جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

بی خوابی
ساعت 2 از خواب پریدم، فکر کنم کابوس دیده بودم چون صدای قلبم میومد، باز هم فکرهایی که تموم نمی شن، مدتی از این دنده به اون دنده گذشت، فایده نداشت، بلند شدم، کمی قدم زدم، سردرد هم به بی خوابی اضافه شد، یک مسکن خوردم،باز کمی قدم زدم،آخر سر نشستم دم پنجره، بارون میومد، بارون رو خیلی دوست دارم، مدتی هم به تماشای بارون گذشت، آخر سر برگشتم تو تخت، این فکرها کی تموم می شن؟! تا سپیده صبح بیدار بودم، بارون هم تبدیل به برف شده بود.........
خواب بهترین خورش خوان این جهان است!

0 نظرات: