چقدر شهامت علمی داری؟ وقتی نتایجت با چیزی که استاد گفته متفاوتند، چقدر به نتیجه ها شک داری؟ چقدر طول می کشه تا بری پیش استاد؟ تو دانشگاه چقدر شهامت علمی یاد گرفتی؟
؟؟؟؟
دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶
یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶
اعتراض
نمره ها رو زده بود به برد کنار اتاقش و زیرش هم نوشته بود که اگر به نمره تون اعتراض دارید به من ای میل بزنید. بعد از دو روز که جوابی نیومد، و بعد از کلی گشتن دنبال استاد محترم بالاخره پیداش کردم و در مورد نمره و اعتراض پرسیدم ، اول کمی رفت تو فکر بعدش گفت، آهان! حالا یادم اومد، من که نمی رسم ای میل ها رو نگاه کنم، نمره ها هم تغییری نمی کنه!
باید چی می گفتم؟ ممنون؟!!!
نمره ها رو زده بود به برد کنار اتاقش و زیرش هم نوشته بود که اگر به نمره تون اعتراض دارید به من ای میل بزنید. بعد از دو روز که جوابی نیومد، و بعد از کلی گشتن دنبال استاد محترم بالاخره پیداش کردم و در مورد نمره و اعتراض پرسیدم ، اول کمی رفت تو فکر بعدش گفت، آهان! حالا یادم اومد، من که نمی رسم ای میل ها رو نگاه کنم، نمره ها هم تغییری نمی کنه!
باید چی می گفتم؟ ممنون؟!!!
جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶
سهشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶
وقتی 10 سالم بود فکر می کردم تا 15 سالگی این بحث ها ادامه داره و بعدش تموم می شه، 15 سالم که شد فکر می کردم تا 20 سالگی دیگه تمومه، تو 24 سالگی که می بینم هنوز ادامه داره به این نتیجه می رسم که تا من هستم و تو هستی این بحث ها هم هست. اختلاف نظرمون که از بین نمی ره، تو کوتاه نمیای منم که کار خودمو می کنم. فقط موندم بعد از این همه سال حرف گوش نکردن من چطور خسته نشدی.....
دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶
یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۶
جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶
این روزها همش دنبال مقدمات عقد هستیم. یکی از این مقدمات آزمایشگاه و کلاس آموزشی(!) بعدش بود. نمی شه گفت کلاس غیر مفیدی بود، ولی خنده دار هم بود. آخرهای کلاس آقایون رو می فرستند بیرون و یک نفر روشهای پیشگیری رو با جزئیات بیشتر می گه و بعدش هرکس هر سوالی داشت می پرسه، از بعضی سوالها تعجب می کردم، تا قبلش فکر می کردم متوسط اطلاعات هم سن و سالهای من بیشتر از این حرفها باشه!
پیاده روی دیروز
دیروز رفته بودم دنبال کارهام، تاکسی هم که پیدا نمی شد، بعد از عمری کلی پیاده روی کردم، یه جایی نزدیک خیابان فاطمی حسابی تشنه ام شده بود، یک شیر کاکائو خریدم و به پیاده روی ادامه دادم. شیر کاکائو که تموم شد دنبال یک سطل آشغال بودم، از دور یکی دیدم، نزدیک سطل آشغال که رسیدم یک نفر با یک کیسه بزرگ اومد دم سطل و شروع به گشتن تو آشغالها کرد، روم نشد جای شیر کاکائو را تو سطل بندازم، به راهم ادامه دادم، نزدیکیهای خیابون اصلی یک سطل دیگه بود، بازهم هنوز به سطل نرسیده بودم که یک نفر دیگه با یک کیسه بزرگ سر رسید، باز هم نتونستم آشغالم رو بندازم.... رسیده بودم نزدیک یوسف آباد، یک خانوم پیر اومد جلو، می خواست که براش داروهاش رو از داروخانه بخرم، کمی بهش پول دادم....
زیر آسمون این شهر چه خبره؟!
دیروز رفته بودم دنبال کارهام، تاکسی هم که پیدا نمی شد، بعد از عمری کلی پیاده روی کردم، یه جایی نزدیک خیابان فاطمی حسابی تشنه ام شده بود، یک شیر کاکائو خریدم و به پیاده روی ادامه دادم. شیر کاکائو که تموم شد دنبال یک سطل آشغال بودم، از دور یکی دیدم، نزدیک سطل آشغال که رسیدم یک نفر با یک کیسه بزرگ اومد دم سطل و شروع به گشتن تو آشغالها کرد، روم نشد جای شیر کاکائو را تو سطل بندازم، به راهم ادامه دادم، نزدیکیهای خیابون اصلی یک سطل دیگه بود، بازهم هنوز به سطل نرسیده بودم که یک نفر دیگه با یک کیسه بزرگ سر رسید، باز هم نتونستم آشغالم رو بندازم.... رسیده بودم نزدیک یوسف آباد، یک خانوم پیر اومد جلو، می خواست که براش داروهاش رو از داروخانه بخرم، کمی بهش پول دادم....
زیر آسمون این شهر چه خبره؟!
پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶
سهشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵
مراسم نوروز مقدمات زیادی داره، خرید و خونه تکونی و ....، از همه اینها چیدن هفت سین و خریدن گل رو بیشتر از همه دوست دارم. برای خرید گل هم چون از شلوغی خوشم نمیاد، دقیقه نود می رم گل فروشی! امروز نزدیک های غروب رفتم گل فروشی نزدیک خونه، بوی گل های سنبل تو مغازه اش پیچیده بود، مشتری دیگه ای هم نداشت و کاملا خلوت بود، با خیال راحت گشتم و گل انتخاب کردم. خوش گذشت!
جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵
زندگی
زندگی دانشجویی یه جورایی همیشه فشرده است، دوره لیسانس امتحانات که تموم می شد یه نفسی می کشیدیم، ولی حالا امتحان هم که نباشه پروژه هست، نه اینکه بد باشه ، مواقعی که جواب می گیری خوبه وقتی هم جواب نمی ده و گیج می زنی، سخته! این روزها گاهی جواب می گیرم، گاهی هم گیج می زنم. به غیر از این طبق معمول کتاب هم می خونم. گاهی هم به آقای دکتر گردن درد سر می زنم، هر دفعه هم می گه زیاد پای کامپیوتر نشین، فکر کنم آخرش باید یه جلسه مشترک بین آقای دکتر و استاد راهنما بذارم!
هوای تهران این روزها زیاد بوی دود نمی ده، کم کم بوی بهار هم می ده. بازهم نوبهار شده، من یه جا بند نیستم.
زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمند تر نیست. سالها پیش، وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یاس و امیدواری، با عشق و نفرت ساخته شده و هر ذره اش از اینهاست. فقط مرغهای دریایی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند و جایی را برای نشستن نیابند، آنقدر بال می زنند که یا توفان فرو نشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریایی نیست. مرغ دریایی در اوج می میرد، آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن میکند تا سقوط را نبیند.
آندره مالرو
زندگی این گونه می گذرد: انسان تصور میکند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند، و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند، و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.
میلان کوندرا، عشق های خنده دار
زندگی دانشجویی یه جورایی همیشه فشرده است، دوره لیسانس امتحانات که تموم می شد یه نفسی می کشیدیم، ولی حالا امتحان هم که نباشه پروژه هست، نه اینکه بد باشه ، مواقعی که جواب می گیری خوبه وقتی هم جواب نمی ده و گیج می زنی، سخته! این روزها گاهی جواب می گیرم، گاهی هم گیج می زنم. به غیر از این طبق معمول کتاب هم می خونم. گاهی هم به آقای دکتر گردن درد سر می زنم، هر دفعه هم می گه زیاد پای کامپیوتر نشین، فکر کنم آخرش باید یه جلسه مشترک بین آقای دکتر و استاد راهنما بذارم!
هوای تهران این روزها زیاد بوی دود نمی ده، کم کم بوی بهار هم می ده. بازهم نوبهار شده، من یه جا بند نیستم.
زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمند تر نیست. سالها پیش، وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یاس و امیدواری، با عشق و نفرت ساخته شده و هر ذره اش از اینهاست. فقط مرغهای دریایی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند و جایی را برای نشستن نیابند، آنقدر بال می زنند که یا توفان فرو نشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریایی نیست. مرغ دریایی در اوج می میرد، آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن میکند تا سقوط را نبیند.
آندره مالرو
زندگی این گونه می گذرد: انسان تصور میکند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند، و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند، و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.
میلان کوندرا، عشق های خنده دار
چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)