شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۲

Referring URL: http://news.bbc.co.uk/sport1/hi/football/3443603.stm
بله؟!

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

Raindrops on roses and whiskers on kittens
Bright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things!

Cream colored ponies and crisp apple strudels
Doorbells and sleigh bells and schnitzel with noodles
Wild geese that fly with the moon on their wings
These are a few of my favorite things!

Girls in white dresses with blue satin sashes
Snowflakes that stay on my nose and eye lashes
Silver white winters that melt into spring
These are a few of my favorite things!

When the dog bites, when the bee stings
When I'm feeling sad,
I simply remember
my favorite things
and then I don't feeel so bad!

Raindrops on roses and whiskers on kittens
Bright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things!

My Favorite Things, Julie Andrews

چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۲

بچه های خیابانی، بچه های آدامس فروش، گل فروش، فال فروش..........در تهران که زیاد رفت و آمد کنی به دیدن این بچه ها عادت می کنی، کم کم به پس زمینه منظره خیابانهای شهر تبدیل می شوند. من هم مثل بقیه تهرانیها هر روز این بچه ها را در نقاط مختلف شهر می بینم. امروز در خیابان شریعتی روبروی پارک کورش دو تا از این بچه ها را دیدم، یکیشون با بقیه بچه هایی که دیده بودم فرق داشت، این یکی خیلی کوچولو بود، بقیه بچه های فروشنده ای که تا به حال کنار خیابان دیده بودم از این یکی بزرگتر بودند، یک دختر کوچولوی تپلی با لپهای آویزون ، چشمهای درشت ، شرقی ، معصوم و کودکانه ، از اون کوچولوهایی که اگر در یک خانواده معمولی باشند بهشون می گن کوچولوی شیرین. همونطور که اون کوچولو در پیاده رو عریض روبروی پارک بالا و پایین می پرید یک سوال جدی و آزاردهنده گوشه ذهنم بالا و پایین می پرید، این کوچولو فردا کجاست؟ نه! سوال من دقیقا این بود این دختر کوچولو فردا کجاست؟ نه اینکه پسر کوچولوهای کنار خیابان در معرض خطر نباشند یا اینکه نباید نگران آنها بود، نه! ولی باید اعتراف کنم چیزی ته ذهنم برای دختر کوچولوها بیشتر نگران است...........

دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۲


magnum photos
یک روز مهیج
1- خیلی بده که آدم وسط خیابون متوجه بشه که کیف پولش هنوز خونه است.
2- برای رانندگی در تهران به یک چیز نیاز حیاتی دارید : پر رویی.
3- راننده خوب اونیه که به اینرسی سرنشینان ماشین احترام بذاره .
4- جهت سبقت در اتوبان از سمت راسته ، هرکی گفته سبقت از سمت چپ لابد دست چپ و راستش را بلد نبوده.
5- هنوز VISION !

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۲

VISION

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲

باز هم یک چیزی را از یک جایی کش رفتم! ایندفعه لینک نوشته ای را که از وسطش اینو برداشتم را هم براتون می ذارم:
در يك چشم بر هم زدن
يكديگر را دوست داريم
و در يك چشم بر هم زدن
يكديگر را ترك مي كنيم
در يك چشم بر هم زدن
كنار يكديگر ايستاده ايم
تنهاي تنها.

لینکش!

سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲

وقتی دو نفر سرشان را از دو دره عمیق بیرون می آورند و یکدیگر را روی تپه ای ملاقات می کنند، تقریبا هیچ فرقی نمی کند که این دو نفر از کجا آمده اند یا اینکه اسم آن تپه چیست. به هر حال ما وقتی روی قله بلند ایستاده ایم، مثل اینکه روی پشت بام دنیا قرار گرفته باشیم.

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

دیگه کم کم شبها خواب bit rate میبینم!

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۸۲

بعد از ظهر الیا کازان ، در بار انداز، آخر شب هم مارتین اسکورسیزی ، دارو دسته نیویورکی! به دانشجویی که جای درس خوندن روزی دو تا فیلم میبینه چی می گن؟؟؟نمونه؟ آره؟ کلمه اش همین بود؟! اونوقت نمونه در چی؟!! ;)
Gangs Of New York فیلم خوبی بود، آممممممم با اینکه چون از کشت و کشتار خوشم نمیاد مقدار زیادی سقف سینما فرهنگ را نگاه کردم (!) ولی فیلم خوبی بود! دو چیز فیلم را بیشتر از بقیه دوست داشتم موسیقیش و حالت چشمهای پسر کشیش.
راستی نکته جالب این بود، فیلمی را که در کانادا ، دیدنش برای آدمهای بالای 18 سال مجاز بوده کلی سانسور کرده بودند بعد برای همه در هر سنی آزاد شده بود، فکر کنم این وسط یادشون رفته بود که صحنه های خشن این فیلم ، حتی سانسور شده هاش برای بچه ها خوب نیست!

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

Hello? Is anybody there?

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲

این روزها زیاد قوی نیستم ، باد که می آید از زمین بلندم می کند، این روزها با غرورم که دعوا می کنیم ( ما خیلی با هم دعوا داریم!) در گوشهایم پنبه می گذارم ، زیاد حوصله جر و بحث ندارم ، غرورم این جمله را نمی فهمد:
No one can always be strong
حتی این جمله را به فارسی هم نمی فهمد! این روزها نگرانم ، می ترسم، نگرانی و ترس همراه هم هستند، مخلوط خوبی نیستند، اصلا! منتظرم، منتظر آخر هفته و هواپیمایی که تو را به تهران می رساند، به تمام مهربانی چشمهایت نیاز دارم، به شانه هایت هم همینطور، می خواهم اندازه یک نفس به آنها تکیه کنم، فقط یک نفس کافی است، یک نفس عمیق.
جنس دوم!
از صبح با یکی از دوستان مشغول بدو بدو بودیم، باید پروژه کلاس کامپیوتر را تحویل می دادیم و ریزه کاریهاش مونده بود، کارمون که تمام شد نهار رفتیم بیرون، وارد رستوران که شدیم رفتم آبی به سر و صورتم بزنم ، یک خانومه جلو آینه ایستاده بود، مشغول تجدید رنگهای صورتش بود، صورتم را شستم، تو آینه نگاهش کردم ، کارش داشت تمام می شد ، صورتم را خشک کردم و برگشتم سر میز، خانومه پشت میز بغلی نشسته بود، روبروش یک آقاهه بود، خانومه مشغول لبخند زدن بود، یک لبخند نقاشی شده. رستوران خنده داری بود، محیط جالبی داشت، برای رفع خستگی جای خوبی بود، نهار که تمام شد رفتم دستهام را بشورم، یک خانوم دیگه جلو آینه بود، این یکی رنگ آمیزی صورت را بهتر بلد بود یا شاید هم بدتر ، چشمها و مژه هاش کاملا حالت مصنوعی داشتند، برگشتم پیش دوستم ، موقع رفتن دیدم خانوم دومی هم چند میز اونطرف تر روبروی آقای دومی نشسته، بازهم با همان لبخند، کمی مصنوعی تر! با خودم فکر کردم ، چرا انقدر تصنع؟!

به مدت دو ساعت با هم همسفر بودیم، هم به طور اتفاقی و هم اجباری، خانومه تقریبا همسن مادرم بود، روی داشبورد ماشینش عکس یک پسر کوچولو بود، پرسیدم : پسر شماست؟ گفت: نه نوه امه! با تعجب نگاهش کردم، وقتی سن خودش و دخترش را گفت تفاضل سنشون را چند بار حساب کردم، هر کاری کردم بیشتر از 15 نمی شد! تو ماشین کلی خوراکی داشت، هر با میوه ای چیزی می خورد، آینه اش را در می آورد و نگاهی به خودش می انداخت، تو اون دو ساعت حدود 5 بار این کار را تکرار کرد! دائم مواظب بود کمی رنگهای صورتش جابجا نشن یا خدای نکرده کم نشن! یک بار هم که به نظرش رسید در حال کم شدن هستند آنها را تجدید کرد.

یاد پاراگرافی از کتاب جنس دوم افتادم، پاراگرافی که خیلی عصبانیم کرد، پاراگراف این بود:
زن در برابر مرد پیوسته در حال نمایش است، دروغ می گوید و وانمود می کند که خود را به مثابه دیگری غیر اصلی می پذیرد و در حالیکه در برابر مرد در خلال تقلیدها و آرایشها و کلمه های هماهنگ شخصیتی تخیلی بر پا می دارد ، دروغ می گوید . این کمدی ها فشار دائمی ایجاد می کند؛ هر زنی کنار شوهرش ، معشوقش ، کم و بیش فکز می کند : (( من خودم نیستم. )) دنیای مردانه دنیایی سخت است ، زوایای تیز دارد ، صداها در آن خیلی طنین می اندازند، روشناییها شدیدند، زن در پس صحنه جای دارد، سلاحهای مردان را صیقل می دهد، در نبرد شرکت نمی جوید؛ آرایش خود را سر هم می کند، بزکش را ابداع می کند، حیله هایش را تدارک می بیند: پیش از آنکه وارد صحنه شود، با لباس خانه و سرپایی، در پشت صحنه گشتی می زند، این فضای ملایم، نرم و سست را دوست دارد.
مشکل بزرگ فقط این نیست که عادت کرده ایم دنیا را برامون تعریف کنند، مشکل بزرگ اینه که می ذاریم خودمون را هم برامون تعریف کنند.

دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲

چه هیجان انگیز! این را ببینید:
The MIT IAP Mystery Hunt is an annual tradition .........
قدم اول؟......آمممممممممممم........عجب قدم هیجان انگیزی بود!

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲

راستی در زندگی به غیر از (( سلام، شب بخیر ، دوستت دارم و هنوز برای مدتی کوتاه اینجا هستم ، روی زمینی که تو هستی ، من هم زنده ام )) چه چیزی برای گفتن داریم؟

دیوانه وار، کریستین بوبن

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲

چرا می خندند؟
جدا از ابتدای اختراع تقویم تا به حال هیچ کس سه ماهه آخر سال تقویمش را گم نکرده؟ چرا تو هر کتابفروشی می گم تقویم 82 می خوام کتابفروش محترم می زنه زیر خنده؟ اگر در این زمینه اولین نفرم زودتر اقدام کنم ، شاید اسمم در کتاب رکوردهای جهان ثبت بشه!

شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲


برف زیباییه ، انقدر زیبا که با موها و مژه های یخ زده رسیدم خونه.........آدم برفی متحرک دیدین؟!

جمعه، دی ۱۲، ۱۳۸۲

کیک کنترلی!
بعد از کمی کنترل خوندن تصمیم گرفتم کیک درست کنم ، تمام پارامترهای کیکم مطابق میلم کنترل شدند و همه چیز به خوبی پیش رفت و کیکه خوشمزه از آب دراومد. فقط یکی از پارامترهای کنترلیش کمتر از مقدار مطلوب شد اونم به خاطر یک فیدبک منفی بود که هر دفعه از جلو آشپزخونه رد می شد سیبها را چپ چپ نگاه می کرد و با صدای بلند اعلام می کرد که سیب دوست نداره!
ورزشی آرامش بخش تر از شنا سراغ ندارم.............