جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲

روی دیگر زندگی، روی تلخ و غمناک............تراژدی زندگی........
تا حالا دیده بودین تلویزیون آلزایمر بگیره؟! تلویزون ما آلزایمر گرفته!
یکی از اون روزهای بی حوصلگی............یک مریم بی حوصله!

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

حالا دیگر هیچ کدام از علائم من در فضا باقی نمانده بودند. می توانستم یکی دیگر بکشم؛ اما دیگر می دانستم که علائم برای داوری در مورد کسی که آنها را می کشد هم به درد می خورند، و در فاصله یک سال کهکشانی سلیقه ها و دیدگاه ها فرصت تغییر دارند و شیوه نگاه کردن به آنچه اول می آید بستگی به آن چیزی دارد که بعدا می آید؛ در مجموع می ترسیدم آنچه که در آن لحظه به نظرم یک علامت بی نقص می رسد ، در ظرف دویست یا ششصد میلیون سال چهره نفرت انگیزی از من ارائه دهد. اما با تاسف زیاد متوجه شدم که زمان بر علامت اول که kgwgk به صورت مخربی خط زده بود، تاثیری نگذاشته است ، چون قبل از شروع پیدا شدن شکلها به وجود آمده بود و قاعدتا چیزی در خود داشت که از تمام شکل گیریها جان سالم به در برده بود، یعنی این را که فقط یک علامت بود و بس.کمدیهای کیهانی، ایتالو کالوینو

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

خنکی دلچسبی بود فقط شب موقع برگشتن از شدت دلچسبی داشتم یخ می زدم!

یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۲

life's just a show for free
come along and watch with me
خونه که رسید یک راست رفت جلو آینه، صورتش از کثیفیهای روز سیاه شده بود، صورتش را صابون زد و با آب سرد شست، صابون حس تمیزی داشت و آب سرد حس طراوت، آب کدر و سیاهی را که توی دستشویی چرخ می خورد و پایین می رفت تماشا کرد، اینها کثیفیهای روز بودند که شسته می شدند، چه حس سبکی بود حس آب سرد روی پوست صورتش. همون موقع آرزو کرد ای کاش می شد ذهن را هم به همین راحتی با آب سرد شست، آب سرد سرد............
پرسید چاق شدم؟
کمی نگاهش کردم و گفتم:" منکه متوجه تغییر خاصی نمی شم، چطور مگه؟"
گفت: " آخه بچه ها می گن چاق شدی ، دوست ندارم چاق بشم ، می ترشم!"
اول فکر کردم داره شوخی می کنه ، خندیدم . بعد متوجه شدم منظورش کاملا جدیه، اون موقع کلی عصبانی شدم، به خودش چیزی نگفتم ولی دلم می خواست سرش داد بزنم بهش بگم که فلسفه وجودی تو خواسته شدن نیست! من نمی دونم آمدنم بهر چه بود ولی مطمئنم بهر این یکی نبود! بعضیها فکر می کنند فلسفه وجودیشون خواسته شدنه.......... چه فلسفه سخت و حقیری است این زندگی کردن برای دیگران ، برای مورد پسند واقع شدن!

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۸۲

یک نامه، تا حالا شده موقع خوندن یک نامه در حالیکه اشک تو چشمهات جمع شده بزنی زیر خنده؟

ميدوني دلم چي ميخواد؟ دلم ميخواد يکبار ديگه باز هم با هم بريم کوه.بشيم همون دوتا دختر خل و چل و الکي خوش قديم.دوباره با هم آواز بخونيم.صدامون بپيچه توي کوه."but if i let you go..." .از سرما يخ بزنم .خودم رو روي نيمکت نمناک به تو بچسبونم و تو بهم لبخند بزني و لبخندت،همون لبخند قديمي باشه.همون که وقتي ميديدمش تمام وجودم پر از شادي ميشد.ديگه جلو جلو نميرم تا توي سراشيبي لغزنده کوه باعث زمين خوردن بقيه بشم .ديگه اونقدر عقب نموني که کسي بخواد از من بگيردت.دلم ميخواد دوباره وسط زمين واليبال قراربگيرم و وقتي سرم رو برميگردونم تو اونجا کنار خط نيم خيز نشسته باشي و صداي حمايت گرمت رو بشنوم.بدونم اگه ببازيم تو گريه نميکني.دلم ميخواد باز توي راه توچال از بالا بدوم و بپرم روي شونه هات و با هم جيغ بکشيم و برسيم اون پايين،جايي که بابات مي ايستاد تا ما بهش برسيم.دلم ميخواد باز هم شيشه بازي کنيم و من باز هم ببازم و تو مجبورم کني بلوزم رو پشت و رو بپوشم.يادت مياد اونشب چقدر خنديديم؟ هرچي دغدغه بود توي صداي خنده هامون محو ميشد،حل ميشد.دلم ميخواد باز زنگ بخوره،معلم تاريخ بياد، تو بياي توي نيمکت ما، کتابهاي زبانمون رو دربياريم و بجاي خوندنشون بنشينيم بزرگان تاريخ رو با مسخره ترين حالت نقاشي کنيم و ته کلاس از خنده ريسه بريم واعصاب نازبانو از دستمون خرد بشه و چندتا بدوبيراه با نمک نثارمون کنه.يادته شبي رو که خونه ژينوس بوديم،دوتايي پيتزاي قارچ و سوسيس سفارش داديم.سحر دربه در دنبال پيتزاي مخلوطش بود وآخرهم پيداش نکرد. بعد وقتي نصف بيشتر پيتزا رو خورديم فهميديم که درواقع ما پيتزاي سحر رو خورده بوديم.يادته چطور سر ميز شام مشکوک ميزديم؟يادته سر امتحان زيست همه رديفها شدند 4.75؟ يادته ميگفتي سرامتحان فارسي اسم حافظ يادت رفته بود؟ صدرالدين يا شمس الدين؟يادته هرکاري کردي که يه معادله رو درست توي مغزم فرو کنم ،نشد؟و تو عصباني نميشدي.هيچ وقت...هميشه لبخند ميزدي.و لبخندت...دلم ميخواد دوباره اون لبخند قشنگ رو روي لبهات ببينم.همونطور ساده و صميمي و ناب!
شيرين ميگفت: "اگه 20 سال از هم جدا بيفتيم و بعد دوباره باز دورهم جمعمون کنم، همين دخترکوچولوهايي هستيم که براي اولين بار همديگر رو ديده بوديم." اي کاش همينطور باشه.اي کاش عوض نشيم.بيا نگذاريم سختيها عوضمون کنه.بيا نگذاريم کينه هاي آدم بزرگها، اين دخترکوچولوهاي توي ذهنمون رو ازمون دور کنه.بيا دست کم ،من و تو ، 20 سال ديگه همون دوتا دختر خل و چل و الکي خوش توي کوه باشيم.
تمرینهای مخابرات+تمرینهای مخابرات + بازهم تمرینهای مخابرات!!!

سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۲

همیشه دنبال راههای تازه است، برای علامت سوالهای ذهنش دنبال جواب می گرده ، به سوالهای قدیمی هم فکر می کنه و سعی می کنه براشون جوابهای تازه پیدا کنه ، هر بار ایده تازه ای به ذهنش می رسه اون ایده را خوب و مرتب بسته بندی می کنه ، گاهی حتی کادو پیچش می کنه یا یه روبان خوشگل دور بسته اش می بنده و میگذاردش گوشه اتاق. چند وقتیه که هرکس وارد اتاقش می شه چشمش به یک گوشه پر از ایده های نو می افته ، ایده های خواب آلود ، یک سری ایده بسته بندی شده که اگر خوب گوشهات را تیز کنی صدای خر و پفشون را می شنوی ، نه اینکه ایده های خوبی نباشند ، نه! ایده هاش عادت کردن تو بسته هاشون بمونن چون او ایده های نو را فقط برای بسته بندی می خواد، عادت کرده با همان جوابهای قدیمی زندگی کنه.
کدوم آدم عاقلی در یک ترم 4 واحد آزمایشگاه برمی داره؟ ;)

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۲

بهترین جمله ای که می شه اوضاع را باهاش توصیف کرد همین بود: هرکسی مشغول به خودش.........

دنیای کودکان دنیایی پر از نتیجه گیریهای ساده و با مزه
ما همه گاهی دعا می کنیم، گاهی زندگی که خیلی سخت می شه ممکنه زیاد هم دعا کنیم. تا حالا فکر کردی بچه ها چه جوری دعا می کنند؟ یک دختر کوچولوی 4 ساله هست که کلی دعا کرده و بعد وقتی دیده هیچ اتفاق خاصی نمی افته به این نتیجه رسیده که خدا فارسی بلد نیست و تصمیم گرفته به آلمانی دعا کنه منتها کمی نگرانه که خدا آلمانی هم بلد نباشه اونوقت دیگه هیچ راهی برای دعا کردن بلد نیست چون فقط فارسی و آلمانی بلده!
سرماخوردگی آدم را بی حوصله می کنه، خواب آلود و بی حوصله که باشی از خیر کلاس 8 صبح می گذری . از سرما خوردگی هم که بگذریم جدا کم کم دارم نسبت به آنتنهای روی پشت بامهای خونه های مردم حساسیت پیدا می کنم، آنتن درس خوبیه ولی هر چیزی حدی داره، هفته ای سه جلسه هر جلسه هم یک ربع اضافه!*

!!!یه اعترافی بکنم اینجا، هر درسی را نخونی و رو هم جمع بشه نسبت بهش حساسیت پیدا نکنی عجیبه *

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

imagine all the people living their life in peace.......

اهدای جایزه صلح نوبل به خانم شیرین عبادی را به خود ایشان و بقیه ایرانیان تبریک می گم. :)

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

موهبتی باارزش است که انسان بتواند در خود به صید بپردازد و احساس های کاملا زنده ای را به سطح زبان بیاورد.

کلمه (( متصنع )) ، هرچند مقداری عادی شده، هنوز هم طنینهای ناگواری بر می انگیزد.


جنس دوم ، سیمون دوبووار
یک گزارش کارآموزی چاقالو + یک کار ترجمه کوچولو + n صفحه جزوه آنتن نخونده + کلاس برنامه نویسی + همچنان جنس دوم + یک تمرین غلط حل شده هنوز صحیح نشده + کمی مهمانی+ سرما خوردگی و گلو درد

امروز صندلیها و اتاق و آدم روبرومون همون قبلیها بودند ولی ما آدمهای قبلی نبودیم، هم دیدمون نسبت به موضوع تغییر کرده بود، هم کلی بزرگتر شده بودیم ، فقط جالبه که اون آدم روبرومون ما را شناخت، یکی دو درصد احتمال می دادم که ببینیمش ولی اصلا انتظار نداشتم که ما را یادش باشه اونم بین این همه شاگرد!

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

زیاد به این مساله فکر نکرده بودم که مثلا سال بالایی شدیم و بچه های سال اول ودوم ما را به چشم آدم بزرگ می بینند! چه آدم بزرگهایی هم!امروز سر یکی از کلاسهای آزمایشگاه با یکی از دخترهای سال دوم هم گروه شدم ، پرسید شما چندی هستید، منم بی خیال جوابش را دادم ، با شنیدن جوابم ابروهاش بالا رفتند بعد گفت یعنی سال آخر دیگه؟ گفتم تقریبا! از عکس العملش تعجب کردم فکر نمی کردم چندی بودنم خیلی مهم باشه ولی این تازه اول ماجرا بود، اولین واحد آزمایشگاهی بود که برداشته بود، تو آزمایشگاه فکر می کرد من همه چیز را بلدم ، موقع بیرون اومدن از آزمایشگاه با هم به در رسیدیم، ایستاد کنار و گفت اول شما بفرمایید، یه جوری نگاهم کرد که داشتم از خنده منفجر می شدم! فکر کنم من هم که سال اول بودم فکر می کردم بچه های سال سوم و چهارم خیلی بزرگند ولی حالا که سال آخرم و از اینور به قضیه نگاه می کنم می دونم که زیاد هم خبری نیست!

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

افکار پراکنده
وقتی از مسائلی که به نظر دیگران کوچک است می رنجی و از کلمات و رفتاری که به نظر اطرافیان عادی است ناراحت می شوی، لابد تعریف کوچک و بزرگ و عادی و غیر عادی از نظر تو و آنها باهم متفاوت است. اگر از لبخند مصنوعی و نگاه معنی دار متنفری لابد اشکال از خودته چون از این لبخندها و نگاه ها همیشه به اندازه کافی وجود داره! اگر از پیدا کردن تنفر و پوزخند در نگاه آدمها سردت می شه بهتره چشمهای آدمها را زیاد نگاه نکنی و نگاهشان را نخوانی ، یک ضرب المثل قدیمی هست که می گه ،" مگه مجبوری؟!!"

وقتی میدونی که از احوالپرسی زیاد خوشش نمیاد چیزی نمی پرسی، وقتی جلوت نشسته ولی نگاهش نگاه همیشگی نیست، وقتی پای تلفن صداش پر از دلتنگیه، وقتی براش نگرانی، وقتی........وقتی یاد نگاه همیشگیش میفتی، همونی که خیلی وقته می شناسی، وقتی صدای همیشگیش را به خاطر میاری........ وقتی این دو وضعیت را با هم مقایسه می کنی..........
Take care it’s such a lonely sky……..

در یک جامعه بیمار داشتن روابط انسانی سالم خیلی سخته.

وقتی از یکی از افراد یک گروه خاطره بدی داشته باشی، تا یه مدت نسبت به هیچ کدومشون نظر خوبی نداری، در اینجور مواقع اگر یکیشون بخواد نیم قدم بیاد جلوتر تو یک قدم می ری عقب.

وقتی از ساعت 8 صبح کلاس داشته باشی شب قبلش زیاد نمی تونی به پرت و پلا نویسی ادامه بدی!

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

باران، باد، طراوت.......و یک دوست که لذتش از ادبیات را با تو تقسیم می کنه

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

دیگه حتی اگر حواس فروشی هم پیدا کنم فایده نداره، حواسم به کلی uninstall شده، فکر نمی کنم فعلا هم قابلیت install شدن داشته باشه!
زیستن به تنهایی کفایت نمی کند، در غیر این صورت ، خلق کردن نیز کاری زاید خواهد بود.
…………………………
وقتی انسان همه چیز را می دهد، هرگز در عوض به اندازه کافی نمی گیرد.


جنس دوم ، سیمون دوبووار