یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

یک پنجره گوشه اتاقم دارم، یک پنجره که به یک دنیای خوب باز می شه، یک دنیای ساده و زیبا. جایی که رنگهاش واقعیند، آسمونش واقعیه،حتی ستاره هاش هم واقعیند! این پنجره به دنیای کودکان باز می شه. گاهی اوقات پنجره را باز می کنم واونور سرک می کشم، اول یک نفس عمیق می کشم وبعد پا مو می ذارم لب پنجره و می پرم اونور! بچه ها از دیدنم تعجب نمی کنن، دیگه می دونن که بازم این آدم بزرگ یا از تاریکی ترسیده یا شیطنت بچه گانه اومده سراغش! یه مدتی اونجا می گردم و ورجه ورجه میکنم، ولی میدونم که زیاد نمی تونم بمونم آخه چند وقتی هست که بزرگ شدم! دوباره برمی گردم تو اتاق و پنجره را می بندم، همه جا تاریک است، چند دقیقه ای دم پنجره می ایستم و پلک می زنم تا چشمهام به تاریکی عادت کنن، بعد می رم سراغ کارهام.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۱

یه موقعی شبها تا آسمون را تماشا نمی کردم خوابم نمی برد، الان فقط دودقیقه می تونم از ماه وستاره ها لذت ببرم چون می رم تو فکر. چند نفر می تونن مثل من از آسمون لذت ببرن؟ مهم تر از اون چند نفر سقفشون آسمونه وماه و ستاره ها براشون تازگی ندارن؟ اصلا چرا باید اینطوری باشه؟

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱

سلام!
تا حالا شده موقع امتحا نات از خواب امتحانی بپرید؟!(البته اگه از اونایی هستید که موقع امتحا نات به خواب امتحانی می رن!)
امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم تو یه جنگل هستم! یه جنگل از کتاب، جزوه و کاغذ چرک نویس!!!!
احساس کردم اگه یه کاری نکنم ممکنه تو این جنگل گم بشم، در عرض یک ساعت موفق شدم جنگل را به باغچه تبدیل کنم ولی هنوز با تعریف یه اتاق خیلی فاصله داره!!!!!
تا آخر امتحانات مجبورم تو باغچه باشم !!!!

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۱

عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خود خودش باشد، با تمام نیرویش!
ایتالو کالوینو بارون درخت نشین
من یک هفته ای باید الکترومغناطیس،محاسبات و سیگنال بخونم ، اونم مخلوط!!!!
نکته جالب اینجاست که دارم بارون درخت نشین می خونم!(البته مخلوط با درسهام!!!!)
سلام!!
سلام کردن به آدمایی که نمی بینم حس جالبی داره !
پس بازم سلام!

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

اینم یکی دیگه!
دارم یه چیزایی یاد می گیرم!!
وای چقدر زشت شد من آبی کمرنگ می خواستم!!!!
دارم سعی میکنم قیافه این بلاگ را بهتر کنم!!!
یه دفتر دیگه هم تموم شد. چندمی بود؟ هرچی فکر کرد یادش نیومد.دیگه حساب از دستش در رفته بود، تصمیم گرفت قبل از شروع کردن یه دفتر دیگه همه دفترهای قبلی را یه دور بخونه، این بود که از دفتر اولی شروع کرد.
موقع خوندن از بعضی کارهای خودش تعجب می کرد، بعضی کارها باعث خنده اش می شدن، گاهی اوقات از خودش می ترسید ، گاهی اوقات هم اصلا آدم توی دفتر را درک نمی کرد، دلیل بعضی کارهای خودشو نمی فهمید، کم کم احساس کرد که آدم توی دفترها گاهی یه غریبه است، یه غریبه که داستان زندگیشو برای او تعریف میکنه.چرا اینطوری بود؟ مگه خودش این کاغذها را سیاه نکرده بود؟ پس چرا؟!!!!
به دفتر اخر که رسید فهمید چرا. تو اون دفترها اتفاقات و احساسات زیادی بود ، لحظه های زیادی از زندگیشو تو اون دفترها ثبت کرده بود ولی خودش تو اون دفترها نبود،خودش تو هیچ دفتری جا نمی شد!

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۱

چرا؟ چرا حل نمیشه؟ گاهی اوقات واقعا خستم می کنه! چاره ای نیست به این نتیجه رسیدم که حل شدنی نیست!
باید راههایی برای تحملش پیدا کنم، این بهترین راه حله!
تماشاگران می گویند:
شاعر این شعر زیر سم اسبان وحشی کشته شده!
چرا این شعر که خیلی سرگرم کننده بود
-آری اما شبیه زندگی بود
و این گناه نابخشودنی شاعر است.....
لورکا
اگه یه فندق تو گلوتون گیر کنه چی کار می کنید؟
من یه فندق تو گلوم گیر کرده!!!!!
ماشین حسابم مرد!!!!!!!تقصیر محاسبات دیگه،بعد از یه ترم هم که خواستم تمرین محاسبات حل کنم اینطوری شد! آخه وسط امتحانا وقت خراب شدن ماشین حسابه؟!!!
دیده بودم کامپیوتر هنگ کنه ولی ماشین حساب نه!
توفیق اجباری! دیگه نمی تونم تمرینهای محاسبات را حل کنم!!!! من از این درس خوشم نمیاد!
l.m

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۱

یه چیز خنده دار کامپیوتر من ویرگول نداره!!!! بنابراین بعضی جاها به جای ویرگول از چند تا نقطه استفاده کردم!!تازه یکی از حروف الفبا را هم نداره! کم کم کشف میکنین کدومومیگم!!!


هوس شنا کرده بودم رفتم کنار دریا
عجب عظمتی چه وسعتی چه خوب میشه کمی از این وسعت را احساس کنم!برم بزنم به آب!
-ا ا وایسا کجا میری؟ خطرناکه ها جای عمیق نری ها!!غرق میشی مامان مواظب باش!
-چشم!
-ببین اون طناب را میبینی که اونجا کشیدن تا اونجا بیشتر نری ها تازه اون طناب واسه آدمای حرفه ایه
تو که زیاد هم وارد نیستی مواظب باش!
-باشه!
خلاصه زدم به آب.... چه احساسی.. من داشتم شنا میکردم میپریدم بالا ..پایین... هنوز پام رو زمین بود.
تصمیم گرفتم تا جایی برم که نوک پام رو زمین باشه می خواستم احساس امنیت کنم!
یک کله ملق.....چه آسمونی چه آفتابی عجب روز قشنگی اوخ جون!!!!!!!!!
هنوز پام به زمین میرسید واسه خودم جست و خیز میکردم... شیطنت..شادی... می خواستم دریا را با تمام وجود درک کنم.
ا.. داره عمیق میشه ها!! کم کم پام به زمین نمی رسید ولی گفتم حالا که داره خوش می گذره کمی جلوتر برم که اشکال نداره تازه تا اون طناب هم کلی فاصله است....آخ...... پام زخم شده بود.کف پام خراش برداشته بود ولی هنوز می تونستم از بیکرانی دریا لذت ببرم پس ادامه دادم.
کمی جلوتر یک زخم دیگه برداشتم سرم را کردم زیر آب ببینم چرا پام دوباره زخم شده که کلی ماهی بامزه و رنگ و وارنگ دیدم.....ا ....اینا چقدر قشنگند......دیگه زخمام یادم رفته بود.ماهیها را که دیدم کلی شارز شدم.
بازم ادامه دادم... تا نزدیک طناب یکی دو تا زخم دیگه هم برداشتم ولی انقدر خوش گذشت و خوب بود که همشون را فراموش کردم.از زیر طناب که خواستم رد بشم و کمی برم اون طرف تر طناب گرفت به کمرم و کمرم زخم شد...خیلی می سوخت اول خواستم برگردم بعد گفتم بی خیال هنوز کلی چیز برای کشف کردن هست که به این زخمها می ارزه!
یه ملق دیگه....یه جهش ..... یه موج....یوهو..............!!!!با موجها بالا و پایین می رفتم بعد یه فکری به ذهنم رسید ... نفس بگیرم برم پایین ببینم چه خبره! یه نفس عمیق بعد رفتم زیر آب... زخمام می سوخت یه چیزی هم پام را خراش داد....بدجوری می سوخت ولی.....ا ..اینجا چقدر قشنگه!
دوباره برگشتم بالا رفتم جلوتر یه نفس عمیق....پایین و پایین تر... عمیق و عمیق تر.....آخ دستم!بازم یه زخم دیگه بازم کلی چیز جدید برای کشف کردن!!! .....ااا یک کوسه بودها!!!! برگردم....ولی نه دیگه ساحل را نمی دیدم دور شده بودم رفته بودم تو عمق آبی دریا. خیلی خوب بود ولی کمی ترسیده بودم ...داشت طوفان می شد چند ساعت شنا کرده بودم؟!!! ......آخ زخمام هنوز می سوزن..ولی چه ماهیهای قشنگی بودن ها!!! از ماهیها که بگذریم حالا من وسط این دریای طوفانی چی کار کنم؟ اوم....خوب برم جلوتر ببینم چه خبره!!!!
خلاصه اینطوری شد که من هنوز وسط دریام!!! تصمیم گرفتم تا آب هست شنا کنم تا ماهی قشنگ هست لذت ببرم و تا عمق هست عمیق بشم.
من. من؟ من!

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۱

سلام!
چرا اسم وب لاگ را!SOUND OF SILENCE گذاشتم؟
تصمیم گرفتم سهم سکوتم را با دیگران تقسیم کنم
با شماها!(البته همشو نه!!!)

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۱

آدما موجودات جالبی هستند مدتی از عمرشون صرف گشتن دنبال همراه میشه
بعد از اینکه یک همراه پیدا کردند بقیه وقتشون صرف گشتن دنبال راههایی برای
تحمل همراهشون میشه!!!!در بدترین شرایط هم (که گاهی اوقات بهترین راه حله!!!)
دنبال راههایی میگردن که از دست همراهشون خلاص بشن!!!!!
دو امکان وجود داره آدما یا گشتن بلد نیستند یا همراهی!!!

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۱


آخیش بالاخره درست شد!!!!!! من میتونم فارسی بنویسم!!!! هیچی زبان مادری نمیشه!!! مرسی آیدین!

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۱

still haven't found out how to make it in farsi!!!!

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱


hi!
a bit strange?!!!why am i writting my weblog in english?!!
well the reason is: simply i don't know how to write it in farsi!!!
it will appear in farsi as soon as i discovered how!!!!