سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱


با بچه ها آرین قرار داشتیم، با اینکه کمی دیر رسیدم حدود 20 دقیقه هم منتظر بقیه ایستادم ( البته 2 نفر زودتر از من اومده بودند) ، آخرش با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم بریم تو یه گشتی بزنیم تا بقیه بیان آخه بیرون خیلی گرم بود. داشتیم قدم می زدیم که متوجه دو تا دختر شدم که کمی اونطرفتر از ما ایستاده بودند، شلوار کوتاه، آرایش غلیظ و مانتو....! ظا هرشون مثل تابلوهای نقاشی بود، داشتم فکر می کردم اینا چقدر تابلو هستن و چی باعث می شه آدم دلش بخواد تابلو نقاشی بشه که دیدم اومدن جلو و گفتن سلام!!!!!!!! من و دوستم اول کمی جا خوردیم بعد یهو دیدیم ا اینا دوستای ما هستن که! باورم نمی شد، دوستای ما؟!!!!!!!!!!!!!!!!! اول فکر کردم من که به غیر از احوالپرسی چیزی ندارم به اینا بگم ولی بعد که رفتیم تو کافی شاپ و سر صحبت باز شد دیدم اینا فقط ظاهرشون تغییر کرده ، هنوز همون بچه های بامزه و شلوغی بودن که کلاس رو بهم می ریختن، ولی آخه چرا اینطوری شده بودن؟ هیچ وقت فکر نمی کردم دوستای من هم ممکن گم بشن ولی واقعیت اینه که بعد از دوسال تو اون جمع تا حالا دو تاشون گم شدن. چرا آدما گم می شن؟؟؟ چرا انقدر گم میشن که خودشونو با تابلوی نقاشی اشتباه می گیرن؟ شاید اتفاقی که می افته اینه که تعریف آدم رو گم می کنن یا شاید از اون بدتر خودشونو گم می کنن. چه جوری می شه به آدمای گم شده کمک کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 نظرات: