یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

یک پنجره گوشه اتاقم دارم، یک پنجره که به یک دنیای خوب باز می شه، یک دنیای ساده و زیبا. جایی که رنگهاش واقعیند، آسمونش واقعیه،حتی ستاره هاش هم واقعیند! این پنجره به دنیای کودکان باز می شه. گاهی اوقات پنجره را باز می کنم واونور سرک می کشم، اول یک نفس عمیق می کشم وبعد پا مو می ذارم لب پنجره و می پرم اونور! بچه ها از دیدنم تعجب نمی کنن، دیگه می دونن که بازم این آدم بزرگ یا از تاریکی ترسیده یا شیطنت بچه گانه اومده سراغش! یه مدتی اونجا می گردم و ورجه ورجه میکنم، ولی میدونم که زیاد نمی تونم بمونم آخه چند وقتی هست که بزرگ شدم! دوباره برمی گردم تو اتاق و پنجره را می بندم، همه جا تاریک است، چند دقیقه ای دم پنجره می ایستم و پلک می زنم تا چشمهام به تاریکی عادت کنن، بعد می رم سراغ کارهام.

0 نظرات: