سه‌شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۲

دلم گرفته.......یک کم زیاد!
در زندگی هایمان باید زندگی دوگانه ای داشته باشیم و در قلب هایمان خونی دو گانه ، شادی همراه با رنج، خنده همراه با اندوه، مثل دو اسبی که به یک ارابه بسته شده اند و هریک دیوانه وار ارابه را به سوی خود می کشند . پس در جاده ای برفی ، سوارکارانی هستیم که در جستجوی ردپایی ، در جستجوی اندیشه ای سلیم، پیش می تازیم و زیبایی گاه مانند شاخه ای فرود آمده بر چهره مان سیلی می زند ، و زیبایی گاه مانند گرگی افسانه ای به ما یورش می برد و گلویمان را پاره می کند.

دیوانه وار، کریستین بوبن

یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

True.........!
sad but true
ugly but true
catastrophic but true......
true true true............
...................
وحشتناکه ، ویرانی وحشتناکیه، درد این مردم وحشتناکه........نمی دونم چی می شه گفت........هیچی هیچی نمی شه گفت.......

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲

علوم انسانی.........!
دیروز رفته بودیم بازدید از یک آنتنستان ، اونجا دو چیز زیاد بود آنتن و حلزون! بعد از دیدن چند نکته خنده دار ( از زاویه منطقی هم گریه دار!) به این نتیجه رسیدیم که اگر جامعه شناسشون بیشتر فکر کرده بود کار مهندسشون کمتر می شد ، پول کمتری هم تو سطل آشغال می ریختند!


سیاره اونا و سیاره ما
تو سیاره شون هرکس حرف هوشمندانه یا خنده داری بزنه بهش تعظیم می کنند ، کجاشو دیده سیاره ما خیلی جای هیجان انگیز تریه ، حداقل در این گوشه از سیارمون که من می بینم هرکس حرف هوشمندانه ای بزنه لهش می کنند ، هیجان از این بیشتر؟!

9-2=11!
پروژه ات را که تحویل بدی دلت می خواد بگی آخیسشششششش ولی وقتی یادت بیاد که شنبه باید 11 تا گزارش کار تحویل بدی که تا حالا 2 تاش را نوشتی اصلا نمی تونی از ته دل بگی آخیش!

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

فکر می کنی چه حسی داره که بعد از سه روز کار کردن روی برنامه ات با یک دکمه همه چیز را بفرستی هوا؟!! بعدش هم تو آزمایشگاه دو تا IC بسوزونی تا روزت کاملا تکمیل بشه؟!

شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۲

چرا هرچی کار می کنم بازهم کارهام تمام نمی شن؟ :(

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

فکر می کنید چه جور آدمی اول برنامه اش می نویسه: #include"iostream.com" ؟!
;)

چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲

بازی، زندگی، عمو، من.....
داشتند عمو زنجیرباف بازی می کردند، دلم می خواست بازی کنم، آسان ترین کار دنیا این بود که دستشان را بگیری و همراهشان بزنی زیر آواز....عمو زنجیر باف.....یک قدم جلو رفتم، اما دوباره برگشتم، می دانی عمو را دوست دارم ولی از زنجیر بیزارم، از عمویی که زنجیر می بافد بیزارتر .... شاید هم آنقدرها از او که زنجیر می بافد بیزار نیستم، نمی دانم، می دانی به این نتیجه رسیده ام که عمو آنقدرها هم مقصر نیست ، نیمی شریک جرم نیمی قربانی مثل همه*........شاید اگر عمو کمی فکر می کرد و اسیر جامعه ای که زنجیر بافتن را برایش تعریف کرده نمی بود آنقدرها هم از او بیزار نبودم......کاش به جای زنجیر بافتن شغل دیگری انتخاب می کرد، کاش شما انقدر مجذوب عمو زنجیر باف و زنجیرش نبودید، آنوقت شاید طور دیگری آواز می خواندید ، آنوقت شاید من هم آزادانه دست شما را می گرفتم و با هم می زدیم زیر آواز......چه می خواندیم؟ نمی دانم، از کودکی جز عمو زنجیرباف چیزی به ما نیاموخته اند، کاش خودمان شعر جدیدی می ساختیم، شعری که عمو داشته باشد اما زنجیر نه.......شاید اگر شغل عمو را عوض می کردیم او هم شادتر بود، می دانی آخر او فقط برای دیگران زنجیر نمی بافد ، خوب که نگاه کنی خودش هم گرفتار است، گفتم که نیمی شریک جرم نیمی قربانی مثل همه!*
می دانی دلم می خواهد شعر کودکان اطرافم را عوض کنم ، دلم می خواهد بساط زنجیر عمو را از شعرهایشان برچینم ، شاید آنها و عمویشان شادتر زندگی کنند.
کاش از کودکی به ما و عموها یاد داده بودند که یکدیگر را مساوی ببینیم ، آنوقت شاید مینشستیم دور هم و هر شعری که می خواستیم می ساختیم ، شعری که زنجیر نداشته باشد. می دانی عمو همیشه فکر می کند که اگر زنجیر را حذف کنی چیزی از او کم شده چون همیشه او را با زنجیرش شناخته اند ، دیگر نمی داند که تو برای خودت و او زندگی شاد و سبک می خواهی. فقط اگر عمو با زنجیرش شاد نبود، اگر انقدر خود خواه نبود شاید .............بگذریم، دلم برایتان تنگ می شود ولی وارد بازی نمی شوم ، من از زنجیر بیزارم............


*ژان پل سارتر
نمی خوام کنار زندگی قدم بزنم، می خوام از وسطش رد بشم، می خوام جای پام بمونه، واضح و روشن!
یک لحظه دلتنگی
یک چیز هیجان انگیز کشف کرده بودم، یهو دلم خواست هیجان و ذوق زدگیم را باهاش تقسیم کنم، هیجانم مربوط به یک علاقه مشترک بود، تا خواستم این کار را بکنم سرم خورد به سدی که بینمون ساخته شده بود، سرم را بلند کردم وبه سد نگاهی انداختم ، با خودم گفتم ا یادم نبود تو اینجایی........ برای یک لحظه دلتنگ شدم، ولی فقط یک دلتنگی لحظه ای بود، سرم با موضوع هیجان انگیز کذایی گرم شد و هیجانم را با یک دوست دیگر تقسیم کردم و به بقیه کارهام رسیدم.

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۲

هنر عکاسی........اینطوری بهتره: لذت عکاسی
trafic
traficcccccccccc
terrific!
کاش چشمها هم مانند زبان راز داری بلد بودند......
کاش زبان می توانست مانند چشمها صادق باشد......

پ.ن. گاهی اولی لازمه و گاهی هم دومی.

جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۸۲

The Independent's
award-winning
Middle East
correspondent
ایده هام را انقدر وحشیانه و شلوغ روی کاغذ آوردم که نمی دونم پیاده سازیش را از کجا باید شروع کنم! این ایده ها قراره به پروژه برنامه نویسی تبدیل بشن، چه پروژه ای می شه این!

یوهووووووووو
برففففففففففففففففف
:)

پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲

یک چیزی تو مایه های : بگم ؟ نگم؟ بگم؟ نگم؟ .........آخرش هم نمی گم!
بعد از مدتها یک فیلم ایرانی خوب دیدم، شبهای روشن. فقط یک اشکال کوچیک وجود داشت اونم اینکه صندلیهای سینما فرهنگ نو شده بودند و دیگه نمی شد توشون لم داد! یک اشکال بزرگتر هم بود ، چشمهات خیلی غمگین بودند، خودت هم یک جایی اون دوردورها بودی.
You walk along a road
Oh how far you are from home……

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲

با اجازه صاحب گروه یک لحظه فلسفه!
شما مي خواهيد بدي را با بدي ريشه کن کنيد. چنين چيزي ممکن نيست. بدي نکنيد تا بدي نباشد.
تولستوي

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

"Teach me to feel another's woe,
To hide the fault I see;
That mercy I to others show,
That mercy show to me."

Alexander Pope
راههای زیادی برای خشک کردن یک قوطی کبریت نم کشیده وجود دارد.اما باید اول ایمان بیاوریم که راه علاجی هست.
مثل آب برای شکلات ، لورا اسکوئیول

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

امشب همه دور هم بودیم، بابا 50 ساله شد. موقع آوردن کیک تازه منوجه شدیم که شمع یادمون رفته، تو خونه شمع تزئینی زیاد بود ولی انقدر چاق و چله و پر ناز و ادا بودند که هیچ کدوم تو کیک جا نمی شدند، یکیشون یک ستاره نقره ای بود ، اون یکی یک گلوله سبز بعدی هم یک استوانه که بوی هندوانه می داد، اون یکی هم یک شمع مغرور و خوش تیپ قرمز بود که سرش را مغرورانه بالا گرفته بود ، چند تای دیگه هم بودند که همگی عاقل اندر سفیه به من نگاه می کردند ! آخر سر یک شمع ساده سرمه ای دیدم که آروم تو جاش نشسته بود، با پایه اش گذاشتمش کنار کیک و قرار شد همونجا تو پایه اش روشنش کنم . شمع خوبی بود، نه ناز و ادا داشت نه ابعادش برای منظور من نامتناسب بود، خلاصه خوب با هم کنار اومدیم !
مروز فقط می خوام استراحت کنم، آخرین کتابی که خوندم کمدیهای کیهانی ایتالو کالوینو بود، کتاب هیجان انگیزی بود، یک کتاب پر از خلاقیت، موجودات غیر بشری پر از احساسات بشری. واقعا ازش لذت بردم، امروز یک کتاب دیگه را شروع کردم، مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول .
این هوا را دوست دارم، من بهش می گم، هوای سرحال و تر و تازه! البته سرحال سرد!

یه چیز دیگه هم هست که این روزها خیلی هست، یعنی چند وقتیه که هست ولی این روزها .......شماها خیلی تغییر کردین، انقدر عوض شدین که دیگه نمیشناسمتون، می دونین تغییرتون منو تنها کرده........

پنجشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۲

الان یه جای جالب کشف کردم:
اینجا
اینجا به زودی یک کم سر و صداش زیاد می شه. سرو صدای دلنشین!
Passion,Gypsy Kings
پارسال این موقع بیمارستان بودم، شب سختی بود.......

تو هفته جهانی مخابرات که آدم Lost In Her Thoughts باشه، تکلیف امتحاناش کاملا مشخصه!