی واقعیت اینه که بعد از دوسال تو اون جمع تا حالا دو تاشون گم شدن. چرا آدما گم می شن؟؟؟ چرا انقدر گم میشن که خودشونو با تابلوی نقاشی اشتباه می گیرن؟ شاید اتفاقی که می افته اینه که تعریف آدم رو گم می کنن یا شاید از اون بدتر خودشونو گم می کنن. چه جوری می شه به آدمای گم شده کمک کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

امشب ذهنم بدجوری مشغوله... پر پر ، دارم سعی می کنم یه راه حل پیدا کنم.
هر وقت یه مشکل شخصی برام پیش میاد ، اگه مشکل از اون مدلهایی باشه که خیلی بهم فشار بیاد من به یه حباب تبدیل می شم،یه حباب نسبتا بی خاصیت که با کوچکترین فشاری می ترکه و هیچی ازش نمی مونه!
این حباب شدنها تا حالا دوبار تو دانشگاه باعث شده من از تمام کارهام مهماشو ( که معمولا فعالیتهای فردی بودن) انتخاب کنم و ادامه بدم و بقیه را بذارم کنار. این یه ضعف بزرگه که دارم سعی میکنم یه جورایی برطرفش کنم.
دلیلش شاید این باشه که من زیادی حساس هستم، مشکلات دیگران خیلی روم تاثیر میذاره مخصوصا اگه اون دیگری یکی از اعضای خانواده باشه . ناراحتی های نزدیکان منو تبدیل به یه موجود غیر قابل پیش بینی می کنن ، یه حباب! ولی می خوام این حالت را از بین برم فکر کنم باید تاثیر پذیریم رو کمتر کنم. برام آرزوی موفقیت کنین!( البته این تنها کاری نیست که باید انجام بدم!)
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
می تونم؟
از دستش خسته شدم ، دیگه کاری به کارش ندارم!





تمام تابستون از دوستای دبیرستانم خبری نبود ، اونوقت امروز بچه های پیش دانشگاهی زنگ زدن می گن بریم کافی شاپ آرین و بچه های دبیرستان هم می گن یه روزی تو این هفته بریم نایب و اون یکی هم که میگه بیا بریم جام جم !!!! فکر کنم این تابستونی گنجی چیزی پیدا کردند اینا!!! اگه تو این هفته قرار باشه هر روز رستوران یا کافی شاپ برم که تا آخر هفته ورشکست میشم!







یه کتاب لطیف ، غمگین و بامزه:
درخت زیبای من نوشته ژوزه مائورو ده واسکونسلوس( عجب اسمی!) ترجمه قاسم صنعوی
این کتاب از زبان یک پسر بچه برزیلی است که نزدیک (( فقر و قحطی)) زندگی می کند ، گاهی اوقات بی اینکه بخواهد شیطان به جلدش می رود و به قول خودش چیزهایی را که نباید برای کودکان تعریف کرد ، خیلی زود برای او تعریف کرده اند!

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱

من میترسم اون هواپیما تو ارتفاع پست هیچ وقت به هیچ جزیره ای نرسه و تو آب غرق بشه.....
موقع تماشای ارتفاع پست یه اتفاق عجیبی افتاد..... من داشتم می خندیدم ولی در عین حال اشک از چشمام میومد، حالت عجیبی بود در واقع حالا که فکر میکنم میبینم اون خنده فقط یه ماسک بوده و دلتنگی من هم انقدر عمیق بوده که نتونستم اشکهام رو پشت ماسک پنهان کنم!
قبل از مسافرت می خواستم به نوشته یه نفر جواب بدم ولی نرسیدم!
نقاش خیابان چهل و هشتم تو وب لاگش نوشته بود دیگر خدایی نمانده تا سر بر آستانش نهیم....
منم می خواستم بنویسم:
هنوز در آن گوشه کنارها خدایی هست، هنوز در گوشه هایی از وجود هرکداممان خدایی مانده، خدایی که با تعصبات پنهانش کردند، خدایی که در زمان کودکی آنچنان چهره ای از او برایمان ساختند که فرار را بر قرار ترجیح دادیم، اما او هست و هنوز می توانیم سر بر آستانش نهیم تا تسکینی باشد بی کران خستگیهایمان را.....

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

چی دلم می خواد؟
یه آسمون پر ستاره، یه بوم نقاشی پر از رنگهای مختلف، یه دفتر پر از شعرهای شاد و پر انرژی
اینم از شعر حافظ که قول داده بودم براتون بنویسم:
ایدل آندم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج بصد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ورخود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگر خون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اینست
هیچ خو شدل نپسندد که تو محزون باشی

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱


تا حالا تو عمرم انقدر منچ نباخته بودم ، اونم از یه بچه 6 ساله! انقدر مزه میده ! یه خاصیت این باختنها هم این بود که بعد از هر دست مگفت: یه دست دیگه هم بازی کنیم! حق هم داشت ، اگه منم 6 سالم بود و یه آدم بزرگی را پیدا می کردم که همش ازم ببازه روزی 10 بار می خواستم باهاش بازی کنم! جالب اینجاست که عمدی نمی باختم برعکس موضوع کاملا جدی بود نمی دونم چی می شد که تاس اون همیشه 6 میومد و مال من 1 !!!

سلام
من برگشتم!
سفر خیلی خوبی بود ، شیراز شهر مورد علاقه منه ، عادت کرده بودم حداقل سالی یکبار به باغ ارم و حافظیه سر بزنم ، تا هفته پیش یکسال و نیم بود شیراز نرفته بودم ، دلم برای اونجا خیلی تنگ شده بود!

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱




امسال هروقت خواستیم بریم شیراز یه اتفاقی افتاد و برنامه ما رو خراب کرد ، حالا اگر امروز زلزله ای ، سیلی چیزی اتفاق افتاد تعجب نکنید آخه ما امروز می خوایم بریم شیراز!
فکر کنم تا یه چند روزی نتونم اینجا پرت و پلا بنویسم ...... برگشتم حتما یه شعر حافظ براتون سوغاتی میارم ( بقیه سوغاتیهای شیراز خوردنی هستند!).



چند شب پیش بارون میومد ، صدای بارون و بوی خاک خیس انقدر خوب بود که دلم نیومد بخوابم ( چند بار تو عمر آدم ممکنه تابستون همچین بارونی بیاد؟!) خلاصه تا وقتی بارون میومد بیدار موندم، خیلی دلم می خواست برم پایین تو حیاط و زیر بارون خیس بشم ولی نمی شد چون تو حیاط به خاطر بنایی پر از خاک و گل بود و از اون گذشته همه خواب بودن و نمی خواستم بیدارشون کنم ، فقط پنجره را باز کردم و کنارش نشستم واقعا عالی بود! از پنجره بیرون را نگاه کردم، دیدم چقدر چراغ روشن!!! مثل اینکه اون شب خیلیها به خاطر صدای بارون و بوی خاک خیس نخوابیده بودن!