سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳

روزیکه تصمیم گرفت دنبال آرزوهایش بگردد رفت یک دوربین بزرگ خرید ، فردا عصر از سر کار که برگشت دوربین را برداشت و رفت روی پشت بام. شنیده بود که آرزوهای هرآدمی در یک بسته روبان پیچی و اسم دار قرار دارد. با دوربین اطراف را نگاه کرد ولی خبری نبود، اینور و آنور چند بسته آرزو دید ولی روی هیچ کدام اسمش نبود ، تمام بسته ها یی که می توانست ببیند به اسم دیگران بودند، از آن روز به بعد عصرها یک ساندویچ و دوربینش را برمی داشت و هردفعه از بالای یکی از تپه های اطراف خانه یا پشت بام دوستان و آشناها ، مشغول تماشای اطراف می شد . یک روز وقتی داشت به ساندویچ گاز می زد بسته اش را دید، بالای قله یکی از کوه های اطراف شهرش یک بسته برق میزد، دور بسته با روبان قرمز یک پاپیون پیچیده بودند، اسم خودش هم زیر پاپیون روی بسته نوشته بودند، چند بار با دقت نگاه کرد تا اشتباه نبیند، شوخی که نبود، راه درازی بود ، تازه هیچ وقت حاضر نبود آررزوهای خودش را با آرزوهای دیگری عوض کند. وقتی مطمئن شد تا خانه دوید، کوله پشتیش را برداشت ، حتی تا صبح هم نمی توانست صبر کند، همان شبانه راه افتاد. سر بالایی اول را آنقدر تند دوید که وقتی به بالای آن رسید دیگر نفس نداشت، تصمیم گرفت کمی آرامتر حرکت کند، به هر سر بالایی که می رسید تمام فکرش گذشتن از آن سربالایی بود و در سرازیری به فکر آرزوهایش بود، آرزوهای رنگ و وارنگ، نکند دیر به آن بالا برسد، نکند وقتی می رسد آرزوهایش گندیده باشند. وقتی رسید و بسته را باز کرد اول از کدام یکی شروع کند ؟ از بزرگترین یا از کوچکترین؟ اول از کدام رنگی شروع کند؟ سبز ، آبی یا صورتی؟ آنقدر شور و شوق داشت که شبها هم نمی خوابید، با یک چراغ قوه شبها به راهش ادامه می داد، فقط وقت غذا کمی استراحت می کرد، دوربینش را در می آورد و از آن بالا شهر را نگاه می کرد، هرچه شهر کوچکتر می شد ، او به آرزوهایش نزدیکتر می شد. فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.

0 نظرات: