شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

شهرکی که توش زندگی می کنيم جای کوچيکيه، اهالی، راننده تاکسيها رو مي شناسند و برعکس. يکی از راننده ها يک آقای پيره که کمي هم گوشهاش سنگينه، گاهي براي اينکه از کوچه ای که می خوای پياده بشی رد نشه بايد تقريبا داد بزنی. امروز که برگشتم خونه سوار تاکسي همين آقای پير بودم، اولين نفر که پياده شد گفت مرسی، وقتي تاکسي دوباره راه افتاد آقاهه از من پرسيد: اوايل انقلاب رو يادته؟ جواب دادم که نه چون من به دنيا نيامده بودم! بعدش گفت اون موقعها کسي مرسی نمی گفت، می گفتند، دستت درد نکنه. دو، سه دقيقه ای گذشت آقاهه دوباره پرسيد: حالا شما که سوادت بالاست اين مرسی از کجا اومده؟ انگليسيه؟ گفتم : نه، فرانسه است. گفت معلوم نيست کي اين مرسی را برای ما آورد! آخرهاش که داشت به کوچه ما نزديک می شد گفت: راستی می گن زن ايرانی رفته کره ماه، هنوز زنهای هيچ جا نرفتند، زن ايرانی رفته!

نتيجه گيری : هرکس هرروز با کوله پشتی از خونه اومد بيرون، لابد سوادش بالاست!

0 نظرات: