چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

همیشه از تدریس می ترسیدم، یکبار دو سال پیش چند جلسه به دختر یکی از آشناها زبان درس دادم، کار ترسناکی نبود ولی خیلی هم خوشم نیومد، یک ماه پیش یکی از دوستان مامان ازش خواسته بود که من به بچه هاش زبان درس بدم، منم قبول کردم. کار با بچه ها سخته، ولی لذت بخش و شیرینه، دو جلسه اول سخت بود ولی بعدش بهتر شد. جلسه اول متوجه شدم معلم قبلیشون باهاشون فارسی صحبت کرده و اصلا انگلیسی متوجه نمی شن، دائم می گفتن فارسی حرف بزن، نصفه های کلاس به این نتیجه رسیده بودن که از جلسه بعد باید با خودشون مترجم بیارن! از اواخر جلسه اول چیزهای اولیه را یاد گرفتن گاهی هم یکیشون که زودتر متوجه می شد برای اون یکی ترجمه می کرد،گاهی سر کلاس خیلی جلو خودم را می گیرم که نزنم زیر خنده!

0 نظرات: