جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

امشب همه دور هم بودیم، بابا 50 ساله شد. موقع آوردن کیک تازه منوجه شدیم که شمع یادمون رفته، تو خونه شمع تزئینی زیاد بود ولی انقدر چاق و چله و پر ناز و ادا بودند که هیچ کدوم تو کیک جا نمی شدند، یکیشون یک ستاره نقره ای بود ، اون یکی یک گلوله سبز بعدی هم یک استوانه که بوی هندوانه می داد، اون یکی هم یک شمع مغرور و خوش تیپ قرمز بود که سرش را مغرورانه بالا گرفته بود ، چند تای دیگه هم بودند که همگی عاقل اندر سفیه به من نگاه می کردند ! آخر سر یک شمع ساده سرمه ای دیدم که آروم تو جاش نشسته بود، با پایه اش گذاشتمش کنار کیک و قرار شد همونجا تو پایه اش روشنش کنم . شمع خوبی بود، نه ناز و ادا داشت نه ابعادش برای منظور من نامتناسب بود، خلاصه خوب با هم کنار اومدیم !

0 نظرات: