پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲

دیروز به این نتیجه رسیدم که اگر این کوچولوی شاد چند هفته دیگه هم ایران بمونه من می تونم بعدش یه کتاب در باره ماجراهای خودم و این کوچولو بنویسم! دیشب موقع خواب گفت فقط در صورتی می خوابه که من پیشش باشم و براش قصه بگم، من هم مجبور شدم قبول کنم! تازه وقتی قبول کردم یادم اومد که در عمرم همچین کاری نکردم و هرچی ذهنم را گشتم هیچ قصه کودکانه ای پیدا نکردم، در واقع مشکل اصلی همین بود! بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که از قصه های کودکی فقط سه شخصیت یادمه، شنگول، منگول و حبه انگور منتها مشکل بعدی این بود که تنها سایه ای از داستان در ذهنم بود در نتیجه مجبور شدم با این سه شخصیت یه داستان بسازم ، (فکر کنم داستانی که ساختم به داستان اصلی زیاد ربطی نداشت!). اولش فکر می کردم که با همان داستان عجیب و غریب شادی کوچولو می خوابه و همه چیز به خوبی تمام می شه ولی اشتباه می کردم ، پرت و پلاهای من که تمام شد دیدم هنوز با چشمهای کاملا باز و سرحال داره منو نگاه می کنه، یه قصه دیگه.....!!!!!!!
جدی جدی کار داشت مشکل می شد ، اون داستان اولی را هم به زور ساخته بودم و حالا باید یکی دیگه سر هم می کردم. ایندفعه یاد یکی از کتابهای شادی افتادم، روز اول که وارد شدن تمام عروسکها و کتابهاش را به من نشون داده بود، کتاب آلمانی بود و مصور، من فقط عکسهاشو دیده بودم، سریع از روی اونا یک داستان دیگه جور کردم و کلی امیدواربودم که کار به سومی نکشه و خوش بختانه این اتفاق نیفتاد. داستان دوم که تمام شد، چشمهاش سنگین بود و خواب، کمی صبر کردم، کاملا خوابیده بود!
بچه ها شیرینند و بامزه ولی دوستی باهاشون مشکلات خاص خودشو داره!!

0 نظرات: