سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

جمعه آخر شب بود داشتیم چت می کردیم که بهم گفت دکتر بهش چی گفته. شوکه شدم اصلا باورم نمی شد ، یهو اینور طوفان شد و منم خیس خیس دنبال یه جمله می گشتم که براش بنویسم ، با اینکه دلم براش تنگ شده بود فکر کردم چه خوب که اینجا نیست اگه رودررو بهم گفته بود و می دید مثل بچه ها دارم گریه می کنم خیلی بد می شد تازه خوب بود که میکروفون هم خراب بود وگرنه می فهمید صدام داره می لرزه. مغزم خالی شده بود خیلی سعی کردم یه جمله خوب بنویسم ولی اینجور موقع ها چی میشه نوشت؟ بدترین جمله ممکن را نوشتم براش نوشتم انقدر ناراحت شدم که نمی دونم چی براش بنویسم. نمی دونم با این جمله اونور هم طوفانی کردم یا نه فقط می دونم که بچه بودن خودم را ثابت کردم، اینهممه کتاب خوندن و نوشتن جمله های قشنگ چه فایده؟ چه فایده وقتی نمی تونی به موقع یه جمله درست بنویسی؟ بعدش اون هی با من شوخی کرد، اون داشت منو آروم می کرد! منم به شوخی هاش جواب می دادم ، خودم گریه می کردم سعی می کردم اونو بخندونم. برام نوشت که مشکل خودشه و باید باهاش زندگی کنه، به این زودی با موضوع کنار اومده بود یا تظاهر می کرد؟ نمی دونم . نمیدونم قلب مهربون زودتر برای آدم مشکل درست می کنه یا روح بزرگ؟ برای اون که فرقی نمی کنه چون دوتاشو باهم داره. چرا همیشه روح های بزرگ و قلبهای مهربون زودتر خسته می شن؟
نمی تونم بفهمم، هنوز نمی تونم بفهمم چرا تو؟ چرا انقدر زود؟ چرا؟ خدا مگه نمی خواد تواین دنیا روح بزرگ باقی بمونه؟ خدا که می دونه این زمینی ها بدون قلبهای مهربون نمی تونن زندگی کنن پس چرا؟
تو چند روز سعی کردم باور کنم، سعی کردم با موضوع کنار بیام ، آره کم کم دارم باهاش کنار میام ولی سخت بود، باور کردنش مشکلترین کار دنیا بود.فقط کاش بیای ایران ، کاش هیچ وقت نرفته بودی ، اگه نرفته بودی اگه انقدر تنها نبودی شاید..... نمی دونم حالا دیگه دیر شده به قول خودت باید باهاش زندگی کنی چاره ای نیست......
نگفتن و پنهان کردنش هم سخته ، سخته که من فقط بدونم و مجبور باشم وقتی حالت رو می پرسن تو چشماشون نگاه کنم و بهشون دروغ بگم. می دونی اون دختر کوچولویی که بین شما آدم بزرگا، بزرگ شد هنوز در مقابل شماها بچه است هنوزم باور کردن مشکلاتتون براش خیلی شخته، از کوچیکی عادت کرده شماها رو سالم و قوی ببینه تا حالا فکر نکرده بود یه روزی مجبور می شه بیماری شما ها رو ببینه در واقع همیشه فکر میکرد فقط خودش بزرگ میشه و شماها همیشه همونطوری می مونین و هیچ تغییری نمی کنین، ولی حالا باید باور کنه ، آره دیگه داره باور می کنه که زمان برای شما ها هم میگذره، ولی کاش مجبور نبود باور کنه.....
I won't let sorrow defeat me.

0 نظرات: