پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱

این مقاله مسخره داره تموم میشه!!! کاش پیشنهاد سینمای بهاره را قبول کرده بودم!!!! البته هر مقاله ای اگر سر و ته پاراگرافهاش به هم بچسبند و یه مقداری ازش حذف بشه و.......* خیلی زود ترجمه میشه!
* بقیه اش بدآموزی داشت، ننوشتم!
من از دست خودم عصبانیم، این بخش مغرور وجودم گاهی اوقات بدجوری پدرم را در میاره!!! دوباره داره با هم دعوامون میشه!
دارم مقاله تکواندو ترجمه می کنم!!!!( اه اه اه .......) !!!! اینا چقدر فلسفی همدیگه را کتک می زنن!!!!

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱

:) من این روزها باید یه پاندول معکوس را کنترل کنم، فکر کنم آخرش بیفته زمین!!!
THE SOUND OF MUSIC

The hills are alive with the sound of music
With songs they have sung for a thousand years
The hills fill my heart with the sound of music
My heart wants to sing every song it hears

My heart wants to beat like the wings of a bird
That rise from the lake to the trees
My heart wants to sigh like a chime that flies
From a church on a breeze
To laugh like a brook when it trips and falls
Over stones on its way
To sing through the night
Like a lark who is learning to pray

I go to the hills when my heart is lonely
I know I will hear what I heard before
My heart will be blessed
With the sound of music
And I'll sing once more


You think you own whatever land you land on
The earth is just a dead thing you can claim
But I know ev'ry rock and tree and creature
Has a life, has a spirit, has a name

You think the only people who are people
Are the people who look and think like you
But if you walk the footsteps of a stranger
You'll learn things you never knew you never knew

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or asked the grinning bobcat why he grinned ?
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

Come run the hidden pine trails of the forest
Come taste the sun-sweet berries of the earth
Come roll in all the riches all around you
And for once, never wonder what they're worth

The rainstorm and the river are my brothers
The heron and the otter are my friends
In a cirle, in a hoop that never ends

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or let the eagle tell you there he's been
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

How high does the sycamore grow ?
If you cut it down, then you'll never know

And you'll never hear the wolf cry to the blue corn moon
For whether we are white or copper-skinned
We just sing with all the voices of the mountain
Need to paint with all the colors of the wind
You can own the earth and still
All you'll own is earth until
You can paint with all colors of the wind
حسهای گرم ، سبک و شیرینی تو دنیا وجود دارن که همه بهشون احتیاج داریم، یکی از این حسها حس خونه است....... جالبه هنوز وقتی از نزدیکی خونه قدیمی رد میشیم این حس میاد سراغم و با اینکه یکساله از اونجا اومدیم ولی هنوز نسبت به خونه جدید حس خاصی ندارم!!!! راجع به دلایلش زیاد فکر کردم و به نتایج جالبی هم رسیدم ولی براتون نمی نویسمشون!!!!!
راستی یه حس سبک، شیرین و گرم دیگه هم وجود داره........آره خودشه : حس مدرسه! این یکی متاسفانه پرونده اش بسته شده..........

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۱

..............آهان یک نفس عمیق .......عمیقتر............ بدو!...................

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱

یک خاطره برفی
بچه بودم، چند ساله؟ خاطرم نیست، یک روز برفی بود ومن سرماخورده بودم هرچی سعی کردم مامان را راضی کنم تا اندازه یک آدم برفی درست کردن بذاره از خونه بیرون برم ، فایده نداشت، شب که شد کلی سروصدا کردم و بعدش هم غمگین یه گوشه نشستم ، مطمئن بودم که همه همبازیهام الان تو حیاط خونشون یه آدم برفی خوشگل دارن و من.....! صبح که بیدار شدم هنوز تبدار بودم و مقررات قبلی سر جاش بود ، پرده را زدم کنار یهو دیدم....... آره گوشه باغچه یه آدم برفی خوشگل بود با یه دماغ هویجی! تعجب کردم اون موقع تو خونه ما بچه ای نبود که آدم برفی درست کنه ( بهتره بگم کوچکترین عضو خانواده کوچیکتر از این حرفا بود!!!)، بعدا فهمیدم که بابا صبح قبل از اینکه بره سر کار برام یه آدم برفی درست کرده بود!
A possible world is as real, and only as real, as conscious observers, especially inside the world, think it is!

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱

آره کار سختیه......... تسکین دادن کار سختیه ولی مجبور که باشی یاد میگیری..........
خوشم نیومد زشت شد!!!
دارم تنوع ایجاد میکنم ولی خودم نمیتونم نتیجه اش را ببینم!!! نظری چیزی؟!!!
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.......






انسان یعنی همین
کوله بارت که سنگین شود زانوانت می لرزند حتی ممکن است زمین بخوری اما برمی خیزی ، ادامه میدهی چون انسانی و مغرور، همیشه از بالا تماشا کرده ای پس روی زمین ماندن را تاب نمی آوری ، همیشه استوار بوده ای پس لرزش زانوان را نیز بر نمی تابی .........

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۱

far from the madding crowd..............

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۱

یوهوووووووووووو من میتونم برم کوه! بعد از یه ماه و نیم بالاخره میتونم برم کوه! یوهوووووووووووو !!!! خوشحالم !
can you sing with all the voices of the mountain?
can you paint with all the colors of the wind?

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

یه روز.........
امروز کمی عجیب بود ، عجیب و خوب....... یه نفر با اومدنش منو شاد کرد از دیدنش خیلی خوشحال شدم، ممنون!
بالاخره من یه امتحانم را خوب دادم!!!
هوا آلوده است خیلی زیاد ، آسمون خاکستریه، کاش بارون بیاد........ از بس تو هوای آلوده قدم زده بودم هوس گل کردم!!! شاید فکر کنید چه ربطی داره؟ ولی خوب من فکر می کنم کاملا مربوطه! سر راه یه گل فروشی بود ، از اون گل فروشیهای بزرگ که وقتی می ری تو هیچ کس ازت نمی پرسه چی می خوای، می تونی راحت قدم بزنی و هر گلی را که خواستی انتخاب کنی، اولش هیچ تصمیمی نگرفته بودم که چه گلی بخرم گفتم می رم یه نگاهی میندازم هر چی دلم خواست می خرم، وارد که شدم بوی گل مریم ........ اصلا نتونستم مقاومت کنم!!!! آخرش یه شاخه گل مریم و یه شاخه هم رز گل بهی خریدم و اومدم بیرون، دلم می خواست این گلها را بدم به اون دوستی که امروز منو شاد کرد ،آره اگر مثل اون موقعها خونه هامون نزدیک هم بود حتما این کار را میکردم........
لابد فکر میکنید این دختره چقدر خودشو تحویل میگیره،گل مریم!!! اسم فرقی نمیکنه هر جوری صداش کنن واقعا گل خوش بوییه!!!!

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروش

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱

منتظرشون بودم،می دونستم که میان، با اینکه آمدنشون معمولا بعیده ولی اینبار کاملا مطمئن بودم که میان، آره با اخره آمدن الان هم اینجا هستن ، آره همینجا روی گونه هام ...... گرم و تلخ، شور نه تلخ، آمدن که تلخیها را بشورن کمی هم درد ها را تسکین بدن موفق هم بودن...... بهتر شدم، حالا می تونم برم سراغ درس و زندگی.........

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۱

دیشب
امشب دلم می خواد بنویسم، چرا؟ نمی دونم! البته اینا را شما با تاخیر می خونید چون امشب خیال ندارم آن لاین بشم و پستش کنم!! زندگی به صورت سی ال ( این اصطلاح را از بهاره کش رفتم!)compact life!!!!
کلی کارهای مختلف هست که دلم می خواد انجام بدم ولی فعلا فقط باید به درسهام برسم ......
یه اتفاق بد: رفته بودم تربیت بدنی دانشگاه تا ببینم باید چی کار کنم ( آخه از ورزش معاف شدم!) آقایی که اونجا بود گفت باید مقاله ترجمه کنی ، کمک! به من گفتن باید یه مقاله راجع به تکواندو ترجمه کنم!!! کتک کاری !!! حالا ممکنه بعضیهاتون بگین نه، تکواندو ورزشه، ولی آخه آخرش همدیگه را میزنن دیگه!!!! ورزش یا غیر ورزش من اصلا از این موضوع خوشم نمیاد ........
راستی میدونین حافظ تا کجا اومده؟ تا توی جزوه الکترونیک!!! داشتم جزوه الکترونیک دوستم را می خوندم دیدم یه جا بالای جزوه اش نوشته:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
شاید از این نوشته های بالا معلوم نباشه ، آره به نظر نمیاد زیاد معلوم باشه که من امروز کلی خوشحال بودم! آره امروز من شاد بودم ، شاد شاد اگرهم از نوشته هام معلوم نیست به خاطر خستگیه!
راستی خستگی روی شادی اثر می ذاره؟ نه، میتونی خسته باشی ولی شاد ، همینطوری که من هستم!

اینم نظر یار دبیرستانی من راجع به ترس ما از چیزهایی مثل شبیه سازی انسان:
آدما از هر چیزی که زندگی را پیچیده تر کنه میترسن. در واقع از هر چیزی که نظریه ها و تئوری های قبلیشون را زیر سوال ببره یا نیاز به تغییر درباورهاو قوانینشون را ایجاب کنه می ترسن.
پ.ن: با اینکه یار دبیرستانی من سرش شلوغه و این طرفها نمیاد اگر نظری داشتید براش بنویسید من بهش میگم!

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱

می دونم می دونم اینجا خالیه سوت و کور ولی ...... ا مثلا من امتحان دارم ها!!!! اصلا میدونین چیه من برنامه امتحانی این هفته خودم را براتون مینویسم :
دوشنبه: الکترونیک
سه شنبه: زبان تخصصی
چهارشنبه: کنترل خطی!
خوب غیبتم موجه شد؟!!!!
نه اینکه این درسها سخت باشند ها نه! اون الکترونیک مضحک که مدار با کلاسه ، تو دانشگاه ما هم که خانه اش از پای بست ویرانه ( با اون استادهای توپ!!!) ، اون دو تای دیگه هم ........ مشکل اصلی مربوط به اون دو هفته ای میشه که من سر هیچ کلاسی نرفتم و اصلا درس نخوندم، می دونین اون دو هفته مثل چی بوده؟ مثل این که تخته پاک کن را برداری و آروم روی تخته بکشی، همه چی سر جاش میمونه ولی محو و کمرنگ و پر رنگ کردنش طول می کشه ، حالا فرض کنید کلی مطلب جدید هم بهش اضافه بشه!!!( چه شود!!!!!)

چند روز پیش یه مقاله راجه بهcloning خوندم ، چه جالب من تازه فهمیدم چی کار میکنن.... جالب بود!
بچه کوچولوها را دیدین شکلاتشون را نگه میدارن آخر سر بخورن؟ منم
چند تا مقاله و مطلب نخونده روی کامپیوتر هست که گذاشتم بعد از امتحانات بخونم !!! فقط منتظرم این امتحانات لعنتی تموم بشن............
آها من یه مطلب خیلی مهم یادم رفت، این هفته تولد هما و آیدین بود، بچه ها تولدتون مبارک، ببخشید بابت این همه تاخیر!!!! کاش سال دیگه کمی قبل از امتحانا به د نیا بیاین !!!






دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

آسمون را دیدید؟؟ اینروزها آسمون تهران واقعا زیباست......... امروز صبح که کوه ها را نگاه میکردم نزدیک قله کوهها رنگ آسمون ترکیب زیبایی از سرخ و آبی مه آلود بود............ وای کیف کردم.......... اگر از صبح انقدر سرتون شلوغ بوده که نتونستید یه سری به آسمون بزنید برین نگاهش کنید خیلی زیباست خستگیتون در می ره..........
من به یه تابع تبدیل مریض احتیاج دارم ، با این پروژه ای که استاد کنترل ما تعریف کرده تابع تبدیله باید یه چیزی در حد سکته باشه!!! آره دیگه تابع تبدیلی که براش 6 تا کنترلر طراحی کنی باید انواع و اقسام مرضهای کنترلی را داشته باشه و لابد باید در بیمارستان توابع تبدیل دنبالش بگردم!!! حالا بیمارستان توابع تبدیل کجاست؟؟؟ کتابهای کنترل خطی!!!!!!

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۱


با اجازه مامان و باباش!!!!
می خوام روحیه اینجا را شاد کنم!!!

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۱

لینکهای اینجا update شدن.
you never see me complain
I do my cryings in the rain.........

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱

از دیشب طوفان بود، بعد از ظهر طوفان فرونشست........