شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

بی بی

بی بی از اون زن های قدیمی بود، همون هایی که داستان زندگیشون برای نسل ما عجیب و باور نکردنیه. اینکه چطور اون همه بچه داشتند و چطور اون بچه ها رو یک تنه بزرگ کردند ، چطوری همیشه یادشون بود که یکی از اون همه نوه چه غذایی رو دوست داره، چه رنگی بهش میادو.... . تا وقتی که سر پا بود آخر هفته ها همه مهمونش بودند، بچه ها، نوه ها، نتیجه ها، حدود 70 نفر آدم گاهی بیشتر گاهی کمتر. داستان زندگی همه رو هم می دونست، از هیچ کدوم غافل نبود، همیشه اگر می خواستی بدونی کی قراره عروسی کنه، کی کنکور قبول شده، کی درسش تموم شده، کی اومده ایران، کی داره می ره و... باید از خونه بی بی خبر می گرفتی. با اون همه رفت و آمد خونه اش بوی تمیزی می داد و برق می زد. تو خونه اش باید مواظب می بودی به تمیزی خیلی حساس بود! هر سال سهم کلوچه، مربا و ترشی بچه ها و نوه ها از خونه بی بی می رسید دستشون. این اواخر هم که مریض بود و سر جا دستور پختش رو می داد، چند ماه پیش بود که یک شیشه مربا با برچسب اسم مامان برامون رسید. اون موقع که بچه بودیم خونه اش برامون حس بازیگوشی و دیدن هم بازی ها رو داشت، بزرگ که شدیم خونه اش را برای یک جور حس خانواده یک جور حس همبستگی دوست داشتیم ( مثل خونه همه مادربزرگ ها) . بی بی همیشه یک کاری برای انجام دادن داشت، یکی دو بار که مامان بابا هر دو ماموریت بودن و بی بی اومده بود پیش ما، وسایل پختن کلوچه رو هم با خودش آورده بود، من و داداشی هم هر دفعه یواشکی کلی خمیر کلوچه خوشمزه خوردیم.
تو این خانواده پر جمعیت هرکسی یه جوری از بی بی خاطره داره. هر کسی سهم خودش رو داره. بچه هاش که از جوونی دیدنش، نوه هاش که میان سالیش رو دیدن و ما ها که از اوائل پیری دیدیمش. بی بی هفته پیش از درد و رنج رها شد. روحش شاد.

0 نظرات: