دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

تا چند وقت پیش خیلی از ایران موندن راضی نبودم. فکر می کردم هیچ جای رشدی اینجا باقی نمونده، از هیچ نظر. پارسال اتفاقات متفاوتی برام پیش اومد و باعث شد آدم های جدیدی وارد زندگیم بشن. یکیشون معلم فرانسه عزیزم بود. یک معلم فوق العاده خلاق، پر انرژی و سرشار از زندگی. سر کلاسش کلی فرانسه یاد گرفتم، کلی روش تدریس و کلی هم زندگی. دائم یاد اون دو تا کوچولویی بودم که یه مدت بهشون زبان درس داده بودم،با خودم فکر می کردم طفلکی ها چی کشیدن از دست من، این چه وضع درس دادن بود!
نفر دوم مربی کلاس هستی شناسی بود که من و آیدین با هم می رفتیم، اونم باعث شد اطرافم رو خیلی بهتر ببینم، یک نگاه تازه به من داد، نگاهی که تا حالا نداشتم. نفر سوم یکی از دوستان همون کلاس بود و نفر چهارم هم خانم دکتری بود که زندگی یکی از عزیزان رو نجات داد. جدا به همه ما در اوج نا امیدی یک تکون اساسی داد. تو این یک سالی که با این خانم آشنا شدیم خیلی چیزها در مورد تندرستی ازش یاد گرفتیم.
اتفاقاتی که پیش اومد و آدم هایی که شناختم باعث شد بفهمم که هنوز گوشه و کنار این جامعه آدم های نازنینی هستند که ارزش شناختن دارند. آدم هایی که با بودنشون تغییرات مثبتی در زندگی بقیه ایجاد می کنند. باید اعتراف کنم که هنوز دوست دارم یه مدت تو یک جامعه متفاوت زندگی کنم ولی از اینکه این مدت اینجا موندم و این آدم ها رو شناختم خوشحالم.

0 نظرات: