چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲

بازی، زندگی، عمو، من.....
داشتند عمو زنجیرباف بازی می کردند، دلم می خواست بازی کنم، آسان ترین کار دنیا این بود که دستشان را بگیری و همراهشان بزنی زیر آواز....عمو زنجیر باف.....یک قدم جلو رفتم، اما دوباره برگشتم، می دانی عمو را دوست دارم ولی از زنجیر بیزارم، از عمویی که زنجیر می بافد بیزارتر .... شاید هم آنقدرها از او که زنجیر می بافد بیزار نیستم، نمی دانم، می دانی به این نتیجه رسیده ام که عمو آنقدرها هم مقصر نیست ، نیمی شریک جرم نیمی قربانی مثل همه*........شاید اگر عمو کمی فکر می کرد و اسیر جامعه ای که زنجیر بافتن را برایش تعریف کرده نمی بود آنقدرها هم از او بیزار نبودم......کاش به جای زنجیر بافتن شغل دیگری انتخاب می کرد، کاش شما انقدر مجذوب عمو زنجیر باف و زنجیرش نبودید، آنوقت شاید طور دیگری آواز می خواندید ، آنوقت شاید من هم آزادانه دست شما را می گرفتم و با هم می زدیم زیر آواز......چه می خواندیم؟ نمی دانم، از کودکی جز عمو زنجیرباف چیزی به ما نیاموخته اند، کاش خودمان شعر جدیدی می ساختیم، شعری که عمو داشته باشد اما زنجیر نه.......شاید اگر شغل عمو را عوض می کردیم او هم شادتر بود، می دانی آخر او فقط برای دیگران زنجیر نمی بافد ، خوب که نگاه کنی خودش هم گرفتار است، گفتم که نیمی شریک جرم نیمی قربانی مثل همه!*
می دانی دلم می خواهد شعر کودکان اطرافم را عوض کنم ، دلم می خواهد بساط زنجیر عمو را از شعرهایشان برچینم ، شاید آنها و عمویشان شادتر زندگی کنند.
کاش از کودکی به ما و عموها یاد داده بودند که یکدیگر را مساوی ببینیم ، آنوقت شاید مینشستیم دور هم و هر شعری که می خواستیم می ساختیم ، شعری که زنجیر نداشته باشد. می دانی عمو همیشه فکر می کند که اگر زنجیر را حذف کنی چیزی از او کم شده چون همیشه او را با زنجیرش شناخته اند ، دیگر نمی داند که تو برای خودت و او زندگی شاد و سبک می خواهی. فقط اگر عمو با زنجیرش شاد نبود، اگر انقدر خود خواه نبود شاید .............بگذریم، دلم برایتان تنگ می شود ولی وارد بازی نمی شوم ، من از زنجیر بیزارم............


*ژان پل سارتر

0 نظرات: