سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

یه دفتر دیگه هم تموم شد. چندمی بود؟ هرچی فکر کرد یادش نیومد.دیگه حساب از دستش در رفته بود، تصمیم گرفت قبل از شروع کردن یه دفتر دیگه همه دفترهای قبلی را یه دور بخونه، این بود که از دفتر اولی شروع کرد.
موقع خوندن از بعضی کارهای خودش تعجب می کرد، بعضی کارها باعث خنده اش می شدن، گاهی اوقات از خودش می ترسید ، گاهی اوقات هم اصلا آدم توی دفتر را درک نمی کرد، دلیل بعضی کارهای خودشو نمی فهمید، کم کم احساس کرد که آدم توی دفترها گاهی یه غریبه است، یه غریبه که داستان زندگیشو برای او تعریف میکنه.چرا اینطوری بود؟ مگه خودش این کاغذها را سیاه نکرده بود؟ پس چرا؟!!!!
به دفتر اخر که رسید فهمید چرا. تو اون دفترها اتفاقات و احساسات زیادی بود ، لحظه های زیادی از زندگیشو تو اون دفترها ثبت کرده بود ولی خودش تو اون دفترها نبود،خودش تو هیچ دفتری جا نمی شد!

0 نظرات: