دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

چند روز پیش برای مشورت پیش یک استاد دانشگاه رفتم، یکی از آشناهای دور. قضیه را هم علمی و هم غیر علمی بررسی کرد. باورم نمی شد کم حرف ترین آدمی که می شناسم برای جواب دادن به یک سوال من 45 دقیقه حرف بزنه! معلوم بود خودش هم به این موضوع زیاد فکر کرده. موقع حرف زدن نگاهش رفته بود اون دور دورها، وسط حرفهاش یک کم مکث کرد، گفت " نمی دونم"، آره نمی دونست! بچه که هستی فکر می کنی بزرگترها همه چیز را می دونن، خودت که بزرگ می شی می بینی بزرگترها هم نمی دونم زیاد دارن! حرفهاش منو یاد یکی از نوشته های آقای بهنود انداخت، نسل خیالبافان! آقاهه جلو من نشسته بود داشت خیال می بافت، هنوزم خیال می بافت، پیش خودم فکر کردم اگر تصویر خودم را براش شرح بدم بدجوری تکون می خوره، هیچی نگفتم، اون روز برای گوش کردن رفته بودم، آقاهه حرف برای گفتن زیاد داشت ، به امیدهاش اطمینانی نداشت ولی می خواست منو قانع کنه که نظرش درسته! شاید هم درست باشه، شاید .............. باورم نمی شد آدمی به سن پدر من هنوز ایده آلیست مونده باشه، جالب بود، عجیب بود..........

0 نظرات: